eitaa logo
شهید مسعود عسگری
969 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
40 فایل
مدافع حرم حضرت زینب س فدایی سید علی تولد:69/6/8 شهادت: 94/8/21 بهشت زهرا س قطعه 26 ردیف 79 شماره 19 خواهر زاده شهيد مدافع حرم مصطفی نبی لو ارتباط با ادمین👇 @masoud1394
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره دوست شهید از سفر حج سال ۱۳۹۱ . هتلمون فقط يه خيابون ٧-٨متري با درب مسجد النبی فاصله داشت. اولين شبی كه رسيديم مدينه، هنوز نمی دونستيم كه پنجره اتاق ما رو به مسجد هست يا نه به محض رسيدن همگی به سمت پنجره شيرجه رفتيم و باز كرديم، مثل قاب عكس بود، به قدری نگاه به قبة الخضرا لذت بخش بود كه به سختی پنجره رو ول كرديم و رفتيم داخل مسجد النبی!! يكی دو روز اول هنوز كار دستمون نیومده بود، بعد از نماز صبح درهای قبرستان بقيع رو باز می كردن، به قدری شلوغ بود كه لا به لای جمعيت مثل خمير لای وردنه ورز داده می شديم بعد وارد می شديم اونقدر شلوغ بود كه به سختی و از دور يه نگاه حسرت بار به سمت قبور امامان می انداختيم تا شايد، فقط بتونيم ببينيم. . بعد يكی دو روز مسعود يه راهكار زيركانه كشف كرد، طرح رو بهمون گفت و ما از صبح روز بعد خيلی شيك و بی دردسر از جلوی سعودی های باتون به دست، قدم زنان راحت می رفتيم داخل قبرستان! كشف مسعود اين بود... هر روز صبح بعد از نماز صبح... ادامه خاطره در پست بعدی سال ۱۳۹۱ مدینه منوره @shahid_masoud_asgari
شهید مسعود عسگری
خاطره دوست شهید از سفر حج سال ۱۳۹۱ . هتلمون فقط يه خيابون ٧-٨متري با درب مسجد النبی فاصله داشت. اول
خاطره دوست شهید از سفر حج سال ۱۳۹۱ . هتلمون فقط يه خيابون ٧-٨متري با درب مسجد النبی فاصله داشت. اولين شبی كه رسيديم مدينه، هنوز نمی دونستيم كه پنجره اتاق ما رو به مسجد هست يا نه به محض رسيدن همگی به سمت پنجره شيرجه رفتيم و باز كرديم، مثل قاب عكس بود، به قدری نگاه به قبة الخضرا لذت بخش بود كه به سختی پنجره رو ول كرديم و رفتيم داخل مسجد النبی!! يكی دو روز اول هنوز كار دستمون نیومده بود، بعد از نماز صبح درهای قبرستان بقيع رو باز می كردن، به قدری شلوغ بود كه لا به لای جمعيت مثل خمير لای وردنه ورز داده می شديم بعد وارد می شديم اونقدر شلوغ بود كه به سختی و از دور يه نگاه حسرت بار به سمت قبور امامان می انداختيم تا شايد، فقط بتونيم ببينيم. . بعد يكی دو روز مسعود يه راهكار زيركانه كشف كرد، طرح رو بهمون گفت و ما از صبح روز بعد خيلی شيك و بی دردسر از جلوی سعودی های باتون به دست، قدم زنان راحت می رفتيم داخل قبرستان! كشف مسعود اين بود... هر روز صبح بعد از نماز صبح، نزديكی ورودی قبرستان صف هايی برا خواندن نماز ميت تشكيل می شد ما بلافاصله بعد از نماز صبح طی يك مسابقه دو سرعت خودمون رو به صف اول نماز ميت می رسونديم. بعد از نماز ميت جنازه ها رو بلند می كردیم و وارد قبرستان بقیع می شدیم. . مامورا فقط به چند نفری كه دور و اطراف جنازه بودند اجازه می دادند تا وارد قبرستان بشن و يك ربع بعد از مراسم تشيیع به افراد عادی اجازه می دادن تا وارد بشن . در اين بين هر دو سه نفر از بچه ها زير يا دور يك جنازه رو می گرفتیم به راحتی وارد قبرستان می شدیم به محض رسيدن به جايی كه سمت راست اون قبور امامان قرارداشت ، يكباره همه جنازه هارو ول می كردیم و می اومدیم به اون سمت. هيچ كس نبود، مامورا اجازه نمی دادن از زنجير ها عبور كنيم ولی خلوتی و فاصله نزديك به قبور صفای خاصی داشت. و بعد از چند دقيقه سيل جمعيت می اومد و خود به خود ما رو همون جا كه می خواستيم نگه می داشت... و اين شده بود كار هر روز ما تا اينكه يكی دوروز آخر مامورا شگرد رو فهميده بودن و وقتی جنازه رو ول می كرديم و می رفتيم به سمت قبور امامان داد فرياد ميكردن كه برين پيش جنازه، مگه خانوادش نيستين و از اين حرفا، باز می رفتيم داخل و يه گوشه واميستاديم تا درها باز می شد، جلوی همه می اومديم . مامورا اين حركت رو می ديدن و حرص می خوردن خوندن نماز ميت،تشیيع جنازه، حرص خوردن مامورای سعودی و... بخشي از لذت های جانبی اين زيارت بود. . @shahid_masoud_asgari
دیروز با دوستی برای زیارت شهید مسعود صبح رفتیم بهشت زهرا سلام الله علیها و قرار گذاشتیم قبل از اذان ظهر برگردیم مثل همیشه زمان به سرعت گذشت و ما نتونستیم دل بکنیم و زود برگردیم تا عصری کنار شهید نشستیم افراد مختلفی می اومدن زیارت شهدا و می رفتن بین زائرا ، سه تا دختر نوجوان هم اومدن زیارت قبور شهدا یکیشونو می شناختم اومدن چند لحظه ای کنار مزار شهید کنار ما بودن و رفتن ... ادامه👇
دیروز با دوستی برای زیارت شهید مسعود صبح رفتیم بهشت زهرا سلام الله علیها و قرار گذاشتیم قبل از اذان ظهر برگردیم مثل همیشه زمان به سرعت گذشت و ما نتونستیم دل بکنیم و زود برگردیم تا عصری کنار شهید نشستیم افراد مختلفی می اومدن زیارت شهدا و می رفتن بین زائرا ، سه تا دختر نوجوان هم اومدن زیارت قبور شهدا یکیشونو می شناختم اومدن چند لحظه ای کنار مزار شهید کنار ما بودن و رفتن ... . عصر تصمیم گرفتیم از مسعود خداحافظی کنیم و به مناسبت تولد شهید ابراهیم هادی به زیارت مزار شهید هادی بریم و از اونجا به سمت خونه حرکت کنیم . رفتیم و چند دقیقه ای کنار شهید ابراهیم هادی بودیم ، بعد از زیارت وقتی می خواستیم برگردیم چشمم افتاد به همون سه تا دختر نوجوان ، . کنار مزار شهید هادی بودن صداشون کردم و پرسیدم می خواید برگردید خونه یا گلزار میمونید؟ گفتن می خوایم برگردیم . گفتم داریم میرم محل سوار شید شمارو هم میرسونیم دخترا می گفتن مزاحم نمیشیم ، خودمون میریم و... برخلاف همیشه که هیچ وقت به کسی تعارف هم نمیزنم که با ما برگرده ( تعارف نمیزنم چون نمی خوام از طرف من برای صاحب ماشین زحمتی باشه) با اصرار دختر هارو سوار ماشین دوستمون کردم دخترا بعد از سوار شدن با هم داشتن صحبت می کردن شنیدم یکی شون داره از نفر کناری اجازه می گیره مطلبی به ما بگه.. صحبتشونو که شنیدم ،گفتم بگو چی می خوای بگی دخترمون گفتن: دختر خاله م بخاطر روزه بودن ضعف داشتن ، برگشتن برامون سخت شده بود.. به شهید عسگری گفتم: شهید عسگری خودت کمکمون کن ، برمون گردون. بعد شما اومدید و مارو سوار کردید . توسل این دختر به شهید و کمک شهید به وسیله فرستادن مادرش خیلی به دلم نشست . انگار خدا از صبح برای برگردوندن این دخترای روزه دارش ،مارو مأمور کرده بوده . صبح جشنواره رمضان شرکت کردیم و خواستیم بین مراسم بریم زیارت شهید مسعود و برگردیم ولی زمانی برگشتیم که این دخترا ضعف داشتن و برگشت براشون سخت شده بود . این قطره ای از کرامات شهید مسعوده که توی این چند سال به چشم دیدم . بقول شهید : روح ریحان جنت هم دست ماست از ما بخواهید... .
. حاج مسعود سعى مى كرد همه شب هاى ماه مبارك رمضان، مجلس حاج منصور حضور داشته باشه.. . يادم نميره حاج منصور كه شروع مى كرد : اللهم رب شهر رمضان... مسعود اشك از چشماى قشنگش جارى مى شد... . مسعود واقعاً يك سال منتظر مى موند تا ماه رمضان برسه... التماس دعا حاجى .. . .
مسعود جانم پنج سالو نیم بعد از شهادت گذشته تازه دیروز تونستم به ذرت دست بزنم و ذرت بو داده درست کنم . البته ذرتی که قبل از شهادتت خریده بودم دست نخورده توی کابینت مونده، چند وقت یکبار ظرفشو تمیز میکنم دوباره میذارم سرجاش... ادامه خاطره مادر شهید 👇
شهید مسعود عسگری
مسعود جانم پنج سالو نیم بعد از شهادت گذشته تازه دیروز تونستم به ذرت دست بزنم و ذرت بو داده درست کنم
مسعود جانم پنج سالو نیم بعد از شهادت گذشته تازه دیروز تونستم به ذرت دست بزنم و ذرت بو داده درست کنم . البته ذرتی که قبل از شهادتت خریده بودم دست نخورده توی کابینت مونده، چند وقت یکبار ظرفشو تمیز میکنم دوباره میذارم سرجاش... . ذرت بو داده فقط ذرت هایی که خودت برامون درست می کردی.. . مسعود جان یک پنجم اندازه ای که برامون درست می کردی درست کردم نمیدونستم همون مقدار بدون حضور فیزیکیت از گلومون پایین میره یا نه... مسعودم همیشه به یادت هستیم به یاد محبت هات زرنگ و کاری بودنت به یاد چیپس و ذرت بو داده هایی که درست می کردی و با اصرار به خوردمون میدادی، سیر شدم یا بذار بمونه برای بعدو قبول نمی کردی و اصرار می کردی تا آخر کنار هم در حال خوردن باشیم . یادش بخیر وقتی مامان جون خدا بیامرز اسباب کشی داشت یه قابلمه بزرگ ذرت بوداده درست کردی گفتی مادر ببر خونه مامان جون اونجا بین چیدن وسایل، موقع استراحت با هم بخورید... . مسعود جان هنوز مزش زیر دندونمه، چقدر خوشمزه بود ذرتی که میوه دلم با محبتش برامون درست کرده بود... . مسعودم لحظه لحظه های زندگیم به یادتم پسرم یادم باش محتاج نگاه مهربون و دعای خیرت هستم .
بیست و پنج سال خاطره... . بعد از تولد اولین باری که چشمم به نوزادم افتاد اولین جمله توی اون حال بد شکر خدا بود گفتم خدایا شکرت، چقدر این بچه نازه... . مسعود خوشگل و دوست داشتنی من با همه کنجکاوی هاش، سختی ها و فرازو نشیب های زندگی روز به روز بزرگتر می شد و عشقش توی دلم ریشه می کرد . مسعودم رشد کرد، جوان شد، جوانی رعنا و همه فن حریف... بیشتر از هر چیز بخاطر بسیجی و سرباز ولایت بودنش دوستش داشتم و به وجودش افتخار می کردم . محبت جوان همه فن حریف و دوست داشتنیم توی دلم ریشه های عمیق و محکمی زده بود هر بار میدیدمش به خودم می بالیدم . بعد از بیست و پنج سال وقتش رسید بود از جوانم دل بکنم و امانت خدارو برگردونم . خدارو شکر امانت خدارو به بهترین شکل تحویل دادم . مسعودم بین مرگ و شهادت، شهادت رو انتخاب کرد . با شهادتش هم خودش مثل اسمش سعادتمند شد هم باعث افتخار و سربلندی من پیش خدا، ائمه و حضرت زینب سلام الله علیها شد . با عکسها و خاطراتش تا آخرین لحظه زندگیم، یادشو توی دلم زنده نگه میدارم به امید روزی که دستمو بگیره و پیش خدا شفیعم باشه . خدایا به خون پاک مسعود، مصطفی و شهدا کمکمون کن تا آخرین لحظه عمرمون یار امام زمان، زمینه ساز ظهور و پشتیبان ولایت فقیه باشیم . .
شهید مسعود عسگری شرکت در انتخابات تا سن ۲۵ سالگی . . مسعود جان برای پاسداری از خون پاکت و خون شهدای انقلاب اسلامی پرشورتر از همیشه پای صندوق‌های رأی حاضر می شویم . با رأی هایمان مشت محکمی بر دهان بدخواهان خواهیم زد . با خون پاکتان پیمان می بندیم تا ظهور منجی بشریت، پشتیبان نظام جمهوری اسلامی و مطیع اوامر امام خامنه ایِ عزیزمان خواهیم ماند. . . ۱۴۰۰
تقریبا دو ماه قبل از شهادت شهید نبی لو (اخرین سفردو نفره) برای پابوسی امام رضا به مشهد رفته بودیم هتل ما سمت بست طبرسی بود ولی شهید اصرار داشتند که هر روز از باب الجواد وارد حرم بشویم و هربار برای شهادتشون به حضرت التماس میکردند و اصرار داشتند که با هم این دعا رو کنیم الحمد الله برات شهادت رو از امام رضا گرفتند و با امضای حضرت معصومه به ارزوی دیرینه شون رسیدند به روایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره همرزم شهید از اولین اعزام به سوریه و اولین دیدار با _سلیمانی وقتی داخل هواپیما بودیم👇 ‍ من و مسعود کنار هم بودیم یه دفعه زد رو شونم و گفت اونجارو اونجارو😳 نگاه کردم دیدم مردی که کل دنیا مبهوتشه روبرومون وایساده داره مارو نگاه میکنه✌️ حاج قاسم سلیمانی✌️اولین بار بود میدیدیمش چند لحظه شد دست تکون داد👋 و لبخندی زد 🙂و رفت ذوق زده شده بودیم😍 اصلا باور نمیکردیم تو پرواز ما باشه... روایت از شهادت حاج قاسم👇 این قطعه فیلم برای بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی هست قبل از اینکه پیکر شهید سلیمانی به کشور برگرده از دانشگاه تهران تا میدان فلسطین مراسم بود، شرکت کردم از غم شهادت حاج قاسم اشک می ریختم آسمان هم مثل ما دلش شکسته بود و اشک هاش به نم نم بارون تبدیل شده بود و به زمین میریخت عکس مسعودمو روی عکس حاج قاسم چسبونده بودم و توی دستم بود یکی از قطره های بارون روی گونه شهید افتاده بود وقتی به خونه برگشتم دختری که از دور بدون اطلاع من فیلم و عکس از من گرفته بود، عکس و فیلم هارو برام ارسال کرد این قطره اشک توجه منو به خودش جلب کرد گفتم مسعودم طاقت دیدن دل شکسته و اشک های مادرشو نداشته و با اشک های مادرش اشک ریخته... @shahid_masoud_asgari
هدایت شده از شهید مسعود عسگری
محرم سال ۱۳۹۴ در چنین روزی: سیزده چهارده روز بود مسعودم رفته بود، تا مدافع حرم بی بی جانم باشه.. . محرمی متفاوت با سال های گذشته داشتم خدارو شکر می کردم، پسرم از بچگی با شوری که توی روضه های اباعبدالله داشته ، شعورش بالا رفته، یاد گرفته باید جلوی ظلم ایستاد، باید از مظلوم دفاع کرد، باید برای دفاع از دین از همه چیز گذشت، جان چه ارزشی داره وقتی گرگ ها دندون تیز کردن تا پیکر اسلام رو پاره پاره کنن... وقتی دین خدا در خطره نباید نشست و تماشا کرد، اینجا باید با حرکت با فدا کردن جان و مال، لبیک یا حسین گفت، نه فقط با زبان.. مسعودم قبل محرم حرکت کرد تا قبل از اینکه عاشورایی به پا بشه به یاری امامش بره یزیدیان نقشه می کشیدن تا با شهادت امام حسین و یارانش به خیمه ها حمله کنن و اهل حرمو به اسارت ببرن، می خواستن از دین خدا چیزی باقی نمونه ولی ایندفعه کور خوندن، مسعودها و مصطفی ها بودن مدافعان حرمی که پای روضه های امام حسین علیه السلام بزرگ شدن مسعودها و مصطفی ها میدونستن اگر مسلم رو تنها بذارن یزیدیان به خواستشون میرسن رفتن تا مسلم تنها نمونه رفتن تا عاشورا تکرار نشه رفتن تا عمه سادات دوباره به اسارت نره... . خدایا چطور می تونم بخاطر داشتن همچین پسری شکرتو بجا بیارم!؟ چطور می تونم بخاطر درک بهتر محرم و عزای اباعبدالله و شهدای کربلا شکر گزارت باشم!؟ خدایا شکرت که شهادت مصطفی و مسعودم توی محرم و صفر بوده تا وقتی دلم تنگ مسعودمه ، بگم مسعودم فدای علی اکبر امام حسین علیه السلام وقتی دلم تنگ برادرم مصطفی ست، بگم برادرم به فدای برادر حضرت زینب سلام الله علیها وقتی دلم تنگه، بگم امان از دل زینب