eitaa logo
خاطرات‌وکرامات شهید عاملو
2.8هزار دنبال‌کننده
916 عکس
356 ویدیو
22 فایل
ادمین : @alirezakalami نویسنده ۱۳ عنوان کتاب از زندگینامه شهدا📚 و سه کتاب از خاطرات #شهید_کاظم_عاملو💖 👈برای دسترسی سریع به مطالب، رجوع کنید به فهرست «سنجاق‌شده» در کانال🖇️ مدیر تبادل: @shahid_gomnam18 ⛔کپی مطالب بدون ذکر آدرس کانال جایز نمی‌باشد⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا ما مانده بودیم و یک دفترچه از چیزهایی که دیده و شنیده بودیم و یک نوار. چه کسی حرف‌های ما را باور می‌کرد؟ سی سال است که نتوانسته‌ایم این را برای کسی ثابت کنیم. چون باور کردنی نبود! من خودم هم خیلی تحقیق کردم؛ فقط در معدودی از اولیای الهی، چیزی شبیه به این حالات را دیدم و شنیدم. البته نه دقیقاً مثل آن؛ اینکه تا چشم‌هایش بسته شد، وصل شود! نه می‌شد گفت خواب است و نه بیداری. یعنی در همان حالِ صحبت کردن()، وقتی کسی از در وارد می‌شد می‌گفت: «کی اومد؟ مجیده؟» مثلاً می‌گفت حسن! برو ببین چه‌کار دارد! بگوییم این آدم خواب است؟ یا نیست؟ می‌دیدیم کاظم دراز کشیده و چشم‌هایش بسته است. ولی این‌ها را می‌فهمید و متوجه اطرافش بود.. حتی یک بار گفت بیاید خودم برایتان چیزی بنویسم. یعنی با همان چشمان بسته و در خلسه برای ما چند نفر جمله‌ای نوشت. آنچه نوشت این بود: «ای دوستانم! اگر رفتم، صبر داشته باشید. بزودیِ زود شما هم(پیش من) می‌آیید... .» 👈 دستخط شهید👉 برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
نور اتاق گاهی برایم فرق می‌کرد؛ یعنی وقتی می‌رفتم داخل، از بقیه پُر نورتر بود؛ این حسّ من بود. شاید به واسطه حضور کاظم اینطوری شدم. نمی‌دانم. ولی خدا می‌داند که دنیای دیگری داشت؛ هم اتاق و هم کاظم. نور بالا زدن در جبهه، چیز مرسومی بود و بچه‌ها این جمله را زیاد تکرار می‌کردند. گاهی البته در حد تعارف بود و شوخی. ولی من یک شب با چشم‌های خودم کاظم را در تلألویی از نور دیدم؛ سفیدِ سفید! وقتی خوابید و بلند شد، چشمم افتاد به او. مثل قرص ماه می‌درخشد! ناخودآگاه زُل زدم بهش. فهمید. احتمالا همان شبی بود که با چهارده معصوم(ع) ملاقات داشت و با آنها گفتگو کرد. صبح شد. پرسید: «چرا دیشب اونجوری نگاهم می‌کردی؟!» خندیدم و گفتم: «باور کن مثل نورافکن شده بودی!» چیزی نگفت. 📚برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر «عکس شهیدان کاظم عاملو و سعیدرضا عربی» @shahid_ketabi
ده سال از شهادتش گذشته بود. آقا مهدی نوار گفتگوی کاظم در را از من گرفت. قرار شد گوش کند و بیاورد. آورد. اما اصرار داشت بگذارم از روی آن یکی هم برای خودش تکثیر کند. گفتم نمی‌شود. پافشاری‌اش را که دیدم گفتم: «باید از خودش اجازه بگیری و بفهمم راضیه!» والّا شرمنده‌ام. خلاصه آن روز به یک بهانه سرش را تاباندم. ولی او تا مدتی دست‌بردار نبود. تا اینکه دو هفته بعد توی نمازجمعه دیدمش. مرا صدا زد. تا رسیدیم به هم گفت: «محمدحسن! نوار رو بیار.» نگاهش کردم. پرسیدم: «اجازه‌شو گرفتی؟» به نشانه تأیید سر تکان داد. باور نکردم. پرسیدم: «چطوری؟» برایم تعریف کرد و گفت: یک شبِ چهارشنبه رفته بودم دعای توسل. اتفاقاً برنامه منزل یکی از شهدای جهادیه بود. مداح، دعا را خواند و رسید به فراز آخر «توسل». نمی‌دانم چه شد که یک لحظه حواسم رفت به سمت نوار. مثلِ دل‌شکسته‌ها گفتم: «خدایا! نشانه رو برسون...» داشتم حرف می‌زدم که یکهو دیدم کاظم با کت و شلوار جلویم ایستاده؛ درست مثل همان روزهایی که با سیمای نورانی و قد بلند، کنار ما بود؛ نفهمیدم خوابم یا بیدار. حال عجیبی بود. بهم گفت: «چی می‌خوای مهدی؟» گفتم: «حمزه برای ضبط، اجازه‌ی تو رو می‌خواد... .» نجاریان داشت تعریف می‌کرد و من هاج و واج بودم. عجیب‌تر اینکه نگفت خواب بوده! از طرف کاظم پیغام داد که: «نشون به نشونِ اون انگشتری که دادم بهت‌و کسی ازش خبر نداره» و عیناً تمام ویژگی‌ها و شکل و شمایل انگشتری که درباره آن با هیچ‌کس صحبت نکرده بودم را داد! ولی آخر چگونه؟! برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با تغییر @shahid_ketabi
اوج خلسه‌ها دیگر گفتنی نیست! سربسته بگویم؛ کار‌ به جایی رسید که یک‌بار امام حسین(ع) در خلسه بهش گفت: «بلندشو بیا حضوری منو ببین!» وقتی کاظم بلند شد که برود گفت: «کسی نیاد!» صحنه انقدر خوف داشت که اگر می‌خواست برود هم، قدرت و توان بلند شدن را نداشت؛ میخکوب شده بودیم روی زمین! خدا شاهد است آن اواخر شهید عاملو دیگر پرده و حجاب‌های معنویت عالم ملکوت را دریده بود و پریده بود آن‌طرف! روز جمعه بود. یک لحظه بلند شد و در همان و با چشمان بسته راه افتاد و از ما خواست کسی دنبالش نرود. مگر کسی جرأت داشت؟! رفت... . اعتقاد دارم چیزی که باعث شد کاظم را به اینجا برساند، نان حلال و زحمت‌های پدر قدخمیده‌اش بود. لااقل این مهم‌ترینش است. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر *عکس شهیدان کاظم عاملو و سعیدرضا عربی رفقای شهدایی!🥀 حقیقتاً من سال‌هاست کُشته‌مُرده‌ی این جمله راوی هستم که میگه : بلندشو بیا حضوری منو ببین! آدم آتیش میگیره خب! یعنی ما کجاییم!؟😔 می‌خوام بگم اون آقایی که برای زیارتش، مرد و زن، پیر و جوون، کوچیک و بزرگ، لَه‌لَه میزنن، دیگه دیدن خودش چـــیـــه؟؟؟؟؟!!!! فکر کن!😭 @shahid_ketabi
کسی جرأت نداشت در حضور کاظم غیبت کند؛ عصبانی می‌شد و رنگش می‌پرید. فکر می‌کنم واقعاً در شرایط امروز نمی‌شود خیلی درباره او حرف زد. چون هر کسی این چیزها را قبول نمی‌کند. یک شب با چکمه کشیک می‌دادیم. نصف شب و چله زمستان بود. من و کاظم چراغ علاءالدین را گذاشته بودیم وسط‌مان و در حین پست از گرمایش استفاده می‌کردیم. یکهو بلند شد و گفت: «هادی! می‌بینی اونجا رو؟» اولش نفهمیدم. عادی گفتم: «کجا؟» اشاره کرد به یک طرف. گفت: «ببین از وسط اون ماشین‌ها «آقا» داره میاد.» به سرعت ایستاد و گفت: «بلند شو!» با خودم گفتم آقا؟! ایستادم. آب دهانم را قورت دادم و لرزه به تنم افتاد. من کسی را نمی‌دیدم ولی او حالش به کلی تغییر کرد و صورتش مثل گچ شده بود و خیره به یک نقطه نگاه می‌کرد. راستش آن لحظه حرفش را جدی نگرفتم و بروز ندادم. ولی بعدها که احوالاتش را از زبان بقیه شنیدم، یقین کردم راست گفته و این اتفاق فقط منحصر به آن شب نبوده است. چند روز بعد از او پرسیدم: «چی دیدی؟» گفت: «آقا امام عصر(عج) رو» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و چه زمانی شهید می‌شوند. به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع می‌گفت. وقتی «مجید رضاکاظمی» از او پرسیده بود: «من شهید می‌شم یا نه؟» کاظم گفته بود: «آره». حتی جای آن را هم به او گفته بود! سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفته بود و من شنیده بودم. وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلام‌مان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر. سعیدرضا(عربی) در عملیات کربلای ۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵. همانطور که کاظم گفته بود... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو *عکس شهیدان کاظم عاملو و سعیدرضا عربی @shahid_ketabi
چه کسی باور می‌کرد!؟ یک روز قرار گذاشتیم که با او به کوه آربابای کوچک برویم. کاظم دو جای مسیر و روی کوه، رو کرد به ما و گفت: «الان دارم امام عصر(عج) رو می‌بینم.» بعد با ادب و احترام خاصی که از انقلاب روحی‌اش خبر می‌داد با دست اشاره کرد به نقطه‌ای و ادامه داد: «اونجا ایستاده و داره به ما لبخند می‌زنه... .» هیچ‌کدام از ما در آن لحظه حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادیم که شاید راست نگوید و از خودش بتراشد. به چیزی که از دهنش درمی‌آمد یقین داشتیم. برای همین از جمع هفت هشت نفره، کسی حتی یک کلمه هم نپرسید و در سکوت کامل راه‌مان را ادامه دادیم و از پشت سرش، کوه را بالا رفتیم. بعضی چیزها را هنوز هم می‌ترسیم بگوییم؛ می‌ترسم به چیزی متهمم کنند؛ مثلاً یک‌بار یکهو توی اتاق از خواب پرید و گفت: «ائمه(ع) دارن میان اینجا.» همه مات و مبهوت بلند شدیم و کلّ اتاق را خالی و مرتب کردیم و منتظر نشستیم. درست مثل همان دفعه‌ای که توی دعا می‌گفت: «همه‌شون اینجا نشسته‌اند.» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر 👈متن بخشی از خلسه و گفتگوی صمیمی و معنوی شهید کاظم عاملو با امام زمان(عج) در تاریخ ۲ دی ۱۳۶۲ @shahid_ketabi
قضیه آن شب(تشرف محضر حضرت عج) را کاظم برای یکی از بچه‌ها تعریف کرد و او با توجه به شواهد و قرائنی که شنیده بود گفت شک نکند که خودِ «آقا » را زیارت کرده است؛ این جمله برای کاظم یعنی همه دنیا. از خوشحالی روی پایش بند نبود و توی پوست خودش نمی‌گنجید. شاید این قضیه مربوط به اوج خواب‌ها و خلسه‌ها هم باشد. چون یک شب از همان شب‌ها وقتی در با شهدا حرف می‌زد، خودش با ذوق به این واقعه اشاره کرده است. «» هم از آن شهدایی است که در آخرین روزهای حیات ‌زمینی‌اش، امام عصر(عج) را زیارت کرده؛ بالای تپه‌ی سردشت. بعد از آن ملاقات، به بچه‌ها گفته بود که حضرت فرمودند: «سلام مرا به همه رزمنده‌ها برسان... .» آقا به ابوالقاسم گفته بود که فردا روی همین تپه شهید می‌شوی. حرفی که شاید بچه‌ها آن را جدی نگرفتند و حرفی که در همان تاریخ و در سردشت و روی همان تپه اتفاق افتاد. کاظم توی یکی از خلسه‌ها به ابوالقاسم گفت تو «آقا» را دیدی؟ من هم دیدمش؛ پریشب، سر پُست نگهبانی. به او گفت: «اِنقدر نورانی بود که نمی‌شد نگاهش کرد.» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
آن حرف‌ها(در خلسه) انقدر برای ما غیرمنتظره بود که نشستیم و شروع کردیم به نوشتن؛ او می‌گفت و ما تند و تند املاء می‌کردیم. سعی می‌کردیم حتی یک واو را هم از قلم نیندازیم. اینکه نوشته‌ها مانْد هم کار خدا بود. اوایل خود کاظم نمی‌دانست که ما فهمیدیم. این را در خلسه بهش الهام کردند؛ گفتند: «مهدی داره می‌نوسه!» یعنی این جمله را بدون اینکه دیده باشد، به زبان آورد. بعد خودش ادامه داد: «عیب نداره! بنویسَن!» حتی یک‌بار که خسته شدم و خودکار را دادم به نفرِ دیگری تا بنویسد گفت: «نه! خود مهدی بنویسه»؛ در همان خلسه و با چشمان بسته! اعتقاد دارم کاظم همه چیز را می‌دید؛ حتی آینده افراد و درون آنها را. شک نداریم که «چشم برزخی» داشت. نمی‌دانم حالات کاظم در خلسه را به چه چیزی می‌شود تشبیه کرد؛ نمی‌شود گفت. شاید چیزی شبیه حالاتی که بر پیامبر(ص) در وحی دست می‌داد. نه اینکه بگویم آن بوده؛ العیاذبالله! منظورم ویژگی‌هاست؛ چون کاظم در آن حال، می‌لرزید و عرق می‌کرد و خیس می‌شد. حتی گاهی بی‌هوشی بهش دست می‌داد. این را از باب تقریب به ذهن می‌گویم. والّا نمی‌شد اسم و مانندی برایش پیدا کرد. ما بهش می‌گفتیم ؛ شاید از تنگی و نارسایی الفاظ باشد. که هست. از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
وقتی پا گذاشت بیرون، تا سر کوچه چندین بار سرش را چرخاند عقب. یک کلاه مشکی گذاشته بود روی سرش؛ خوشگل شده بود. در همان چند قدم، مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و باز راه می‌افتاد. حِسّم می‌گفت که این خداحافظی آخرش است. یاد وداع امام حسین(ع) با اهل خیمه افتادم. همین هم شد. آن روز اعزام آخرش شد و او اسفند شصت‌وشش به دوستان شهیدش پیوست. جنازه را بعد از سه روز آوردند سمنان؛ گذاشتیم توی مسجد و حیاط جهادیه تا همه باهاش وداع کنند. همسرش آمد و نشست بالا سر جنازه و شروع کرد حرف زدن و همه را آتش زد. اصلاً نمی‌فهمید چه می‌گوید و چه می‌کند. به موهای کاظم شانه می‌زد و همین‌طوری درد و دل می‌کرد. در حال شانه زدن یکهو داد کشید: «ببینید! داره چشاشو باز می‌کنه.» نزدیک شدیم به کاظم و خیره شدیم به صورتش. دیدم یک قطره اشک از گوشه چشمش قِل خورد و افتاد پایین! مو به تن‌مان سیخ شد. خواهر شهید برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
نیمه‌های شب که به هوش آمدم دیدم در بیمارستان باختران بستری هستم. مراحل ابتدایی درمان انجام شد و مرا بردند اصفهان. مقداری که حالم سر جایش آمد، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده؛ گفتند خمپاره خورده وسط چادرها و چند نفر را زخمی و یکی را شهید کرده است. وقتی اسم شهید به گوشم خورد پس افتادم. گفتند: «کاظم شهید شده.» خبر مثل پُتک به سرم فرود آمد... . من و کاظم از سه ماه قبل از شهادت با هم بودیم. گاهی می‌دیدم توی خواب() با خودش حرف می‌زند. خیلی دقیق نشدم که چه می‌گوید. ولی خودم چند بار از نزدیک این صحنه را دیده بودم. با توجه به ویژگی‌هایی که من از او سراغ داشتم، حرف‌های دیگران را درباره دیدار با (عج) کاملاً باور دارم و برای من دور از ذهن نیست. حیف شد. اختلاف سِنّی‌مان یک سال بیشتر نبود و رفیقِ جان‌جانی بودیم. پدر من هم مثل پدرش کشاورز بود. با هم می‌رفتیم باغ، مدرسه، همه جا. حتی در آن خمپاره هم سهم مشترک داشتیم! سهم من جراحت شد و سهم او شهادت. این تنها تفاوتش بود. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
همه جا صحبت از ما شده بود. یکی از بچه‌های پاسدار خیلی به پَر و پایمان می‌پیچید و گیر داده بود که این حرف‌ها چیست که شما می‌زنید. منظورش دیدن امام عصر(عج) بود. طرف از همرزمان بود و در مناطق مختلفی با هم بودیم. هر جا ما را گیر می‌آورد بحث راه می‌انداخت و ول کن نبود. یک روز در انرژی اتمی مرا کشید کنار و گفت: «آقای حمزه! وِل کنید این حرفا رو. یعنی چی میاین می‌گین امام زمانو دیدیم، امام زمانو دیدیم!؟» و گفت و گفت تا آخر. من فقط سکوت کردم تا حرفش تمام شود. خیلی خودم را کنترل کردم تا چیزی نگویم. تا گفت: «اِنقدر دنبال این بحث‌ها نگردید» از کوره در رفتم و گفتم: «منظورتو نمی‌فهمم؟!» نمی‌شد ساکت بود. اعتقاد دینی‌مان را به یادش آوردم و گفتم هر کس در هر زمانی خودش را برای دیدار مهیّا کند، وصال قطعی است. با ناراحتی ادامه دادم یعنی تو می‌گویی ما این چیزها را از خودمان در آورده‌ایم؟ این اراده خدا است و چیز ناممکنی نیست؛ نه می‌شود بدون آمادگی به کسی داد و نه به زور از کسی گرفت، مگر دست من و تو است؟ گفتم اگر دل بدهی، چیزی گیرَت می‌آید و الا نه! این جمله را گفتم و وقتی دیدم بحث کردن فایده ندارد، جدا شدیم. تقدیر الهی بر این بود او به شهادت برسد و من از جامانده‌ها باشم. جنگ که تمام شد، یک شب خوابش را دیدم. تا دیدمش شروع کردم به حال و احوال کردن و اینکه چه می‌کند. با اینکه می‌دانستم شهید شده، یاد بحث‌های خودمان افتادم و به شوخی بهش گفتم: «از کاظم چیزی فهمیدی؟» رو کرد به من و گفت: «نه فقط اونجا(دنیا) حتی توی این دنیا هم چیزی نفهمیدم!» بیدار که شدم، خدا را شکر کردم که منکر بعضی حقایق نشدم. اتفاقاً بار دیگر هم به خوابم آمد. این دفعه ازش پرسیدم: «خبری از کاظم داری یا نه؟ کجاست؟» اشاره‌ای کرد به دور‌دست‌ها و پشت قله‌های بلندی که در مقابل‌مان قرار داشت. سرم را چرخاندم به آن طرفی که می‌گفت. بین او و وسطِ آنجایی که اشاره می‌کرد، درّه‌ای بزرگ و رودخانه‌ای موّاج بود؛ یک چیز مخوف. نگاه به افق دور کرد و گفت: «کاظم اون بالا بالاهاست. اصلاً دست‌مون هم بهش نمی‌رسه!» از خواب پریدم. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi