#میثم_مطیعی، مداح اهل بیت در صفحه اینستاگرام خود در معرفی کتاب «من مقلد امامم» نوشت:
بچهتر که بودم، قبل از اینکه مدرسه بروم، وقتی خواب بود با عجله میرفتم جلوی آیینه و عمامهاش را میگذاشتم روی سرم و خودم را برانداز میکردم. اما زود سرجایش میگذاشتم و در میرفتم. چون هر وقت میخوابید یک چشم شیشه ای داشت که همیشه باز بود و من فکر میکردم وقت خواب هم ما را میبیند. در همان کودکی از او میپرسیدم: "چرا وقتی میخوابی یک چشمت بازه؟" میخندید و میگفت: "چون من همه آدمارو به یک چشم میبینم."
بزرگتر که شدم هم معنای حرفش را متوجه شدم و هم فهمیدم یک چشمش را در جبهههای جنوب به یادگار گذاشته است.
پدر مرحومم عاشقانه دوستش داشت؛ ما هم همینطور. از آن طلبههایی بود که خیلی خوب با جوانترها میجوشید؛ هنوز هم اینچنین است.
بعد از جنگ، قم بود و ممحّض در درس و بحث و پژوهش و تبلیغ. دبیرستانی که شدم هر وقت من و برادرم میخواستیم ببینیمش، طوری تنظیم میکرد که قبل از اینکه برویم به خانهشان، یا به نماز آقای بهجت برسیم یا بعد از درس خارج فقه آیت الله بهجت ملاقاتش کنیم. خودش نزدیک بیست سال به طور مستمر از محضر آیتالله العظمی بهجت بهره بُرد و با این شیوه ما را عاشق مسجد فاطمیه و آقای بهجت کرد. بعدها هم که دانشجو شدیم به هربهانه به قم میرفتیم. کجا؟ نماز آقای بهجت
چه لذتبخش است کتابی دستت برسد که تا نخوانی و تمامش نکنی ارادهای برای زمین گذاشتنش نداشته باشی.
من مقلد امامم از آن دسته کتابهاست. کتاب خاطرات خودگفتهی رزمندهای است که از اوایل جنگ تا عملیات مرصاد در جبهه مانده است. این کتاب به یاد و نام شهدای زیادی معطر است.
راوی کتاب و روحیاتش را خیلی خوب میشناسم. اینکه راضی شده خاطراتش را بگوید خوشحالم کرد. همیشه فراری از دیده شدن و متواضع بوده؛ البته نه آن مدل شعاریاش.
خاطرههای قشنگ از راوی این کتاب زیاد دارم. راستش را بخواهید این چند خط را هم با کمی دلهره نوشتم چون میدانم اگر به گوشش برسد، خاطرش را مکدّر خواهد کرد.
شک نکنید اگر حاج مرتضی مطیعی، عموی من نبود، بیشتر از او برایتان میگفتم. خدا امثال او را در حوزههای علمیه زیاد کند.
نظر #میثم_مطیعی عزیز درباره کتاب #حقیر و معرفی آن به خوانندگان
@shahid_ketabi
«#شهید_محمدتقی_فیض» خیلی شوخ بود. کنار تانکر آب و محل آب خوردن و وضوی بچهها نوشته بود: «در مصرف آب صرفهجویی کنید». بعد زیرش به زبان سرخهای نوشته بود: «هوژ کاسین بِرِیک». یعنی برادر کوچک شما. تا مدتی همه را درگیر این مسئله کرده بود که اینجا به زبان خارجی چه نوشتهاند؟ نمیدانستند کار محمدتقی است و به زبان سرخهای نوشته.
گاهی هم به لهجه سمنانیِ نصف نیمه کاره شروع میکرد به حرف زدن و از کار و کردارش میخندیدیم.
یک بار محمدتقی توی دو کوهه گفت: «من یه آیه قرآن میخونم، اون کسی که داره رد میشه، روشو برمیگردونه به طرف ما!» با تعجب گفتیم: «مگه میشه؟!» بعد شروع کرد به خواندن یک آیه و گفت: «کُلوا وَاشرَبوا و لا تُسرِفوا... .» یکی از بچهها داشت از آنجا رد میشد. تا شنید، رویش را برگرداند طرفمان! محمدتقی یک دستی برایش تکان داد و دوباره راهش را کشید و رفت. یکی دو بار این کار را برایش تکرار کرد.
کُپ کرده بودیم. با خودمان گفتیم مگر همچین چیزی میشود؟ اولش افتادیم به تکاپو تا تَهتویش را در بیاوریم. ولی بعد فهمیدیم نامِ فامیلی طرف «کُلو» بوده! زدیم زیر خنده. حالا نخند کِی بخند. فهمیدیم برای چه برمیگشته. بنده خدا را گذاشته بود سر کار.
برشی از کتاب #من_مقلد_امامم خاطرات حجتالاسلام مرتضی #مطیعی(کتابی که #میثم_مطیعی علاقهمندان را به مطالعه آن دعوت کرده است)
#سایر_تالیفات
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
#میثم_مطیعی، مداح اهل بیت در صفحه اینستاگرام خود در معرفی کتاب #حقیر با عنوان «#من_مقلد_امامم» نوشت:
بچهتر که بودم، قبل از اینکه مدرسه بروم، وقتی خواب بود با عجله میرفتم جلوی آیینه و عمامهاش را میگذاشتم روی سرم و خودم را برانداز میکردم. اما زود سرجایش میگذاشتم و در میرفتم. چون هر وقت میخوابید یک چشم شیشه ای داشت که همیشه باز بود و من فکر میکردم وقت خواب هم ما را میبیند. در همان کودکی از او میپرسیدم: "چرا وقتی میخوابی یک چشمت بازه؟" میخندید و میگفت: "چون من همه آدمارو به یک چشم میبینم."
بزرگتر که شدم هم معنای حرفش را متوجه شدم و هم فهمیدم یک چشمش را در جبهههای جنوب به یادگار گذاشته است.
پدر مرحومم عاشقانه دوستش داشت؛ ما هم همینطور. از آن طلبههایی بود که خیلی خوب با جوانترها میجوشید؛ هنوز هم اینچنین است.
بعد از جنگ، قم بود و ممحّض در درس و بحث و پژوهش و تبلیغ. دبیرستانی که شدم هر وقت من و برادرم میخواستیم ببینیمش، طوری تنظیم میکرد که قبل از اینکه برویم به خانهشان، یا به نماز آقای بهجت برسیم یا بعد از درس خارج فقه آیت الله بهجت ملاقاتش کنیم. خودش نزدیک بیست سال به طور مستمر از محضر آیتالله العظمی بهجت بهره بُرد و با این شیوه ما را عاشق مسجد فاطمیه و آقای بهجت کرد. بعدها هم که دانشجو شدیم به هربهانه به قم میرفتیم. کجا؟ نماز آقای بهجت
چه لذتبخش است کتابی دستت برسد که تا نخوانی و تمامش نکنی ارادهای برای زمین گذاشتنش نداشته باشی.
#من_مقلد_امامم از آن دسته کتابهاست. کتاب خاطرات خودگفتهی رزمندهای است که از اوایل جنگ تا عملیات مرصاد در جبهه مانده است. این کتاب به یاد و نام شهدای زیادی معطر است.
راوی کتاب و روحیاتش را خیلی خوب میشناسم. اینکه راضی شده خاطراتش را بگوید خوشحالم کرد. همیشه فراری از دیده شدن و متواضع بوده؛ البته نه آن مدل شعاریاش.
خاطرههای قشنگ از راوی این کتاب زیاد دارم. راستش را بخواهید این چند خط را هم با کمی دلهره نوشتم چون میدانم اگر به گوشش برسد، خاطرش را مکدّر خواهد کرد.
شک نکنید اگر حاج مرتضی مطیعی، عموی من نبود، بیشتر از او برایتان میگفتم. خدا امثال او را در حوزههای علمیه زیاد کند.
نظر #میثم_مطیعی عزیز درباره کتاب #حقیر و معرفی آن به خوانندگان
#از_زبان_شخصیتها
#سایر_تالیفات
@shahid_ketabi