eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
240 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 در بزم وصالش همگے طالبِ دیدار تا یار که را خواهد و میلش به که باشد... 🍃 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی✋🌹 التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍰
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 یک کربُبلا سهمِ دل ما نشده ارباب ببین عقده ی دل وا نشده محتاج ترین سـت دلم می دانم! دستی زِ دَرت رَدِ تقاضا نشده... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 👌یکی دیگر از خاطرات ماندگارم با حاج‌اصغر برمی‌گردد به عید سال ۹۰. قرار شد با سیزده‌تا از رفقای پای کار برویم راهیان نور. 🔹راهیان نور زیاد رفته بودیم، چه کاروانی، چه با ماشین شخصی، اما آن سفر، خاطره ماندگاری شد. 🌷حاج‌اصغر یک مینی‌بوس نو کرایه کرده بود که کولر قوی داشته باشد. مرا صدا زد و مینی‌بوس را نشانم داد. درِ مینی‌بوس را که باز کردم از تعجب چشمانم گرد شد. 😅تمام صندلی‌های ماشین جز ردیف آخر را باز کرده بود. گفتم: «چرا این‌طوری کردی؟» گفت: «می‌خوام برام این‌جا رو بکنی حسینیه.» با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم... ادامه دارد... (۱) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_سوم دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است
💠 | اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: "این عکس رو چند ماه قبل از اون گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: "اون مدت که تهران رو شب و روز میکردن، ما همه مون خونه بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: "ولی دیگه بر نگشتن!" بی اختیار نگاهم به افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم . با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن " !" اوج ناراحتی اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با رو به مادرش کرد: "مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: "تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی را با گشاده رویی داد: "این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش ! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!" اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود. دقایقی به تماشای خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: "حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: "شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: "مامان! آماده شید بریم!" با شنیدن این جمله، در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃 مبعث، عید بعثت نبی (ص* نیست! مبعث عید بعثت مهدی (عج) است! مبارک✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی✋🌹 التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍰
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 دستم نمیرسد به ضریح تو یاحسین کاری بکن برای من، عالم فدای تو یک جای دنج از حرمِ تو، برای من من هرچه دارم ای همه چیزم برای تو @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 🍒حضور دخترها و رسیدگی به آن سختی‌های خاص خودش را داشت و شاید نوشتن کتاب با دو دختر کوچک و بازیگوش غیرممکن به نظر برسد اما به خواست خدا و عنایت همسرم کتاب نوشته شد ولی چیزی که برای من سخت‌تر بود مرور دوباره همه زندگیم بود. 📗درباره کتاب من یک حس دوگانه داشتم. از طرفی دوست داشتم نگارش کتاب زودتر به پایان برسد و همسرم را به بقیه معرفی کنم و مخاطبان کتاب بواسطه قلم من با همسرم آشنا شوند چون ذوق اولین تجربه نوشتن را هم داشتم. اما از طرفی دوست نداشتم نوشتن کتاب تمام شود چون من داشتم لابلای متن‌های که می‌نوشتم، دوباره با همسرم زندگی می‌کردم و خاطرات شیرین زندگی برایم دوباره تکرار می‌شد و می‌ترسیدم که بعد از اتمام کتاب همه این حس‌ها را از دست بدهم. 👌ورود به حوزه نویسندگی لطف خدا و خواست همسرم بود و دلم می‌خواهد در این عرصه باقی بمانم. بر این باورم که وقتی استعدادی به فردی داده می‌شود به همان میزان توقع و مسئولیت هم متوجه آن فرد می‌شود. 🔹معتقدم نوشتن به ویژه برای شهدا، جدا از علاقه شخصی‌ام برایم نوعی تکلیف محسوب می‌شود که باید آن را به بهترین شکل به انجام برسانم. ✍🏼روایت همسر در رابطه با کتاب بی تو پریشانم (زندگی شهید) 📸نازدانه های دوست داشتنی حاج محمد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊