شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_سوم نمیدانم از این همه #غربت و بیکسی ما، چه #حالی شد ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_چهارم
چه افسانه ای بود این #منظره تنگ غروب ساحل #خلیج_فارس در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین #بهشت بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله #خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد.
چشمم به #طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان #دریایی و پژواک امواج #دریا هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانه ای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس #زمزمه میکرد: "الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم #چقدر برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی #فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!"
از این همه #شکسته نفسی عشقش به آرامی #خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: "اتفاقاً منم هر چی #فکر میکنم نمیدونم چه #گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!"
و آنچنان با صدای #بلند خندید که خانواده ای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، #نگاهمان کردند و من از خجالت سرم را #پایین انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: "خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!" و من میخواستم خنده ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست #مقابل دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمی آورد که به نیم رخ صورتم #چشم دوخت و عاجزانه #التماس کرد:
"پس تو رو خدا یه وقت #استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا #میتونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!"
و باز صدای #شاد و شیرینش در دریای #خنده گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از #شدت خنده، اشک از #چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: "مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!" و او همانطور که از شدت خنده #صدایش بُریده بالا می آمد، جواب داد: "تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل #بچه آدم از #عشق و احساسم میگفتم!"
از لفظ "بچه آدم!" باز #خنده_ام گرفت و به شوخی تمنا کردم: "آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از #عشقت بگی؟" و من هنوز #صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات #سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر #نشاطم، حسرت کشید : "الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود #ندیده بودم اینطور از ته دلت بخندی!"
و به جای خنده، صدایش در #بغضی بهاری نشست و زیر لب #نجوا کرد: "خدایا شکرت!" که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان #نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای #مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای #جراحتهای جانمان هم التیام یافته و دیگر در #قلبمان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: "مجید! تا حالا تو زندگی ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!"
صورتش دوباره به #خنده_ای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: "منم همینطور! این روزها #بهترین روزهای زندگیمونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_چهارم چه افسانه ای بود این #منظره تنگ غروب ساحل #خلیج_
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_پنجم
#خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن #ششم تیر ماه، حقوق معوقه #اردیبهشت_ماه پالایشگاه هم به حساب #مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی #تقدیمش کند.
چند روزی هم میشد که #حقوق کار در دفتر #مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد #خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر #دوش غرور مردانه اش نبود و حسابی احساس #رضایت میکرد.
حقوق #کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست #کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان #حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا #وسیله مورد نیازی می آوردند و #خیلی اوقات ما را میهمان سفره با #برکتشان میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم.
مجید کار خودش در #پالایشگاه را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار #ساده در مسجد هم #راضی بود و خدا را شکر میکرد.
با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی #انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر #وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در #پالایشگاه بازگردد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
باید به عشـق گنـ🕌ـبد تو یاکریـ🕊ـم شد
روی مناره های الهی مقیـ😢ـم شد
حیف است پا به صحـ✨ـن و سرای شما نهم
باید سوار بال ملکـ👼 یا نسیم شد
رضا باقریان🖌
عکس از: قاسم العمیدی📸
.
.
.
.
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️وزارت خارجه آمریکا #یلدا را به ما تبریک میگوید؛ با ۱۸۰۰ تحریم روی تمام عرصههای زندگی عمومی ملت ایران.
✍ علیرضا سلیمانی
پ.ن : 🙃🙂نمیری از این همه تناقض/ مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹فیلم| قهرمانی که حذف شدنی نیست...
تو سردار عشقی و
ما همه سرباز تو....
#فاطمیه
#حاج_قاسم
#hero
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
چهارده معصوم را دادم قسم جانِ حسین
من حسین از تک تک آل عبا میخواستم
علیرضا وفایی🖌
عکس از: رضاالرسام📚
.
.
.
.
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روایت کشیش مسیحی از #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🔖نشر مجدد به بهانه میلاد #حضرت_عیسی(ع)
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎨 پوستر | حقیقت اینستاگرام
بعد از انتشار پستهای کاملا معمولی با پویش #Hero و اشاره های غیر مستقیم به #حاج_قاسم، اینستاگرام این هشتگ عمومی و فراگیر را با میلیون ها پست محدود کرد و وحشیانه به حذف پست ها و پیج ها رو آورد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_پنجم #خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با ر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_ششم
#خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر #آبی دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که #نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه #داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی #نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی #خانه شویم، ولی #دلمان نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای #مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که #امواج بر روی ساحل میخزیدند تماشای غروب پُر ناز و #کرشمه خورشید و باز #عقب میکشیدند، برای لحظاتی به تماشا ایستادیم.
شانه به #شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش #بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر #قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظه ای که احساس کردم پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: "وای مجید! خیس شدم!"
موج آخری #حسابی شیطنت کرده و قدمهایمان را بیشتر در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به #پایش نبود، خیسی آب را از زیردمپاییهای لاانگشتی اش به خوبی #حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: "حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!"
ابرو در هم #کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا #آب دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: "نمیترسم! #میخواستم برم مسجد! حالا #جورابم خیس شد!"
و دیگر خیسی #جوراب از یادم رفت و هر دو به #همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به #یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: "حالا چی کار کنیم؟"
و مجید دقیقاً #میدانست چه میگویم که با #خونسردی پاسخ داد: "خُب میریم همین مسجد #اهل_سنت که اونطرف خیابونه!"
ولی من از #روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در #خانه خوانده یا به همراه #مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. حتی پس از آن شب که اهل #سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان #مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون #پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم:
"آخه آسید احمد #ناراحت میشه! میفهمه ما سرِ اذان #مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!" فکری کرد و با آرامشی که از #مهربانی آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد: "خُب حالا #امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا #نماز میخونیم! مطمئن باش #ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!"
و برای اینکه #خیالم را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. #دمپاییهایمان حسابی #خیس شده و ماسه های ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به #مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و #خجالت میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به #سالن وضوخانه رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊