eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
153 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ به نقل از رفیق شهید صدرزاده بارها شده بود از میخواستم از بگه، چون میدونستم لحظه ی شهادت کنارش بوده.... اما هربار به یه بهونه ای بحث عوض میشد و هیچی نمیگفت! میدونستم گفتنش براش سخته اما این سوالی بود که ذهنم درگیرش شده بود و کسی جز ابوعلی نمیتونست جوابم رو بده! دقیق یادم نمیاد، ولی اگر اشتباه نکنم پارسال شب شهادت حضرت زهرا بود که برای چندمین بار خواستم برام از شهادت آقامصطفی بگه.... و متن زیر تنها چیزی بود که گفت: چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد.... و چند دقیقه بیشتر.... درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد... همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود.. پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه... حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم.. چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود.... اون لباسم رو یادگار دارم... ◾️ و چند ماه بعد ابوعلی هم با ناگفته های زیادی که در سینه اش ماند به رفیق شهیدش پیوست...... ◾️خانواده ی بزرگوار شهید حقیر رو حلال کنن اگر این پست باعث رنجش خاطرشون شد. @shahid_mostafasadrzadeh
‍ ‍ به نقل از رفیق شهید صدرزاده بارها شده بود از میخواستم از بگه، چون میدونستم لحظه ی شهادت کنارش بوده.... اما هربار به یه بهونه ای بحث عوض میشد و هیچی نمیگفت! میدونستم گفتنش براش سخته اما این سوالی بود که ذهنم درگیرش شده بود و کسی جز ابوعلی نمیتونست جوابم رو بده! دقیق یادم نمیاد، ولی اگر اشتباه نکنم پارسال شب شهادت حضرت زهرا بود که برای چندمین بار خواستم برام از شهادت آقامصطفی بگه.... و متن زیر تنها چیزی بود که گفت: چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد.... و چند دقیقه بیشتر.... درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد... همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود.. پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه... حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم.. چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود.... اون لباسم رو یادگار دارم... ◾️ و چند ماه بعد ابوعلی هم با ناگفته های زیادی که در سینه اش ماند به رفیق شهیدش پیوست...... ◾️خانواده ی بزرگوار شهید حقیر رو حلال کنن اگر این پست باعث رنجش خاطرشون شد. @shahid_mostafasadrzadeh
‍ ‍ بارها شده بود از میخواستم از بگه، چون میدونستم لحظه ی شهادت کنارش بوده.... اما هربار به یه بهونه ای بحث عوض میشد و هیچی نمیگفت! میدونستم گفتنش براش سخته اما این سوالی بود که ذهنم درگیرش شده بود و کسی جز ابوعلی نمیتونست جوابم رو بده! دقیق یادم نمیاد، ولی اگر اشتباه نکنم پارسال شب شهادت حضرت زهرا بود که برای چندمین بار خواستم برام از شهادت آقامصطفی بگه.... و متن زیر تنها چیزی بود که گفت: چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد.... و چند دقیقه بیشتر.... درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد... همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود... پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه... حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم... چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود.... اون لباسم رو یادگار دارم... ◾️ و چند ماه بعد ابوعلی هم با ناگفته های زیادی که در سینه اش ماند به رفیق شهیدش پیوست....... "احساس سوختن به تماشا نمی شود.... آتش بگیر تا که ببینی چه میکشم.... ◾️خانواده ی بزرگوار شهید حقیر رو حلال کنن اگر این پست باعث رنجش خاطرشون شد. https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ ‍ بارها شده بود از میخواستم از بگه، چون میدونستم لحظه ی شهادت کنارش بوده.... اما هربار به یه بهونه ای بحث عوض میشد و هیچی نمیگفت! میدونستم گفتنش براش سخته اما این سوالی بود که ذهنم درگیرش شده بود و کسی جز ابوعلی نمیتونست جوابم رو بده! دقیق یادم نمیاد، ولی اگر اشتباه نکنم پارسال شب شهادت حضرت زهرا بود که برای چندمین بار خواستم برام از شهادت آقامصطفی بگه.... و متن زیر تنها چیزی بود که گفت: چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد.... و چند دقیقه بیشتر.... درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد... همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود... پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه... حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم... چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود.... اون لباسم رو یادگار دارم... ◾️ و چند ماه بعد ابوعلی هم با ناگفته های زیادی که در سینه اش ماند به رفیق شهیدش پیوست....... "احساس سوختن به تماشا نمی شود.... آتش بگیر تا که ببینی چه میکشم.... ◾️خانواده ی بزرگوار شهید حقیر رو حلال کنن اگر این پست باعث رنجش خاطرشون شد. https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh