eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
240 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۲) اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضه‌های . بعدازظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاج‌عزیز آمد خانه. چشمش که به کوچک‌مان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط راه انداخت تا به‌خاطر به ‌دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️
🌱 امام خامنه‌ای : جهاد و شهادت . . . دو فصل بزرگ حرکت بسیجی است . . . در کنار برادرِ حاج اصغر از سمت چپ (برادرخانم دیگر شهیدپورهنگ)🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 التماس دعا دارم 🌼🌱 شبتون مهدوی☕️🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ما یادمان که نیست ولی راستی حسین؛ با درد غربت تو کجا آشنا شدیم... ✍مصطفی متولی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هجدهم سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخ
💠 | حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: "این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو کردی!" موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مهر مادر را هم دادم: "اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!" با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: "حالت نشده؟" قرص را از دستم گرفت و گفت: "چرا مادرجون، بهترم!" سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: "موبایلت چرا شکسته؟" خندیدم و گفتم: "نشکسته، افتاد زمین و سیم کارتش در اومد!" و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: "تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!" از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت: "خُب مادرجون که ندیدی!" خودم هم خندیدم و گفتم: "جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!" مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل گذاشت و گفت: "مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد." و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: "الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز رو تو درست کن." این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه ای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ کمکم کند، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان بود، آسمان سعادتمندی اش پُر ستاره تر میشد! ماهیها را در ماهیتابه رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله ها را شسته و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۲) ✨همان اولین بار که با محمد آقا حرف زدم تمام به هم ریخت. با آدمی رو به رو شدم که از شنیده‌هایم داشت. یک آدم مستقل، صاحب تحلیل و مراقب نسبت به و کسانی که می‌شناخت. ▪️بعد از فوت پدر و مادرش روی پای خودش ایستاده بود و بدون هیچ مالی دست بقیه را هم گرفته بود. همان زمان متوجه پیوند عمیق بین او و ائمه شدم. 👌باسواد بود و ساده و صادقانه حرف می‌زد. تازه متوجه دلیل اصرارهای شدم. شخصیت محمد از چیزی که تصور می‌کردم جذاب‌تر بود. به حدی که چند جلسه دیگر برای صحبت کردن مشخص کردیم و من برای دادن جواب منفی شدم. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا 🌹🌱 شبتون بخیر🦋☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 گرچه بودند در اطراف تنت خیلی ها دور شش گوشه ای از جسم تو مادر می گشت... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹