خاطره ای از رزمنده ی محترم جناب ابوعلی، دوست و هم رزم شهیدصدرزاده»
.
.یه چند روز قبل از عملیات بصرالحریر، با جمعی از دوستان ، شامل سید ابراهیم،ابو عباس، ابو زینب، دانیال، سید سجاد و...نشسته بودیم ...
.شهید صدرزاده با حالت خیلی جدددی رو به یکی از بچه ها،شروع کرد به تعریف کردن خواب دیشبش...
خواب دیدم که قیامت شده ،حساب کتاب و پل صراط و...
.خلاصه بهش گفت : من تا اومدم از پل صراط رد بشم، پاهام لرزید و از پل افتادم و دست و پاهام شکست، خیلی غصه خوردم و حالم گرفته بود که سنگینی بار گناه و معصیت، نذاشته از پل رد بشم و وسط راه سقوط کردم...
.با خودم درگیر بودم که تو (اشاره به همون رزمنده )اومدی و خیلی سبک بال و با شادی داشتی از پل عبور میکردی که متوجه آه و ناله ی من شدی و دلت به حالم سوخت و چون دست و بالم شکسته بود، من رو روی پشتت سوار کردی و با خیال راحت از پل صراط عبور کردی...
.خلاصه، رسیدیم دم در بهشت...
تو هم یه حس خیلی خوبی داشتی و از اینکه تونسته بودی من رو هم از پل رد کنی، احساس غرور میکردی...
نگهبان بهشت تا چشمش به ما افتاد و دید من روی پشت تو ام، با صدای خیلی محکمی رو به من گفت : خودت بیا تو و افسار.... رو ببند دم در...😂😂😂
کل بچه ها از خنده ترکیدن...
اینقدر جدددی تعریف میکرد که تا لحظه ی آخر هیچ کس فکر نمیکرد سید داره همه رو فیلم میکنه...
(ناگفته نمونه که این جوک رو روز قبلش برا سید تعریف کردم و تا یه ربع خندش قطع نميشد و گفت امروز سوتی ندی میخوام اسکولش کنم)😂😂😂
#شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#رفاقت_به_سبک_شهدا
#دم_عشق_دمشق
#کلنا_عباسک_یا_زینب
#مدافعان_حرم_حضرت_زینب
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh