eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
ای منتهای عشقِ‌ حسین (ع)‌، ای علمدار توی دو راهی موندم، خدا خودت به خیر کن بین‌الحرم می‌گفتم، خدا خودت به خیر کن یه سمته شاه بی‌سر، یه سمت امیر بی‌پر کشیدم آه و خوندم، خدا خودت به خیر کن رسول چهارمحالی🖌 . . . 🚩 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خطاب به خواهران و برادران عزیز ایرانی : نیروهای مسلح را برای دفاع از اسلام و کشور احترام کنید... و ولادت (ع) گرامی باد @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
پسرم هر وقت می‌خواست به سوریه برود می‌گفت: «می‌روم تا مزدم را از بی‌بی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز» البته حاج‌اصغر یک بار مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یک‌بار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم. از جای بخیه‌اش مشخص بود که زخمش را غیرحرفه‌ای بخیه زده‌اند طوری که انگار فقط می‌خواستند جلوی خونریزی زخم را بگیرند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝استاد فرحزاد : (علیه السلام) می فرماید : "خداوند رحمت کند عمویم عباس را که در کربلا جانبازی نمود و برای عموی ما عباس نزد خداوند مقامی است که تمام شهدا به عظمت این مقام غبطه می خورند." حضرت عباس (علیه السلام) در حقیقت پناهگاه اولیاء الهی است و بسیاری از بزرگان هر زمانی به مشکلاتی در زندگی خود برخورد می کردند با توسل به حضرت عباس (علیه السلام) مشکلات خود را مرتفع می کردند. التماس دعا (ع) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
😅می‌خواستند من را بکشند که نشد! حفاظت بیمارستان نجمیه دست من بود. شهید عباس کریمی که از فرماندهان لشکر ۲۷ بود، مجروح شده بود و آورده بودند آنجا. می‌خواستند بیایند در بیمارستان و به ایشان ضربه بزنند که گرفتیمشان. یکی از منافقین سیانور خورد و خودش را کُشت. بعد از ‌آن که من را شناسایی کردند آمدند درِ خانه‌مان در مَلِک‌آباد. من خوابیده بودم که زنگ زدند. آمدم؛ تا در را باز کردم، ‌با یک چیزی کوبیدند روی سرم. من افتادم پشت در و نتوانستند وارد خانه بشوند. فردایش من را بردند بیمارستان. بعدش مشکوک شده بودند به حاج خانم که چرا من را زده است!😊😄 نشر به مناسبت @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
روز جانباز رو خدمت رهبرمعظم انقلاب، حاج اصغر، حاج محمد و پدر معزز حاج اصغر تبریک عرض می کنیم... (ع)❤️✨
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهاردهم به علت #محدودیت_های امنیتی، از ورود وسایل نقیله
💠 | (آخر) حالا بایستی منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و میداند در هر گامی که به نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر نورانی و محضر مبارک (ع) قرار گرفته ام. هر چند وقتی میگفت با تصویر ائمه ما در تلویزیون درد دل می کند، من نمی کردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا شده بود که امام (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، را می دهد که میان خیابان و بین سیل از حرکت ماندم. تمام بدنم به افتاده و در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند پیش رفته بودند، به اشاره خدیجه بازگشتند. به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از اشک هایش به نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل بگیرد تا کمتر بلرزد. و مامان خودشان را كمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همان طور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام (ع) بایستد و با لحنی احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام كن الهه جان! از حضرت کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک و صدایش را در دریای فروبرد، ولی با همه آتش که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از جاری نمی شد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی به راه افتادم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_پانزدهم حالا بایستی #خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم
💠 | (آخر) مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن ، همانجا روی زمین نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی وا هر لحظه بر انبوه افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به ، همانجا ملحفه ای کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سرریز از و لبریز از ، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینب سادات از کیفش کتاب کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه میخونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.» و او با صدایی ، طوری که کسی را نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با ترجمه فارسی را میخواندم که همگی در مدح امام علی(ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد. حالا مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز در داخل حرم به دلمان ماند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊