eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️👣 👣 مطمئنم اگر زنی به جای من بود حتما آن خانه را ترک می کرد. اگر بخاطر کوچکی خانه را ترک نمی کرد حتما بخاطر جسدهای زشت موش و سوسک از خانه فرار می کرد. چرخ زدنم که تمام می شود با لبخند به مرتضی می گویم:" قشنگه ها اگه دستی به سر و روش بکشیم." فوری سرش را بالا می آورد و توی صورتم دقیق می شود. گره‌ لبانش را باز می کند و می خندد. _جدی میگی؟ یعنی پسندیدی؟ چاره‌ی دیگری ندارم از بی پناهی که بهتر است. وضعیت جیب مرتضی بر من پوشیده نیست و باید بخاطر این آلونک از او سپاسگزار باشم. _آره. فقط سریع تر این موشا رو جمع کن! بقیه رو خودم انجام میدم. کارتونی در دست می گیرد و با چشم گفتن شروع می کند. با دیدن خانه پاک از فکر تلفن بیرون می آیم. جارو را دست می گیرم و از بالای نشمین شروع می کنم. یک روسری به سرم بسته ام و دیگری را جلوی صورتم گرفته ام. بوی خاک و گرد و غبار خانه را پر کرده، پنجره ها و در را باز می کنم . آنقدر خاک به این خانه نشسته که مجبورم دو بار جارو کنم. آشپزخانه و اتاق را مرتضی تمیز می کند. شلینگ آب را به شیر وسط حیاط وسط می کند. شلینگ را می گیرم و خانه را آب می گیرم. با یک دست جارو می کنم و با یک دست آب را کنترل می کنم. مرتضی می رود تا تی و دستمال بخرد. مراقبم آب به دیوار ها نخورد و گچ هایش روی سرمان نریزد! در همین حال بودم که موشی را می بینم. جیغ بلندی می کشم و فکر می کنم زنده است! مثل موشک از خانه فرار می کنم. چند دقیقه ای می ایستم و سرکی به داخل می کشم، با دیدن موش در همان جای قبلی کمی ترسم می ریزد. خوب که دقت می کنم میفهمم موش مرده و بخاطر آب این ور و آن ور می رود! با این که چندشم می شود کارتونی پیدا می کنم و نصفش می کنم. یکی می شود جارو و دیگری خاک انداز، صورتم را به طرف دیگری می چرخانم تا با دیدن موش حالم بهم نخورد. کارتون را با فاصله از خودم به حیاط می برم و توی زباله ها می ریزم. دستانم را مدام آب می کشم. با فکر این که آب به موش خورده و توی خانه پخش شده حالم بد می شود. دوباره تمام نشیمن را آب می گیرم، اتاق و آشپزخانه را هم تمیز می کنم. مرتضی که می آید موش را نشانش می دهم. می خندد و سر به سرم می گذارد. قهرمان صدایم می زند و می گوید: _آفرین قهرمان! تو تونستی! دیدی ترس نداشت؟ کم نمی آورم و می گویم:" باشه آقای قهرمان! شما برو کل خونه رو تی بکش بعد حرف بزن!" خودش را مظلوم می گیرد و می گوید: _ببخش خانومی! بیا بهم کمک کن! الکی قهر می کنم که با خواهش و تمنا راضی می شوم و به کمک هم تا بعد از ظهر کار تمیزکاری را تمام می کنیم. خسته و کوفته روی زمین می نشینم و نفس زنان می گویم:" آخیش بالاخره تموم شد!" مرتضی ساندویچ به دست، کنارم می نشیند و می گوید: _آره خداروشکر. فقط حیاط مونده! از فکر حیاط دیوانه می شوم و به بدنم که نایی ندارد می گویم که غصه نخور. بعد هم به مرتضی می گویم: _حیاط واسه فردا! من دیگه خسته شدم. ساندویچ را به دستم می دهد و بی معطلی مشغول خوردن می شوم و طاقت شنیدن ناله های معده‌ی گرسنه ام را ندارم. دلم هوس چایی می کند که توی اوج خستگی بنوشم. اما بعد از خوردن ساندویچ ها باید وسایل را بچینیم. مرتضی موکتی را کف نشیمن می اندازد. بند هایش را باز می کنیم و پهنش می کنیم. موکت برای کف نشیمن کوچک است و گوشه هایی خالی می ماند. وسایل زیادی نداریم دو ساک و پتو و تشک! مجبورم از چند قابلمه ای که توی کابینت هاست استفاده کنم هر چند که چند باری با وسواس شستم شان. چیزی نداریم تا کف اتاق پهن کنیم و در اتاق را می بندیم و فقط از کمدش برای لباس هایمان استفاده می کنیم. خانه‌‌ی حقیرانه ای است اما با کنار هم بودن مان این کمبود ها را جدی نمی گیرم. دلم به بودن او و دیدن چهره‌اش خوش است. کمی که خستگی در می کنم چادرم را سر می کنم و به مرتضی می گویم می روم از تلفن سرکوچه به حمیده زنگ بزنم. در آستانه‌ی اذان مغرب آسمان رنگ نیلی به خود گرفته. کیوسک خالی است، سکه ای درونش می اندازم و صدای بوق در گوش هایم می پیچد. بعد هم صدای همیشه شاداب حمیده قلبم را آرام می کند. _الو؟ دستانم شروع به لرزیدن می کنند و با نشاطی که به بغض گره خورده می گویم: _سلام حمیده جان، خوبی؟ _عه، تویی زینب خانم؟ چه خبرا مش اکبر خوبه؟ از گفته هایش خنده ام می گیرد. زینب؟ مش اکبر؟ _حمیده منم... وسط حرفم می پرد و می گوید: _میدونم خودتی! نکنه ماست میخوای؟ لحن صحبتش کلا عوض شده، نمی دانم چه بگویم؟ نمی گذارم حرف بزنم و بگویم که ریحانه ام. مگر می شود صدایم را به این زودی فراموش کند؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. یکهو یاد این می افتم که ساواک تلفن ها را چک می کند! با خودم می گویم چقدر خنگ هستم! خیلی طبیعی دنبال حرفش را می گیرم و می گویم: _آره! ماست دارین؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫