شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رمان_هادےدلها 💔 #قسمت_دوازدهم ساعت6غروب بود جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خا
#رمان_هادےدلها 💔
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
راوی : خانم رضایـے
صدای جیغ های زینب😭 کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینیه😰
تو راه به مهدیه گفتم :
زنگ بزن آمبولانس🚑 بدو
در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه
حســــــــــین📢
حســــــــــینم کجا دنبالت بگررررردم؟؟
وقتے رسیدم بهش فقط براے آرام ڪردنش زدم زیر گوشش
افتاد تو بغݪم
ــ مهدیهههه آمبولانس🚑 اومد
مهدیه : آره
بهار خوب میشه مگه نه؟
هیچیش نیست مگه نه؟
ــ دل درد باید میگفتم دو تا برانکارد بیارن
هیچیش نیست فقط داغے که دیده
بیش تر از حدش بود😞
برو زنگ بزن مامانش...یهو نگیا😮
اون بنده خدا هم بترسه..من باهاش میرم بیمارستان
وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت ::
خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا
مامان بابا رسیدن
«معراج»
مستقیم از سوریه اومده بود معراج🌹
میگفت باهاش قهری
خیلی حالش بد بود😔
شهدا شب میموندن معراج
حسینم موند...وقتی بهش گفتم : آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده؟🤔
حسین : خانم رضایی خواهرم
خیلی دعا کنید
بعدها فهمیدم تو خیلی ضعیفے.
همه نگرانے حسینی و حسین تو آخرین اعزامش تو رو سپرد دستم
زینب : خیلی مهربونید☺️😊
ــ زود خوب شو خیلی کارا داریم با هم😉...
بابا : سلام دخترم خوبی؟
ــ ممنون وسایلی که حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد
مادر : بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی😭..اینم که داره جلوی چشام آب میشه
ــ درست میشه
اگه اجازه میدید من بمونم پیشش
مادر : آخہ
پدر : اره باباجان تو بمون
نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی😊
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_سیزدهم
همین طور که اشڪ میریختم و با خدا مناجات میڪردم خیلے باتوجه گفتم؛
یاالله یاالله...🕊
به محض تکرار این عبارت یڪ باره #صدایـے شنیدم ڪه از همه طرف
شنیده می شد.ناخودآگاه از جا بلند شدم و باحیرت به اطراف نگاه ڪردم.
صدا از همه #سنگریزههاےبیابان
شنیده مے شد.
از#همهےدرختها🌴🌳🌲#وڪوهوسنگها 🏔
صدا مے آمد‼️
همه مے گفتند؛ ↙️
💎💎
سُبّوحٌ قٌدوسٌ رَبُّنا وَ رَبُّ الْمَلائِڪَةِ وَ الرّوح
(پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائڪه و روح)
💎💎
وقتے این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم.
از ادامه بازے بچه ها فهمیدم که آنها چیزے نشنیده اند❗️
✨✨✨
من در آن غروب با بدنے که از وحشت مے لرزید به اطراف میرفتم.
من ازهمه ذرات عالم این صدارا مے شنیدم❗️❣
احمـ🌹ـد بعد از آن ڪمے سڪوت ڪرد.
بعد با صدایـے آرام ادامه داد؛
#از_آن_موقع ڪم ڪم #درهایــے_از_عالم_بالا به روے من بازشد!
احمـ🌹ــد این را گفت و از جابلند شد تا برود.
بعد برگشت و گفت؛
محسن ، این ها را براے تعریف ازخودم نگفتم.
گفتم #تا_بدانے انسانے ڪه گناه را ترڪ ڪند چه مقامے پیش خدا دارد.🌹🍃
بعد گفت تامن زنده ام براے ڪسے از این ماجرا حرفے نزن❗️
#ادامه_دارد
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهیدهادی با کسب اجازه از
انتشارات ومولف برای تایپ.
#تذکر❌تایپ کتاب هادر فضای مجازی حتما بایدبا کسب اجازه از انتشارات ومولف باشد.