eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
✍آیت‌الله‌مصباح‌یزدی🌱 اگـر تمـام باقیمـانـده عمرمان را تسبیح دست بگیریم و بـه خاطر همیـن نعمت ( ) شکرگزاری کنیـم ؛ نمےتوانیـم حقش را ادا کـنیم‼️ سلامتیشون‌صلوات❤️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شرط اول قدم آن است که | ♥️مجنون | باشی... / •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ بیشتر به روضه هایش می گریستیم. انقدر صدای مان بلند می شود که بچه ها با گریه ما از خواب برمی خیزند. مرتضی وقتی حال بدم را می بیند بلند می شود تا آن ها را آرام کند. به کنجی از خانه پنهان می برم. دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعله ور تر می شود. خانم جان دست هایش را دراز می کند و تکان می دهد: _آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی! اشک های خانم جان غیرقابل کنترل است. جوری اشک از چشمانش سُر می خورد که انگار نه تنها داماد بلکه پاره‌ی تنش را از دست داده. روز مراسم آقا جان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند. هر کس از خوبی های آقاجان چیزی می گوید و خیلی ها هم پای ما اشک می ریزند. دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد می شود. با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین می ریزد. به من که می رسد، دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: _شما دختر آقاسید هستین؟ بله ام مصادف می شود با تعریف و تمجید های او. نگاهش را در چهره ام می چرخاند و لب می زند: _خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن‌. ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه می گرفتن. بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن. تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسنیدیده‌ی آقاجان برایم گفتند. من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمی دانسته و حالا متوجه می شویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است‌. روضه خوان از اباعبدالله می خواند و دلم به سوی گنبد کربلا پر می کشد. بعد از پاک کردن آخرین قطره‌ی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی می کند. حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمی کنم. خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند. به سمتش می روم و می گویم یکی آب قند بیاورد. زنی به کاسه‌ی آب در دستانش اشاره می کند و دستم را داخل آب می برم و قطراتی روی لب ها و گونه های خانم جان می ریزم. آب قند را توی دهانم می ریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر می گیرد. به زور راضی اش می کنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد. بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت می کنم. مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند. مادر زیر لب چیزی می گوید و خانم جان ریز ریز اشک می ریزد. با لیلا کمک می کنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتون هایش برگردانم. خادم مسجد وقتی مرا می بیند پیش می آید و تسلیت می گوید. تشکر می کنم که ادامه می دهد: _از این به بعد جای سید مجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه. خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود. با این حرف های شیشه‌ی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز می کند و دانه اشکی فرو می پاشد. دستم را روی دستش می گذارم و با لبخندی تلخ دلداری اش می دهم. مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا می دهد و به خانه برمی گردیم. پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند. هیچ کس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل می گیرد. فاطمه با چهره‌ ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده‌ در گلویش می گوید: _خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمی گرده؟ یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟ لب ور می چینم و هاله‌ی اشک پرده‌ی چشمانم را در خود می گیرد. سرش را میان دستانم می گیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش می زنم. _خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا. ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه. به حالت قهر رویش را از من می دزد و می گوید: _من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه. من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم. سر انگشتانم لپ های تپل اش را لمس می کند. دوست ندارم دل بچه را بشکنم. _خب با من توی باغچه گل بکار. آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه. اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی. اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمی بینیش. مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم می دهد و خودش می رود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند. زینب از این که در آغوشم است خوشحال به نظر می رسد. دست هایش را روی صورتم می کشد و مامان صدایم می کند. محمدحسین با دیدن زینب در بغلم، حس حسودی اش گل می کند. هر دوتایشان را روی زانو ام می نشانم و برایشان شعر می خوانم. بعد هم با فاطمه اتل متل بازی می کنیم و خنده بر لب های کوچک شان نقش می بندد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ آن روز هم با تمام سنگینی اش می گذرد. نزدیکی های ظهر برای سرکشی به آشپزخانه به همراه مرتضی روانه‌ی مسجد می شوم. همه چیز خوب است، مادر بهترین ها را برای مراسم پدر خواسته. از آشنایان، غریبه ها و فامیل هایی که در نیشابور و دره گز داریم برای ناهار دعوت می کنیم. همه چیز آبرومند پیش می رود. غذاهایی هم که اضاف می آید من و مرتضی به نیابت از آقاجان به محله های فقیر نشین می بریم. همه چیز دست به دست هم داد و زمان همچون برق و باد از پیش چشمانم دور شد. ثانیه ها شتابان سوار بر قطار زمان شده و برایم دست تکان دادند. روزهای داغ اول انقلاب مصادف شده بود با بهمن و اسفند یخبندان. کم کم نوای اولین سال نو در زیر بیرق اسلام همه جا را پر کرد. آن سال شکوفه ها هم رنگ دیگری به خود گرفته بود . در اولین بهار اسلامی، مردم خانه های دل را تکان دادند و در کنار سفره‌ی هفت سین علاوه بر قرآن، عکس شهدا هم قاب شد. چشمان پدر از پشت شیشه‌‌ی قاب همچون چشمه ای زنده می جوشید. هوای تهران مطبوع بود و باران های بهاری روی سر مردم جا می گرفت. صبح یازدهم فروردین دست بچه ها را گرفتم و به پایگاه جمع آوری رای ها رفتیم. ساعتی با بچه و در گرما ایستادم تا نوبتم شد. رنگ آبی جوهر، روی انگشت سبابه ام حاصل سرخی خون هزاران شهید بود. خون های سرخی که ریخته شد تا مرد و زن، محجبه و بی حجاب در صف بایستند و با این رنگ آبی، مهر تایید به بیرق اسلام بدهند. فردای آن روز نتایج رفراندوم اعلام شد. نود و نه و سی یک درصد مردم رای آری را به پای پرچم اسلام ریختند. مرتضی در حال گوش دادن به اخبار بود و رادیو را به طرفم گرفت و حرف های امام را شنیدم: _من به ملت بزرگ ایران که در طول تاریخ شاهنشاهی، که با استکبار خود آنان را خفیف شمردند و بر آنان کردند آنچه کردند، صمیمانه تبریک می‌گویم… صبحگاه ۱۲ فروردین – که روز نخستین حکومت الله است – از بزرگترین اعیاد مذهبی و ملی ماست. ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگره‌های قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بر بست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست. سر از پا نمی شناختم کمی بعد وقتی مرتضی در سپاه پاسداران استخدام شده بود باز هم خوشحال شدم. هیچ گاه یادم نمی رود که با جعبه ای شیرینی وارد خانه شد و با شادی فریاد زد: _ریحانه کجایی؟ همانطور که ظرف می شستم هراسان به طرفش آمدم و پرسیدم: _چی شده؟ سلام! جواب سلام را سریع داد و جعبه را باز کرد. شیرینی زبان برداشتم و همانطور که گاز بردم، سوال کردم: _نگفتی برای چیه؟ به محمد حسین و زینب هم شیرینی داد و گفت: _سپاه استخدام شدم! آن روزها اوایل انقلاب بود و هنوز سپاه روزهای اولش را می گذارند. مرتضی روزها تا ظهر در سپاه کار می کرد و تا شب دنبال کار چاپ و مسافرکشی بود چون حقوقی از طرف سپاه نداشت. اما با این حال بدون هیچ چشم داشتی تمام تلاشش را در آن جا می کرد‌. سختی آن روزها در دهانم می چرخید و من بیشتر از این که نگران پر بودن یخچالم باشم، نگران تن خسته ای بودم که آخر شب روی فرش می افتاد. زینب نازهای دخترانه اش برای پدرش شروع می شد و مرتضی به سختی برای شان وقت می گذاشت. تابستان از راه می رسد. فصلی که درختان بار سنگین خود را به زمین می گذارند. مزارع پر از گندم های زرد رنگ می شود که مانند خورشید می درخشند. این دومین تابستان است که هندوانه را در تنهایی قاچ می کنم و به دهان می گذارم. مرتضی به کردستان رفته تا کردهای بی پناه را از چنگال پلید کومله ها۱ و کمونیست ها در آورد. گاهی آن قدر دلتنگش می شود که دوست دارم ساعت ها بگریم اما به خودم امید می دهم و با انداختن سکه ای در صندوق صدقات کمی خودم را آرام می کنم. محمد حسین را به زور از توی کوچه می آورم و دوچرخه ای را که پدرش برایش خریده گوشه ای می گذارم. زینب کنارم نشسته و با عروسک هایش خاله بازی می کند. در حال گوش دادن به غرهای محمدحسین هستم که صدای در بلند می شود. دایی کمیل با عجله وارد می شود و بعد از احوال پرسی سریع اصل مطلب را می گوید: _پاشو ریحانه، الان وقتشه! به دستپاچگی دایی نگاه می کنم و می پرسم: _وقت چیه؟ _مگه نگفتی میخوای خانم مرادی رو ببینی؟ ______________ ۱. سازمانی کمونیست در کردستان ایران است. این گروه از جمله گروه‌های مسلحی بود که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه دیگر مسلحین در منطقه کردستان ایران دست به عملیات های مسلحانه زد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ با یادآوری ماجرا سریع باشه ای می گویم و می روم تا لباس عوض کنم. چادرم را روی سرم می اندازم که محمد حسین جلوی پله ها راهم را سد می کند و با غیض بچگانه ای می گوید: _مامان تو رو خدا بزار برم با بچه ها بازی کنم. تن اش را از جلویم کنار می زنم. _نه محمد حسین! گفتم که، نه! _آخه چرا؟ _چون که بسه! یک ساعت رفتی بازی کردی دیگه! مگه بابا نگفت تو مرد خونه ای؟ باید کنار آبجیت باشی تا برگردم. محمد حسینم نزدیک چهار سالش است اما با شنیدن حرفم بهانه گیری نمی کند. به دنبال دایی راه می افتم و ماشین اش جلوی موسسه‌ی قرآنی می ایستد. پیاده می شوم و به دایی می گویم بماند. وارد حیاط آموزشگاه می شوم. حوض فیروزه ای رنگ و درختان توی باغچه فضا را شاداب کرده اند. در حال دید زدن حیاط هستم که صدای زنی توجه ام را جلب می کند: _کاری داشتین خانم؟ برمی گردم تا صاحب صدا را پیدا کنم. خانم چادری از پشت ساختمان ظاهر می شود. صورت استخوانی و اندام لاغرش از پس چادر هم معلوم است. تیله های خاکستری رنگش، همچون دو ماه در آسمان چشمانش است. فکر کنم از تعریف های دایی باید خود خانم مرادی باشد. با عجله لبخندی روی لبانم می نشیند. نگاهم را میان زمین و آسمان می چرخانم و همراه دست پاچگی می گویم: _من اومدم برای دختر و پسرم کلاس ثبت نام کنم. بدون هیچ فکری این حرف بر زبانم جاری می شود. لبانش کشیده می شود و با روی خوش مرا به اتاق مدیر راهنمایی می کند. مدیر، زنی میانسال است با هیکلی درشت و عینک های ته استکانی! خانم مرادی کنارم می نشیند و به مدیر می گوید: _این خانم اومدن بچه شونو ثبت نام کنن. مدیر سری تکان می دهد: _عه؟ خوبه! بچه تون چند سالشه؟ _یکم دیگه چهار سالشون تموم میشه. خانم مرادی نگاهش را به من می سپارد و با لحن رضایت بخشی لب می زند: _من بچه های چهار تا پنج سال رو آموزش میدم. خلاصه توی بد مخمصه ای می افتم و توی رودربایستی مجبور می شوم نام بچه ها را بنویسم. البته وقتی با خودم فکر می کنم می بینم بد هم نشد! اتفاقا توفیق اجباری نصیب مان شد تا بچه ها را قرآنی بار بیاوریم. خانم مدیر و مرادی مرا تا دم در راهنمایی می کنند و می روند. سر کوچه، سوار ماشین دایی می شوم و تصوراتم را از خانم مرادی کنار هم می چینم. دایی امان نمی دهد و با پا گذاشتن من توی ماشین مرا سین جین می کند. _خب چیشد؟ چطور بود؟ اول قیافه ام طوری نشان می دهم که خوشم نیامده و بعد با خنده می گویم: _نه خوشم اومد! سلیقت خوبه دایی! دایی که از حالات چهره ام رنگش عوض می شود. با نگرانی زبان می چرخاند: _وای ریحانه! فکر کردم چی شده که قیافه تو اینجوری کردی! خب... خوبه! خدا رو شکر که خوشت اومده. _البته علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. دایی دست می گذارد روی زانوم و با شادی همانطور که مشغول روشن کردن ماشین است، می گوید: _شیرین میاد، تو فقط دعا کن. حالا بیا یه شیرینی بت بدم. هر چه اصرار می کنم هنوز نه به بار و نه به دار، اثری ندارد. دایی خیلی غرق خیال بافی شده و پیش پیش خطبه‌ی عقدش را هم برای خود خوانده! با جعبه ای از شیرینی خامه ای برمی گردد. _کامتو شیرین کن دایی. دستم را روی چشم می گذارم و لب می زنم: _ای به چشم، ولی به یه شرط! _چی؟ _بهم بگو از کجا باهاش آشنا شدی؟ لپ هایش گل می اندازد انگار که کلی سیلی خورده است. گوش هایم در انتظار شنیدن به سر می برد که دایی لب می گشاید: _راستش خواهر دوستمه. یه بار داشتیم از ماموریت برمی گشتیم که من رسوندمش. آبجیش رو دم در دیدم و یه نگاه... از حجب و حیای دایی خنده ام می گیرد. _بله! یه نگاه کردی و عاشق شدی! تا خود خانه دایی حرفی نمی زند اما از چشمانش حیا می بارد. حال دایی را می توانم لمس کنم، آخر من هم عاشقم... من هم قریب به چهار سال و نه ماه است که دلم خلاصه شده در قامتی مردانه و صورتی مظلوم که تزئین شده به ریشی ملقب به ریش بسیجی! آخ که بدجور آسمان دلم هوای مرتضی را بهانه کرده. با ایستادن دایی جلوی خانه نگاهم را از حلقه‌ی نقره‌ی توی دستم می گیرم‌. حلقه ای که اگر چه از طلا کم دارد اما از عشق و محبت هیچ چیز کم ندارد! از دایی خداحافظی می کنم و قول می دهم بیشتر به او در شناخت خانم مرادی کمک کنم. دایی که حرکت می کند، متوجه‌ی محمدحسین می شوم که توی کوچه با بچه ها در حال مسابقه دادن است. سعی دارم آتش خشمم فروکش کند و به طرفش گام بر دارم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏به این فکر میکردم چرا نمیاد اونی که باید بیاد؟ به این نتیجه رسیدم شاید نیستیم اونی که باید باشیم...! + ببخش اگه به جایِ سرباز ، سربارت بودم(:💔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•|💌|• نگزارید غبارهاى فراموشى [ که عمداً گاهى این غبارها را میخواهند بر روى این خاطره‏‌هاى گرامى بپاشند و قرار بدهند ] روى این خاطره‏‌هاى گرامى را بگیرد . از نام شهید و از افتخار به شهید هرگز غفلت نکنید ...‼️ 💛• 🙃🦋• •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱👌 📹 🍃شهوت را بخُشکانید❗️ 🎙 به روایت 🌷 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏گرچه خاکی ست، ولی مرقد او کعبه ماست نام آن گرچه بقیع است، ولی عرش خداست :) 🍃 💚 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•