eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊بندگی کن تا که سلطانت کنند 🕊تن رها کن تا همه جانت کنند 🕊سر بنه در کف، برو در کوى دوست 🕊تا چو اسماعیل، قربانت کنند 🕊بگذر از فرزند و مال و جان خویش 🕊تا خلیل الله دورانت کنند... مبارک🍰☕️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 🕌یک‌روز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج. ⚔می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد. 😔گفت:‌ مادر! شما این سفره را پهن کرده‌ای. هرکسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم. گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی. 🔹سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم. (برادر حاج اصغر) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پانزدهم عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنار
💠 | از نگاه میخواندم از شرایط پدر چندان هم نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: "از اول هم کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد برایم سوخته بود که در سکوتی فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!" و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای به من و مجید میدهد که دستم را به گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید. ای کاش لعیا و را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل شاد و نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به گذاشتم. هرچند هوای تازه برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم به لبم میرسد. کمرم از درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: "جلوی برادرهات دارم میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و کردم در منتهای قلبش چیزی برای به افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: "به اون هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون هم پیش من میمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ هر که بر زخم دل خویش شفا می‌خواهد خاك تو مرهم زخم است و غبار تو شفاست 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
هر فردی که همه چیز را برای خدا به زمین بکوبد، خدا همه چیز را برای او به زمین خواهد کوبید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍧✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌸🍃 أنَا قَتيلُ العَبرَةِ، لا يَذكُرُني مُؤمِنٌ إلّا بَكى.  من کشته اشکم. هیچ مؤمنی مرا یاد نمی کند مگر آنکه گریه می کند. (ع)|  بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۲۷۹📚 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
3.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 خبر خوش سید ابراهیم رئیسی برای مردم 👤رئیس جمهور منتخب: 🔹برای استان خوزستان استاندار ویژه تعیین می کنیم تا در جلسات هیئت دولت شرکت کند. 🔹ما هزینه کردن برای توسعه خوزستان را سرمایه گذاری می‌دانیم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🤔 این دختر را می شناسید؟ شاید بگویید این دختر یکی از هزاران کودک دهه ۶۰ است که دوست داستند لباس رزمنده ها را به تن کنند و حتی شده با این کار کوچک خود را در تبلور جنگ در میان مردم سهیم کنند. اما او یک تفاوت کوچک و البته مهم دارد... 🍒او زهرا دختر دو ساله محمود کاوه است. زهرا کاوه لباس پدر را به تن کرده است تا نشان دهد راه پدرش را ادامه خواهد داد. ، فرمانده لشکر ۱۵۵ ویژه شهدا، به سال ۱۳۴۰ در شهر مشهد به دنیا آمد. پدر محمود از کسبه مشهدی و اصلیتش از دهستان بیهود توابع قاین بود. 🍃روزی که جنگ شروع شد، کاوه یک پاسدار ۱۹ ساله بود اما ۳ سال بعد فرماندهی یکی از کلیدی ترین یگان های سپاه پاسداران در جبهه های غرب، موسوم به تیپ ویژه شهدا به او واگذار شد. نگرش نظامی خارق العاده محمود کاوه، چنان او را شاخص نمود که در مدت کوتاهی، تیپ تحت امر وی به لشگر ارتقا پیدا کرد. 🕊سرانجام کاوه به تاریخ ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ در منطقه عمومی حاج عمران برروی قله ۲۵۱۹ مورد اصابت ترکش گلوله خمپاره قرار گرفت و در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊