❤️🍃
در بزم وصالش
همگے طالبِ دیدار
تا یار که را خواهد
و میلش به که باشد...
#شهید_بے_سر🍃
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🥀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
یک کربُبلا سهمِ دل ما نشده
ارباب ببین عقده ی دل وا نشده
محتاج ترین سـت دلم می دانم!
دستی زِ دَرت رَدِ تقاضا نشده...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#شبتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨
👌یکی دیگر از خاطرات ماندگارم با حاجاصغر برمیگردد به عید سال ۹۰. قرار شد با سیزدهتا از رفقای پای کار برویم راهیان نور.
🔹راهیان نور زیاد رفته بودیم، چه کاروانی، چه با ماشین شخصی، اما آن سفر، خاطره ماندگاری شد.
🌷حاجاصغر یک مینیبوس نو کرایه کرده بود که کولر قوی داشته باشد. مرا صدا زد و مینیبوس را نشانم داد. درِ مینیبوس را که باز کردم از تعجب چشمانم گرد شد.
😅تمام صندلیهای ماشین جز ردیف آخر را باز کرده بود. گفتم: «چرا اینطوری کردی؟»
گفت: «میخوام برام اینجا رو بکنی حسینیه.»
با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم...
ادامه دارد...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
#خاطره_ماندگار_راهیان_نور (۱)
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_سوم دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی #احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: "این عکس رو چند ماه قبل از اون #اتفاق گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس #مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:
"اون مدت که تهران رو شب و روز #بمبارون میکردن، ما همه مون خونه #عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی #مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: "ولی دیگه #هیچ_وقت بر نگشتن!"
بی اختیار نگاهم به #چشمانِ_مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم #میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن
" #خدا_لعنت_کنه_صدام_رو!" اوج ناراحتی اش را نشان داد.
ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با #دلخوری رو به مادرش کرد: "مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با
دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: "تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم #ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی #عمه را با گشاده رویی داد: "این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش #میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!"
اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و #هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران #کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای #فامیل به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی #حس میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود.
دقایقی به تماشای #آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: "حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه #پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: "شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: "مامان! آماده شید بریم!"
با شنیدن این جمله، #ذوقی_کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، #خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
مبعث، عید بعثت نبی (ص* نیست!
مبعث عید بعثت مهدی (عج) است!
#استوری
#عید_مبعث مبارک✨
#MuhammadForAll
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
دستم نمیرسد به ضریح تو یاحسین
کاری بکن برای من، عالم فدای تو
یک جای دنج از حرمِ تو، برای من
من هرچه دارم ای همه چیزم برای تو
#به_تو_از_دور_سلام
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
🍒حضور دخترها و رسیدگی به آن سختیهای خاص خودش را داشت و شاید نوشتن کتاب با دو دختر کوچک و بازیگوش غیرممکن به نظر برسد اما به خواست خدا و عنایت همسرم کتاب نوشته شد ولی چیزی که برای من سختتر بود مرور دوباره همه زندگیم بود.
📗درباره کتاب من یک حس دوگانه داشتم. از طرفی دوست داشتم نگارش کتاب زودتر به پایان برسد و همسرم را به بقیه معرفی کنم و مخاطبان کتاب بواسطه قلم من با همسرم آشنا شوند چون ذوق اولین تجربه نوشتن را هم داشتم. اما از طرفی دوست نداشتم نوشتن کتاب تمام شود چون من داشتم لابلای متنهای که مینوشتم، دوباره با همسرم زندگی میکردم و خاطرات شیرین زندگی برایم دوباره تکرار میشد و میترسیدم که بعد از اتمام کتاب همه این حسها را از دست بدهم.
👌ورود به حوزه نویسندگی لطف خدا و خواست همسرم بود و دلم میخواهد در این عرصه باقی بمانم. بر این باورم که وقتی استعدادی به فردی داده میشود به همان میزان توقع و مسئولیت هم متوجه آن فرد میشود.
🔹معتقدم نوشتن به ویژه برای شهدا، جدا از علاقه شخصیام برایم نوعی تکلیف محسوب میشود که باید آن را به بهترین شکل به انجام برسانم.
✍🏼روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در رابطه با کتاب بی تو پریشانم (زندگی شهید)
📸نازدانه های دوست داشتنی حاج محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊