#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_هجدهم
عشق بازی با خدا؟!!!
💠🚩💟❓
#استاد_پناهیان...
نماز ذلیل شدن انسان دم خانهی خداوند متعال هست.
نماز عشق بازی با خدا نیست!
"#زوده برای ما عزیزدلم."
⭕️❗️✴️
اونوقت من میترسم یه زمانی عشق بازی نکنی با خدا و حال نداشته باشی، به نماز بیاحترامی کنی.
👇👇👇
"نماز #ادبش مهمه"
❓ من از شما میپرسم: شما نماز رو اگر بخواید غلط بخونید باطل میشه یا اشک نریزید باطل میشه؟!
خب معلومه. اگه نماز رو #غلط بخونید #باطل میشه.
"پس غلط نخوندن نماز #اصل نمازه "
👆💠👆✅
خدا میخواد چیکار کنه با ما سر نماز؟!
بگو خدایا ببین چطوری وایسادم جلوت!
خوشت اومد؟......
☺️
طرف گفت چطوری از نماز لذت ببرم!؟
❗️🚩❓
گفتم بنا نیست تو از نماز لذت ببری.
بناست تو خوب نماز بخونی و خدا از نماز تو خوشش بیاد...
بعد که #خوشش_اومد ممکنه ان شاءالله باهات# رفیق بشه و بغلت بگیره و بعد کم کم همه چی #درست بشه...
💠💠💟💠✅
بعضیا هم هنوز هیچی نشده میخوان با امام حسین (ع) عشقبازی کنن.
تا جایی که هر #گناهی دلشون بخواد انجام میدن بعدش میگن خود امام حسین مارو میبره #بهشت!
راه رو اشتباهی رفتی عزیزم...❌
درسته که خدا میبخشه اما #بخشیدن "مربوط به #خداست"
و
"اما ما باید وظیفهی خودمون رو انجام بدیم"
لطفا هنوز هیچی نشده با خدا عشقبازی نکن
باعث میشه نتونی #بهخوبی دینداری کنی!
و حتی باعث #بیدینی شما در آینده میشه...
💠💠🔹♦️🔸
✅ "نماز رو #مودبانه و با #خوف از خداوند متعال بخون"
شهید مصطفی صدرزاده
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 🔰در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمیشود کاری کنی که من برگردم؟
♦️ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم. جوابش منفی بود. اصرار کردم. لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی.
🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد.
♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم. پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند.
🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم. مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت. حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم.
🍃من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود، چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد.
🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد. مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند.
🔆 یکی دو نفر از بستگان میخواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند. به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم. بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم. احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار.
🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم. دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد. بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم.
⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم. اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم. آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمیتوانستم ادامه دهم.
💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم. چقدر لحظات زیبایی بود آنجا، زمان مطرح نبود، آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه آنچه میخواستیم منتقل میشد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود.
✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن! می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟!
#ادامه_دارد ...
@shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده #خاطرات_دوستان_شهید #قسمت_هفدهم ✅ توی سال 88 مصطفی یکی از دلیرهای تهرا
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_هجدهم
✅ کم کم زمزمه ها ی رفتن به سوریه اومد....
اولین بار شهریور 92 بود، مصطفی و یه تعدادی رفتن،
توی فرودگاه قرار بود هواپیما ساعت 2 یا 3 بپره،
یک دفعه گفتن هواپیما نمی پره.
اون موقع رفتن سخت بود...
مصطفی گفت اگه این خدا خداست، من میرم سوریه...
ساعت 5 بعد از ظهر گفتن بیاید برید.
🔹هیچ وقت یادم نمیره صحنه ای که مصطفی از گیت رد شد.😊
مثل یک پرنده ای که از قفس آزاد شده، خوشحالی توی چشماش معلوم بود و همش این طرف و اون طرف میرفت.
رفتن....
بعد از یه مدتی همه برگشتن ولی مصطفی برنگشت.
که بعدش زخمی شد و برگشت...
✅ مصطفی خونه هم که میومد بیکار نمی نشست.
یادمه میگفت مثلا با خانومم داریم میریم مهمونی، یهو میان میگن بیا فلان جا سخنرانی کن.
کلا دیگه اون آدم قبلی نبود.
خیلی فرق کرده بود.
🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷
🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh