#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطره_همسر_شهید
✅رفته بودیم آزمایشگاه، اما اینبار بهموقع...
✨قرار شد تا من و تو برگهها را امضا میکنیم و در کلاس توجیهی شرکت میکنیم، #مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل (ع).
🔹آنها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه.
🍃گنجشکها جمع شده بودند داخل باغچهی کوچک و جیکجیکی راه انداخته بودند شنیدنی...🐥
🌹گلهای سرخ، سرختر از هر گل سرخی بودند، مثل گونههایم که آتش گرفته بودند.
🌸بنفشهها دورتادور باغچه در خواب مخملین بودند.
🔸حالا من و تو تنها نشسته بودیم...
✨تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن. هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق میزد.
💠سکوت سنگین بین ما را صدای گنجشکها پر کرده بود.
--یه چیزی بگین...!
🔺کمی فکر کردم و گفتم: «خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر #ایمان و #اعتقاد درجهی بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا. الان هم توی خونهمون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.»
💠با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. گنجشکها پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند.
گفتی: «خب بله دیگه! با هم میزنیم درِ #معرفت رو با لگد باز میکنیم و قدمبهقدم میریم جلو.»😉😁
✨در دلم گفتم: عجب پرروئه!!! هنوز مَحرَم نشده چه حرفایی میزنه! چقدر روش بازه!😠
🍃وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه میرفتم. حرف نمیزدم و فقط گوش میکردم.
🔺آخرین حرفت این بود:«عصر میریم خرید حلقه.»
📚 کتاب #اسم_تو_مصطفاست