.
در #ماه_رجب بلند شو ، داد بزن ..
هرکس در خانهی خدا داد و ناله بزند ،
در به رویش باز میشود . . !🌸°.
- آیتاللهحقشناس
.
|شهید مدافع حرم جواد محمدی|
#بسم_الله حواسم هست...
#بسم_الله
{وَيَهْدِيهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ}
کسی که رضایت خدا براش مهم باشه،
خدا هم سر دوراهیها و انتخابهـــــا
رهاش نمیکنه، بهش میگه راه درست کدومه!.
هرروز،روز تحصیل است
و ما اصلاً در اسلام روز تعطیل نداریم!
همانطور که مولا علیعلیهالسلام فرمودند:
روزی که من در آن روز مطلب علمی نفهمم
برای من مبارک نیست!
#آیتاللهجوادیآملی
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
از آیةالله بهجت سوال کردند:
برای ازدیاد محبت به خداوند و حضرت ولیعصر عجـل الله تعالی فرجه الشریف چه کنیم؟
در جواب فرمودند:
گناه نکنید
نمـــــاز اولِ وقت بخوانید
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام حسین خستهها :)❤️
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
16.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه روز نباشی من که بیچارم
هی گره وا میکنی از کارم....
#امام_مهربانی_ها
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#استوری
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_26
«همسر»
هفته بعد خبر دادیم بیایند تا بیشتر آشنا بشویم و صحبت کنیم. شب قبلش نماز استخاره خواندم امام رضا ها را واسطه کردم کمکم کنند تا درست تصمیم بگیرم فردایش که زنگ زدند از داخل خانه آمدنشان را برانداز کردم آقا جواد با مامان و بابایش بود با آن قدوقواره و شانه های پهن، مثل یک پسربچه خجالتی پشت سربابا و مامانش میآمد دسته گلش رز و مریم بود. پاهایم از شدت اضطراب میلرزید. دسته گل را آوردند تا بگذاریم توی گلدان دسته گل را که بو کردم بوی گل مریم همۀ مشامم را پر کرد. گل مریم را خیلی دوست داشتم خوشحال شدم اولین هدیه آقاجواد گل مریم است. دلم انگار روشن شد. آرام شدم.
کمی بعد، من هم رفتم توی اتاقی که مهمانها بودند. حال واحوال بزرگ ترها که تمام شد قرار شد من و آقاجواد با همدیگر صحبت کنیم. قلبم تندتند میزد با اینکه سؤالهایم را آماده کرده بودم باز هم دلهره .داشتم آقا جواد زودتر از من رفت طرف اتاقی که مامان نشان داد؛ اما جلوی در منتظر ایستاده بود تا من .بیایم با یک سینی چای و بشقاب میوه رفتم توی اتاق . آقا جواد سلام کرد از من خواست بروم بالای اتاق خانه ما بود؛ اما او احترام میگذاشت. از زیر چشم نگاه کردم. متوجه شدم مستقیم به من نگاه نمیکند. همین انگار بخشی از اضطرابم را کم کرد. آقا جواد بلوز سفید
و شلوار کرمی پوشیده بود کاپشن کرمی رنگی هم انداخته بود روی دستش گفت وگو را آقا جواد شروع کرد از خودش گفت و فعالیت هایش توی بسیج از شغلش و کارهایی که تو سپاه انجام داده گفت از این آدمهایی نیست که پشت میز بنشیند تا اگر کار بود، انجام بدهد و اگر نبود، بلند شود بیاید خانه توی بسیج نمیگذارد کاری روی زمین بماند. توی سپاه هم اگر توی قسمتی بود که کاری نداشتند میرود یک قسمت دیگر بعد از اعتقاداتش گفت و اینکه انتخاب شغل سپاه هم به دلیل همان اعتقادات انگار نگران بود که مبادا شغلش را دوست نداشته باشم برایش بوده توضیح دادم که من هم این شغل را دوست دارم پرسید از سختی هایش هم خبر دارید؟ توضیح داد که از این آدمهای یک جانشین نیست. مأموریت می رود، هرجایی لازم باشد؛ حتی اگر مأموریت هم بهش ندهند اگر او تشخیص بدهد که لازم است می رود آنجا گفت کسی را می خواهد که در تمام این مراحل همراهش باشد بعد هم از رفاقت بین زن و شوهر گفت که بهترین شکل ارتباط بین زن و شوهر است اینکه از دین فقط حرف نزنیم؛ دین مبنای عملمان باشد.
من حرف چندانی برای گفتن نداشتم مهمترین معیارم ایمان مرد بود که از حرف های خود آقا جواد و توصیفهای بقیه فهمیده بودم ایمان خوبی دارد. یک جمله اش مرتب توی ذهنم مرور میشد: «من خدا را برای کارهایم در نظر می گیرم. شما هم اگر این طور باشید خیلی خوب است. با هر چیزی که با نظر خدا مخالف است، ما هم مخالفت کنیم.
شبهای زمستان طولانی بود به گمانم آن شب دو ساعتی را حرف زدیم؛ آن قدری که بقیه حوصله شان سر رفت و پیام دادند که تمامش کنیم. آقا جواد اما قبل از خروج گیر داد که الان باید نظرت را بگویی