کاظم آنجا اوج گرفت!
▫️اولین اعزامش شهر بانه بود و آنجا با کوملهودموکرات و ضدانقلاب درگیر شدند.
بانه برای کاظم هم محل جهاد بود و هم محلّی شد برای سلوک الیالله.
▫️آنجا او بیشتر اوج گرفت؛ دلیلش هم رزق حلال و تکاپوی خودش برای پرواز بود.
پدر کاظم کشاورز بود و نان حلال سر سفره میآورد؛ درآمدش کم بود ولی از نان طیّب و طاهر.
و مادری که حتی یکبار بدون طهارت به پسرش شیر نداد؛ اگر نمیتوانست وضو بگیرد، حتما تیمم میکرد؛
▫️مادری که نماز شبش ترک نشد و عبادتش کسی مثل کاظم را متولد کرد.
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی |
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
پ.ن: تاثیر زیاد رزق حلال و عملکرد پدر و مادر بر تربیت فرزند (از قبل از تولد تا بعد از آن)
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#شهادت_حضرت_زینب
@shahid_ketabi
در دل اقتداء میکنم...
▫️کاظم معمولا در نماز جوراب پا نمیکرد؛ اعتقادش این بود که باید گدا در محضر یگانه هستی، پابرهنه برود و این نشانه حقارت و بندگی ما پیش خداست؛ از آنطرف هم خدا به بندهای که خودش را خاضع و فقیر جلوه بدهد، بیشتر نظر میکند.
▫️لباسهایش معمولا تر و تمیز و آنکارد بود و با پیرهن کثیف نماز نمیخواند.
▫️همیشه آینهی کوچک و شانهای همراهش داشت و پیش از «تکبیرالاحرام»، محاسنش را شانه میزد.
▫️میگفت: «من توی نماز، اول از امام زمان(عج) اجازه میگیرم، بعد نماز رو شروع میکنم و در دلم اقتداء به آقا میکنم.»
ادامه میداد: «اگه با ایشون بریم محضر خدا، نمازمون زودتر قبول میشه.»
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی |
خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#ماه_رجب
@shahid_ketabi
▫️علاوه بر اینکه خودش دائمالوضو بود، با بچهها هم قرار گذاشت کسی بیوضو نباشد.
اگر نیمهی شب از خواب بلند میشد، دوباره وضو میگرفت و میخوابید.
لابد روایات اهل بیت(ع) درباره وضو را دیده بود و اثرش را از بزرگان شنیده بود.
▫️یکبار در #خلسه یکی از بچهها وارد اتاق شد. کاظم بیمقدمه از او خواست برود وضو بگیرد و برگردد؛ با چشمان بسته و در حال صحبت با شهدا 😳
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی | خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
پ.ن:
🍁اگر میخواهے گناه و معصیت نکنے،
همیشهبا وضو باش! چون وضو انسان را پاک نگه مےدارد و جلوی معصیت را مےگیرد😱.(شهید عباسعلی کبیری)
#خاطرات
#سخن_و_سیره
@shahid_ketabi
کنترل از راه دور !
سه تا از نیروها برای گشتزنی رفته بودند ورودی شهر.
کاظم فرمانده گروهان شده بود.
در سپاه بانه با چند نفر نشسته بودیم که کاظم بیدلیل رفت توهَم و گفت : «همینکه برگشتن، بگید سهتاشون بیان پیش من!»
وقتی رسیدند، آنها را صدا زد و پرسید : «چرا تیراندازی کردید؟!»
اول، جا خوردند و زدند زیرش. ولی بالاخره مُقُر آمدند که قوطی کنسرو کاشتهاند وسط و سه تایی مسابقه تیراندازی راه انداختهاند!
کاظم هر سه را موظف کرد که تا قِران آخر را به بیتالمال برگردانند؛ چند تنبیه دیگر هم برایشان در نظر گرفت.
بیچارهها اولش فکر میکردند یکی زیرآبشان را زده و دنبال مقصر میگشتند. ولی بعد فهمیدند کسی اسمی از آنها نبرده و کاظم خودش فهمیده؛ از چه طریقی؟ معلوم نبود!
وقتی کاظم گفت هر کدام چند تیر شلیک کردهاند، کُپ کرده بودند...
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی | خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
#خاطرات
#سخن_و_سیره
@shahid_ketabi
در تاریخ ۲۴ آذر سال ۱۳۶۲، آن واقعه اتفاق میافتد. کاظم این تشرف را خودش برای یک یا دو نفر تعریف میکند که یکی از آنها محمدحسن حمزه است.
آن شب، کاظم حوالی ساعت ۱۰ تا ۱۱:۳۰ شب در پشت پایگاه، بخش عملیات و مقابل مهندسی رزمی مشغول نگهبانی است.
خودش شرح میدهد که :
در اتاقک نگهبانی ایستاده بودم و گاهی قدم میزدم یا روی صندلی داخل اتاقک مینشستم. در یکی از لحظات، وقتی صورتم را به سمت لودرهای پارکشده در مقابل ساختمان مهندسی-رزمی برگرداندم، در فاصله حدود صد قدمی و بین دو ماشین سنگین، شخصی را با هیبتی نورانی و چهرهای دلربا دیدم. کسی با عمامهای سبز و قامتی رعنا و کشیده... .
کاظم ابتدا دچار ترس میشود و دلش هری میریزد؛ گمان میکند که خواب به او چیره شده. زیر لب ذکر خدا را تکرار میکند و نام خالقش را چندین بار به زبان میآورد. مکث میکند و دوباره به همان سمت نگاهی میاندازد. باز همان چهره نورانی را مقابل چشمانش میبیند. این بار آن یار دلنشین لبخندی ملیح بر چهره دارد...
ترس همچنان در وجودش موج میزند. به طرف شیر آبی که در همان نزدیکی است میرود. صورتش را که سرخ شده با آب شستوشو میدهد و بازمیگردد. دیگر اثری از آن هیبت نورانی و لبخند دلنشینش نیست!
آن شب کاظم تا پایان شیفت نگهبانی، ذهنش درگیر آن صحنه و چهره دلبرا و بینظیرش است. کم نمانده زار بزند. مدام زیر لب تکرار میکند: «خدایا! من چه دیدم؟!»
هنگامی که کاظم این ماجرا را برای بچهها تعریف میکند، بدنش میلرزد و آرامش ندارد. شنوندگان، با خلوصی که از او میشناسند و توصیفاتی که میدهد، میفهمند که جز حضرت بقیهالله(عج) کسی نبوده است. نشانهها حاکی از حضور کسی میداد که «کس عالم بود و کسها بی او ناکس!»
#داستانی_خلسه_ها ۱
#شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
@shahid_ketabi
پدر کاظم در محله به «رضا غریب» معروف است؛ دلیلش را کسی نمیداند. در گذشته، وقتی کسی میخواست به دیگری آدرس یا معرفی بدهد، باید نام «رضا غریب» را به زبان میآورد. در غیر این صورت، شناختی از او صورت نمیگرفت. اما با گفتن اسم مستعار، شنونده فوراً متوجه میشد منظور چه کسی است. گاهی پیرمردها با او شوخی میکردند و هنگام قسم خوردن میگفتند: «به رضا غریب که همینه!» پیرمرد نیز لبخندی میزند و اجازه میدهد بقیه خوش باشند.
«رضا غریب» برای اربابانِ زمین کار میکند و در تمام عمرش به کشاورزی مشغول بوده است. او زندگیاش را در خدمت به اینوآن گذرانده.
«زمان رضاکاظمی» تمام محله جهادیه را سامان میدهد. او بچههای محله را که در کوچهها پرسه میزنند جمع میکند و به مسجد میبرد. کاظم نیز در میان آنهاست.
کاظم، فرزند سوم خانواده، عزیزدردانه پدر غلامرضا و مادرش عذرا است. او از کودکی به سردردهای شدید مبتلا میشود. این مشکل از کلاس چهارم و پنجم آغاز شده است و گاه آنقدر حاد میشوپ که کاظم حتی از خانه بیرون نمیآید؛ یکهو حالش چنان بِهم میریزد که در جمع از هوش میرود و نقش زمین میشود. با این حال، او نیز در کوچه پس کوچهها مانند دیگر بچهها به بازی و شیطنت مشغول است تا اینکه همگی پایشان به مسجد باز میشود.
«زمان» به بچهها توصیه میکند بیکار نمانند؛ برای همین به مرور هر یک به سراغ کاری میروند؛ یکی به نقاشی روی میآورد و نقاش میشود. عسکری رضاکاظمی باطریساز میشود و هر کسی سرش جایی گرم میشود. کاظم اما به پدرش در کشاورزی کمک میکند. خانواده میخواهند او را زیر نظر داشته باشند تا مبادا سردردهایش شدت بگیرد.
این روند ادامه دارد تا اینکه کاظم به مقطع راهنمایی میرسد. در همان سال اول، ناگهان بهبودی میابد و سلامتش را بدست میآورد... .
کاظم به کتابخوانی علاقهای عجیب دارد. در آن دوران، بچههای همسن و سالش تفریحی جز پرسه زدن در باغها ندارند، اما او اصرار دارد کتاب بخواند یا معانی نماز و اعتقاداتش را بیاموزد. مدتی بعد «زمان» او را به عنوان کتابدار مسجد انتخاب میکند. به برکت کتابخوانی، کاظم از سیزدهسالگی، به هر پرسشی از بچهها پاسخ میدهد. او در همان سالهای آغازین راهنمایی، کتابدار مسجد شده است.
پس از شهادت شهید زمان رضا کاظمی، مسئولیت برنامهها غالباً به دوش کاظم میافتد.
#داستانی_خلسه_ها ۲
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#دهه_فجر
@shahid_ketabi
بعضی شنیده و دیدهاند که کاظم در کودکی مریض شده است؛ او گهگاه تشنج میکند. بیماری به قدری حاد است که حتی پزشکان برای مداوا از دستشان کاری برنمیآید و او تا دوازده-سیزده سالگی به این مرض مبتلا است. مریضیاش مادرزادی نیست؛ میگویند انگار در کودکی میان کوچه حیوان یا چیزی دیده و بعد از آن، حالش دگرگون شده است.
خانوادهی درمانده، برای درمانِ بیماری زیاد او را اینور و آنور میبرند. اما جوابی عائدشان نمیشود و نتیجهای نمیگیرند.
یکبار خالهاش رو میکند به آنها و میگوید: «دکترِ این بچه، #امام_رضا(ع) است.» آقا غلامرضا و همسرش بچه را برمیدارند و به پابوس حضرت(ع) میروند و با هزار امید و آرزو به پنجره فولاد میبندند.
عذرا خانم نیمه شبی میرود که به او سری بزند. میبیند که بچه، با چشمانی باز نشسته است! با تعجب میپرسد: «بیداری پسرم؟» کاظم پاسخ میدهد: «خیلی وقته مامان!» و سپس برای مادرش تعریف میکند که چه شده است.
او میگوید:
مردی با عمامهی سبز آمد پیشم و به من گفت: «بلند شو پسرم! تو دیگه هیچ مشکل و مرضی نداری.»
از آن روز دیگر مشکل کاظم حل میشود و بیماری برای همیشه از بدنش رخت بر میبندد!
#داستانی_خلسه_ها ۳
#خاطرات
#دهه_فجر
@shahid_ketabi
کاظم و خواهرش، معصومه، شش سال اختلاف سنی دارند. نه میتوانند دوری یکدیگر را تحمل کنند و نه نزدیکیشان بدون بگومگو است. به هر حال به هم میپَرَند! وقتی از هم دور هستند، دلتنگ میشوند، اما به محض رسیدن، مشاجرهی خواهری و برادری بهراه است.
بردار همیشه شوخی یا جدی، خوراکیهای خواهر را میقاپد و او را عصبی میکند. چون از او بزرگتر است، زورش به خواهرش میچربد.
کاظم در کنار سر به سر گذاشتن معصومه، گاهی او را به اتاق میکشاند و میگوید: «معصوم! در رو ببند، من میخونم تو سینه بزن.» سپس نوحهٔ همیشگیاش، «سوی دیار عاشقانِ» آهنگران، را میخواند و خواهرش دو دستی به سینه میکوبد. یک بار هم صدایش را ضبط میکند، اما نمیدانند سرنوشت نوار چه میشود.
کاظم بارها به مادرش گفته: «چرا اسممو گذاشتید کاظم؟ محمدکاظم بهتر بود.» او با این نام راحتتر است؛ حتی روی قرآن و وسایل شخصیاش هم «محمدکاظم» را مینویسد.
او عشق فوتبال است. از بس در زمین بازی دویده، استخوان کوچکی از زانویش بیرون میزند. عذرا خانم نگران میشود، که این چه بلایی است که پسرش سر خودش آورده، اما کاظم مثل همیشه به شوخی میگوید: «نترس ننه جان! کلّه اُردک کوچیکهست که زده بیرون!» و قشقش میخندد.
گرچه در نهایت مجبور میشوند آن را عمل کنند.
این رفتار شوخ و شیطنتآمیز پسر کوچک خانواده، مربوط به روزهای قبل از اعزام به جبهه است. با شروع جنگ، لحن حرفهای کاظم به کلی تغییر میکند و شوخیها کمکم رنگ میبازد.
در اولین مرخصی پس از اعزام، معصومه در عالم خودش بدون روسری در کوچه با بچههای همسایهها مشغول بازی است. ناگهان مردی ریشدار و با جذبه را میبیند که از دور نزدیک میشود. خوب که نزدیک میشود، میفهمد که برادرش است و گل از گلش میشکفد. ذوقزده به خانه میدود تا خبر آمدنش را بدهد. اما وقتی پای کاظم به خانه میرسد، به جای سلام، اخم تندی برایش میکند و میگوید: «دیگه نبینم توی کوچه اینطوری بگردیها!» و معصومه درجا خشکش میزند و خنده از لبش میپَرد.
کاظم خسته به نظر میرسد. به اتاق میرود تا دراز بکشد؛ به خانواده میگوید: «اگه تو خواب چیزی گفتم، بیدارم نکنین.» ساعتی بعد، صدای نالهای خفیف از اتاق به گوش میرسد. همه میترسند. وقتی کنارش میروند، میبینند خیس عرق شده و با چشمانی بسته، زیر لب نام #امام_زمان(عج) را تکرار میکند و میگوید: «آقا جان! منم با خودت ببر...»
خانواده میروند بیرون و بعد هرگز به رویش نمیآورند که شاهد چه صحنهای بودهاند...
پس از اعزام اول، کاظم بهکلی تغییر میکند. دیگر کسی جرئت شوخی با او را ندارد. مدام از امام(ره) و شهدا سخن به میان میآورد و به فعالیت در بسیج اصرار میورزد. هر شب در پایگاه سرگرم کاری است و میگوید: «جهادیه و بسیج محله شهیدپرورش رو خالی نذارید.» آرزویش این است که نامش نیز میان شهدای محله ثبت شود.
معلوم نیست در اولین اعزام چه اتفاقی در جبهه رخ داده است... .
#داستانی_خلسه_ها ۴
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
@shahid_ketabi
🌷شهید کاظم عاملو .mp3
14.53M
👤سخنرانی #حقیر در حسینیه شهدای مدافع حرم سمنان در شب میلاد با سعادت حضرت حجت(عج)
و مروری کلی و خاص(!) بر خاطرات شهید
#صوت
#خاطرات
#امام_زمان
#ماه_شعبان
@shahid_ketabi
رضاغریب در معنویت، اعجوبهای است؛ کاظم به این و آن میگوید: «از وقتی که یادم میاد، نمازشب پدرم ترک نشده است.» هرگاه پیش پدر پیرش از مشکلات سخن به میان میآید، با لهجه غلیظ سمنانی میگوید: «شما را دعا میکنم.» دیگران حس میکنند دعای او اثر دارد.
رضا غریب همیشه پای ثابت برنامههای مذهبی مسجد و محله است. پیش از شروع برنامه، بیصبرانه و با شوخی میگوید: «شروع نمیکنید؟!» و لبخند ملیحی میزند.
کاظم گاهی درباره پدرش حرفهای عجیبی میزند. میگوید: «این پدر را من میلیسم!» و با این جمله نهایت عشق و علاقهاش را به پدر نشان میدهد.
رضا غریب با وجود فقر، سرشار از عشق به خدا و اهل بیت(ع) است و نوری از سر و رویش میتابد.
خانوادههایی که به دستورات دینی پایبندند، از کودکی فرزندانشان را به مسجد میفرستند. رضا غریب و همسرش نیز چنین میکنند.
کاظم ابتدا به گروه فرهنگی دانشآموزی مسجد میپیوندد. پس از انقلاب، فعالیتهای فرهنگی در پایگاههای بسیج متمرکز میشود و او که جوانی پرشور است، گوشهای مشغول است.
کاظم از کودکی در هوش و فعالیت، یک سر و گردن از همسالانش بالاتر است. مذهبیبودنش زبانزد خاص و عام است. در هر برنامه فرهنگی دانشآموزی حضور پررنگ دارد و مسئولیتپذیر است. بچههای گروه سرود را سازماندهی میکند و در برپایی نمایشگاههای محله پیشگام است. فرمانده پس از دیدن تواناییهایش، او را به شورای مرکزی پایگاه دعوت میکند و مسئولیت «تبلیغات و فرهنگی» را به او میسپارد. این پسر بارها به عنوان بسیجی نمونه معرفی میشود.
او برای تقوا و پاکی ارزش قائل است و حتی برای بزرگترها الگو میشود. فرمانده پایگاه معتقد است که لقب «بسیجی مخلص» به حق شایسته اوست. وقتی لباس سفید بر تن میکند، فرشته میشود.
شبی فرمانده برای نماز مغرب و عشاء به سمت مسجد میرود. کاظم را میبیند که از خانه بیرون میزند و با عجله به مسجد میدود. نگاهشان از دور به هم میافتد. فرمانده آرام قدم برمیدارد، اما کاظم فقط دستی تکان میدهد و به سمت نمازجماعت میدود. این حرکاتِ کاظم در دیگران حسرتی ایجاد میکند.
#داستانی_خلسه_ها ۵
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
@shahid_ketabi
یک شب کاظم رو کرد به ما چند نفر و حرف عجیبی زد. بهمان گفت: «امشب تو دعای توسل، ائمه(ع) میان تو اتاقمون.» و بلافاصله گفت: «اگه خدا بخواد.» کم نمانده بود از چیزی که به گوشمان خورده بود بال دربیاوریم. گرچه زمینهاش تا حد زیادی بود. مثل کسی که مدتها تشنه بوده و به او وعده آب زلال و خنک میدهند شده بودیم؛ همینطوری نرفت سر اصل مطلب؛ کلّی مقدمهچینی کرده بود تا آماده شویم.
جمله بعدی کاظم بیشتر تکانمان داد. خیلی مطمئن گفت: «من امشب امام عصر(عج) رو به شما نشون میدم.» خدا میداند در دلمان چه خبر بود. نمیشود گفت.
شب شد.
پنج شش نفری جمع شدیم توی اتاق خودمان و بعد از خاموش کردن چراغ، جلسه شروع شد.
دیگر دل توی دلمان نبود.
البته کاظم سابق هم یک همچین قراری با ما گذاشته بود. یعنی بنا بود همه، حضرت(عج) را ببینیم. اما دفعه قبل این اتفاق نیفتاده بود. خودش میگفت به خاطر گناه و خطایی که از یکی از بچهها سر زده بوده؛ منتهی اسمی از او نبرد. فقط گفت یک نفر اشتباهی کرده.
مدتها گذشت تا دوباره موعد دیدار فراهم شد.
توی پوست خودمان نمیگنجیدیم؛ اشتیاقی به همراه اضطراب!
دعا که داشت شروع میشد یکهو کاظم گفت: «هر کی لایقش باشه، امشب همه رو زیارت میکنه.» نگرانیها چند برابر شد. میگفتیم یعنی امشب چه میشود؟ باید به خودمان رجوع میکردیم. دیگر هر کسی بود و عملش. مدام در دل حدیث نفس میکردیم و میگفتم یعنی روزیمان میشود یا نه؟
شروع کردم به خواندن دعا. پشت سرش، هِقهِقهای کاظم راه افتاد. هنوز دو بند نخوانده، انقلابی درش بوجود آمد و بیامان زار میزد. من هم وقتی گریهاش را شنیدم، طاقت از کفم رفت و بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. حس عجیبی پیدا کرده بودم و از درون شعلهور بودم؛ گاهی اینطوری است، چیزی نمیبینی ولی حس میکنی جو سنگین است و سیم، وصل شده.
مقداری که به همین منوال گذشت و کاظم گریه مرا دید، آرامتر شد و بهم گفت: «امام حسین(ع) میفرمایند گریه نکن!» زبان در کامم نمیچرخید و قدرت تکلم نداشتم. دعا را شکستهشکسته ادامه دادم تا آخر. از اعماق وجود باور داشتم و به دلم نشسته بود که این حرف را کاظم از خودش نگفته. واقعاً حس حضور بهم دست داده بود. این احساس قابل بیان نیست؛ فقط باید شهود کنی و برایت اتفاق بیفتد... .
تا اینجا را شاید جایی گفته باشم. چون ادعای دیدار نیست. صرفاً چیزی است که به چشم کاظم میآمد و برای ما از مشاهداتش میگفت. اما از اینجا به بعد اتفاق عجیبتری افتاد.
وقتی آخرِ جلسه از کاظم گِله کردیم و گفتیم چرا ما چیزی نمیبینیم، بهمان گفت اگر میخواهید برایتان ثابت شود که اهلبیت(ع) در این اتاق هستند یا نه، با هر بار بیرون رفتن یکی از آن بزرگواران، چراغ اتاق یک بار خاموش و روشن میشود!
در واقع با این کار میخواست حرف خودش را ثابت کرده و جای شکی برای ما باقی نمانده باشد.
وقتی کاظم این حرف را زد، به فاصله کمتر از چند دقیقه، چراغ «#چهارده» بار خاموش و روشن شد؛ همان مهتابی بالای سرِ ما که کلیدش جلوی در ورودی اتاق قرار داشت!
کم نمانده بود سنگکوب کنیم. میخ شده بودیم به زمین و کسی جُم نمیخورد. فقط خودش بلند شد و همه را یک به یک بدرقه کرد و دوباره آمد سر جایش نشست. یعنی کاظم چهارده بار رفت جلوی در و برگشت!
این را همه به چشم دیدیم... .
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
با اندکی تغییر
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#انا_علی_العهد
@shahid_ketabi
21.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرور کتاب #سه_ماه_رویایی در کنار قبر مطهر شهید،
توسط واحد خواهران مسجد النبی(ص) جهادیه
#کلیپ
#خاطرات
#سخن_و_سیره
@shahid_ketabi