#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت47
باهم کتاب هایمان را رد و بدل می کنیم و من نوار های آیت الله خمینی را از او می گیرم. زن مومن و متدینی است، او می گفت که همسرش را ساواک دستگیر کرده اما باز دست از جهاد نمی کشد!
واقعا چنین زنی برایم قابل تحسین است.
به ژاله می گویم سر کوچه بایستد تا من برگردم.
حاج آقا امامی پشت میز کوچکش نشسته است و خانم ها هم نشسته اند.
سلام می دهم و کنار مرضیه خانم می نشینم.
رو به حاج آقا می گویم:
_ببخشید حاج آقا من باید زودتر برم ممکنه مطالب مهم رو بگید؟
حاج آقا عینکش را بالا می دهد و با لبخندی که پس زمینه ی چهره اش است می گوید:
_من مطالب رو به خانم حمیدزاده میدم فقط یک اعلامیه هست که باید بگیرید.
جلو می روم و اعلامیه را می گیرم. مرضیه خانم با مهربانی در گوشم می گوید:
_نگران نباش من مطالبو بهت میرسونم فقط مراقب اون اعلامیه باش. بزارش لایه کتاب یا کیف پولیت.
از این که دلسوزم است احساس خوبی دارم و تشکر می کنم. از همه خداحافظی می کنم و از مسجد بیرون می روم.
ژاله با ماشینش چراغ می دهد و به طرفش می روم. با لبخند کنارش می نشینم که می پرسد:
_چرا اینجا میای؟
_کلاسای تفسیر قرآن اینجا برگزار میشه.
_آها! خوب خودتو سرگرم کردی!
میخندم و می گویم:
_آره دیگه، من بیکار نمی شینم. تازه بعد از ظهر یا وقتی که ازینجا میرم باید برم خیاطی.
ژاله انگار حرف هایم را نمی شنود و با تردید می پرسد:
_ارزششو داشت که دانشگاه رو ول کردی؟
رو به او برمیگردم و کاملا مصمم می گویم:
_میشه گفت آره ولی اگه دانشگاه خوب بود هیچی جاشو نمی گرفت.
_اینا رو ول کن! امروز کجا بریم؟
_من ساعت ده باید خیاطی باشم.
_عه چه بد! میخواستم ببرمت سینما ولی خب میریم یه کافه و صبحانه میخوریم.
_من صبحانه خوردم.
_من نخوردم! معده ام دادش درومده!
ژاله ما را به کافه ای می برد و من چای میخورم و او سفارش صبحانه می دهد.
تا سفارش ها را بیاورند از او میخواهم در مورد دانشگاه بگوید. او هم تعریف می کند که شهناز برگشته است و کمتر حرف های مرا می زند، انگار حساب کار دستش آمده و آن زمان ها به هوای من حرفی میزده.
بعد هم انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد می گوید:
_راستی!
_چی؟
_مرتضی سراغتو ازم گرفت.
نمی فهمیدم از چه می گوید و پرسیدم:
_مرتضی؟ کی هست؟
گارسون سفارش را آورد، ژاله نتوانست صبر کند تا گارسون برود و بعد حرف بزند برای همین می گوید:
_همون پسره که اون روز با تو دیدم. گفتم خبریه تو گفتی نه!
کمی به مغزم فشار آوردم و جرقه ای مرا به یاد آن روز انداخت که دفتر و جزوه ام را پس داد.
با بی خیالی می گویم:
_خب؟
_هیچی منم گفتم تو انصراف دادی البته نگفتم چرا.
چای را برمیدارم و زیر لب می گویم:
_کار خوبی کردی! ازش خوشم نمیاد.
ژاله با شیطنت نگاهم می کند و می گوید:
_ولی من فکر میکنم اون به تو حسایی داره!
_خب داشته باشه! به من چه.
نگاهی به ساعتم می کنم که کمتر از یک ساعت وقت دارم. به ژاله ساعت را گوشزد می کنم و دست می جنباند.
از کافه که بیرون می آییم مرا یک راست به خیاطی می برد و از او خداحافظی می کنم.
حرف های ژاله مرا به عالم فکر و خیال می برد و نمی توانم کار کنم.
منیرخانم چندباری غرغر می کند تا حواسم جمع می شود. سریع کارم را تمام می کنم و به خانه می روم.
به سمت یخچال می روم تا آب بنوشم.
روی برگه ای دایی نوشته که امشب نمی آید. هنوز ماجرای دو مستشار آمریکایی را از یاد نبرده ام. دلم نمیخواست افکارم را با دایی درمیان بگذارم اما دوباره فکر و خیال به سرم می زند.
ظهر خاگینه میخورم و به خیاطی می روم. دم خیاطی حسین از گلی خواهش می کرد کمی بایستد تا باهم حرف بزنند.
گلی با دیدن من تعجب می کند و قبول نمی کند.
از کنارشان با خنده رد می شود و وارد خیاطی می شوم. منیر خانم باز حرف هایش گل می کند و حرف میزند. من حواسم پی دیگر است و به دایی فکر می کنم، هر چه میگویم دایی بچه نیست! یا اولین بارش نیست که شب نمی آید، به کتم نمی رود!
منیرخانم صدایش را بالا می برد می گوید:
_حواست هست؟ کجایی؟
سریع سرم را تکان می دهم و می گویم:
_ بله! همینجام!
نگاه مشکوکی به من می اندازد و می گوید:
_نچ اینجا نیستی! پاشو دستو صورتتو آب بزن بیا!
به جای آب زدن، وضو میگیرم و مشغول می شوم سعی میکنم دیگر مغزم فعال نباشد و خیال به سرش نزند.
یکم بیشتر می مانم تا جبران کنم. ساعت نزدیک هفت می شود و به خانه می روم. یاد نامه می افتم که پستش نکردم!
فراموش کاری به خودم می گویم و نامه را توی صندوق می اندازم و بعد به خانه برمی گردم.
گرسنه ام نیست و روی تخت ولو می شوم. نمیدانم چطور خوابم می برد که با صدای زنگ در بیدار می شوم!
از پشت در می پرسم:
_کیه؟
صدای مردی می آید که می گوید:
_منم کمیل! درو باز کن.
شک میکنم چون دوست های دایی هرجا دایی باشند می روند نه اینجا!
#ادامه_دارد
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی