🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت24
دایی چای میگذارد و پیش من و آقاجان می نشیند. رشته کلام را می گیرد و می گوید:
_خب به سلامتی خانم درس خون. رتبه ات هم که ۸۵ شده؟ ماشاالله! خیلی باید تلاش کرده باشیا.
_آره ولی تلاش بوده، برای نتیجه خدا رو شکر میکنم.
_به به! آ سدمجتبی میبینی حرفاش چقدر شبیه خودت شده؟
آقاجان سری تکان می دهد و لبخندش را قاطی صحبتش می کند:
_لطف داری کمیل جان.
دایی بلند می شود تا چای بریزد و دستش را می گیرم. نمیگذارم بلند شود و خودم چای میریزم.
از دایی سراغ قندان را می گیرم و در کابینت پیدایش می کنم.
سینی را برمی دارم و جلویشان می گذارم.
آقاجان می گوید:
_کمیل جان! ما همین چایی رو میخوریم و رفع زحمت می کنیم.
_این چه حرفیه حاجی! بمونین خب قدمتون رو چشمم.
_برمی گردیم ان شاالله. بریم دانشگاه و امروز ثبت نام کنیم.
منم باید زود برگردم مشهد، خودت میدونی اوضاع چه شکلیه!
لبخند از لبان دایی رخت می ببند و می گوید:
_آره، اوضاع بدی شده سید.
آقاجان آهی از اعماق جانش می کشد.
_هی!
_تا دلتم بخواد انشعاب درست شده بین مخالفا. خیلیا بر سر قدرت می جنگن و دم از احیای اسلام می زنن.
دایی بلند می شود و جعبه بیسکویت را جلویمان می گذارد و با شرمساری می گوید:
_ببخشید دیگه. اسباب پذیرایی کمه اینجا.
من سکوت را می شکنم و می گویم :
_نه خیلی هم خوبه.
بعد از کمی نشستن، بلند می شویم. تمام مدارکم را چک می کنم و چادرم را جلوی آیینه مرتب می کنم.
دایی لبخند تلخی می زند و می گوید:
_با چادر ثبت نامت نمیکنن.
بغضم می گیرد و نگاهم در آیینه گیر می کند.
آقاجان که انگار حرف دایی را شنیده، می گوید:
_آره! بی شرفا مصاحبه حضوری میزارن تا ببینن هر کی چادر داشته باشه حذفش می کنن.
_حجاب چی آقاجون؟
_نمیدونم. اینم از یه بازاری شنیدم که دخترشو راه نداده بودن.
_پس من نمیام!
_بیا بریم شاید دیدن رتبه ات خوبه، همین طوری قبولت کردن.
دایی هم برای اینکه من را امیدوار کند؛ حرف آقاجان را تایید می کند.
تاکسی می گیریم و به دانشگاه می رویم. دم در دانشگاه، مرد نگهبان مرا می خواند و می گوید:
_با چادر نمیشه رفت.
نگاهم به آقاجان می افتد. خشم و ناراحتی در چشمانش هویدا است؛ اما چیزی نمی گوید انگار میخواهد خودم تصمیم بگیرم.
چادرم را توی کیف می گذارم و تا می توانم روسری ام را جلو می کشم.
مرد نگهبان با اکراه و وساطت آقاجان ما را راه می دهد.
جلوی پذیرش می ایستم و می پرسم:
_برای ثبت نام اومدم.
خانم بی حجابی که در پذیرش بود رو به من گفت:
_ما با حجاب ثبت نام نمی کنیم.
کمی نگاهم را می چرخانم و می گویم:
_از راه دور اومدم. میشه یه نگاهی به پرونده و مدارکم بندازین؟
نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید:
_کجاست؟
از توی کیف در می آورم و روی میز می گذارم.
زن، مدارکم را بررسی می کند و می گوید:
_رتبه تون چند شده؟
_هشت و پنج
_دو رقمی؟
_بله
نگاهم متعجبش روی من می ماند و به پته پته می افتد.
_من نمیدونم! باید با مسئول ثبت نام صحبت کنم.
_باشه. منتظر میمونم.
بر می گردم و کنار آقاجان، روی صندلی ها می نشینم.
_چی گفتی دختر این چقدر تعجب کرد؟
لبخندی میزنم و می گویم:
_هیچی، رتبه امو خواست منم گفتم.
_اینا فکر میکنن با حجاب نمیشه درس خون و پیشرفت کرد. فکر میکنن حجاب باعث میشه زن گوشه نشین باشه.
فکر میکنن اروپایی که پیشرفت کردن در کنارش زن های بی حجاب داشتن و این خوبه. به قول خودشون دارن ما رو پیشرفته می کنن در حالی که همون زنهای بی حجابی که توی غرب هزار کار یاد دارن از همه بیشتر ضربه می خورن.
_چون به زن بودنشون نگاه می کنن نه این چیزایی که تو فکرشه. فکر میکنن چون ضعیف هستن و دانشمند هستن، عاید خوبی براشون داره. نه؟
_کاملا درسته!
خانم پذیرش صدایم می زند و می گوید:
_آقای زَند میخوان باهاتون صحبت کنن.
_کجا هستن؟
_اتاق آخر سمت راست.
تشکر می کنم و با آقاجان به سمت آن اتاق می رویم.
تقی به در میزنم که اجازه حضور می دهد. وارد می شویم و سلام می کنیم. آقای زند مرا دعوت به نشستن می کند و سفارش چای می دهد.
بعد هم می رود سر اصل مطلب:
_مدارکتون رو میشه ببینم؟
مدارک را روی میزش می گذارم و می نشینم.
کمی بررسی می کند و می گوید:
_خانم.... حسینی! شما واقعا رتبه تون خوبه همچنین معدل هاتون اما یک مشکل دارین که اون هم حجابتون هست.
_من حجابم رو از دست نمیدم آقا!
_ما هم نگفتیم حجاب تون رو کنار بگذارید.
_این یعنی چی؟
_خانم حسینی شما رتبه تون عالیه و دانشگاه های امروزی دارن بر سر رتبه هایی یک رقمی و دو رقمی و حتی سه رقمی رقابت می کنن.
اگه قول بدید با شرایط ثبت نام ما کنار بیاید، ما هم از مشکل حجابتون صرف نظر می کنیم.
_چه شرط هایی؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت46
_فکر کنم محتشم موهای ژولیده شو به کله ی کچل ترجیح بده. نه اینکه خودت اوستایی و خوب اصلاح می کنی برا همین نمیاد اینجا!
_دارم شاگردی میکنم، ایشالا یاد میگیرمو یه سلمونی میزنم.
منیرخانم غرغر کنان می گوید:
_باشه! هر موقع سلمونی وا کردی بیا اسم دختر منو ببر. دست ننه ات هم درد نکنه، خداحافظ!
منیرخانم در را می بندد و زیر لب چیزهایی می گوید. بعد هم رو به من می گوید:
_فکر میکنه ازدواج کردن کشکیه! جوونای امروزی عقل تو کله شون نیست. نمیدونم چی تو اون قیافه و مخش دیده که عاشق گلی شده!
گلی ماشالله قیافه ش مثل پنجه آفتابه! دیوونه نشدم بدمش به این پسره ی گلابی!
گلی که تا آن موقع چادر جلوی صورتش بود، چادرش را کنار میزند و می گوید:
_اینطور نگو مامان! گناه داره!
_نگاش کن! تو دیگه طرفداری اون پسره رو نکن که خوشم نمیاد.
گلی در گوش مادرش چیز هایی زمزمه می کند که من نمیفهمم.
بعد هم دکمه هایی را روی میز می گذارد و می رود.
تا غروب پشت چرخ می شینم و زود کار را یاد می گیرم.
منیرخانم خیلی از من خوشش آمده چون زود کار ها را بلد می شوم.
اذان که می دهند وضو می گیرم و ته مغازه که حالت پَستو مانند دارد؛ روزنامه می اندازم و نماز می خوانم.
بعد از نماز منیرخانم می گوید:
_آفرین پس اهل دین و ایمونی! کمتر جوونی پیدا میشه که اینطور باشه.
لبخندی میزنم که می پرسد:
_اهل همین محله ای؟ من خیلی پر حرفی کردم امروز!
همان طور که از جا بلند می شوم، می گویم:
_آره، چند کوچه بالاتر. نه این چه حرفیه، خوبه یکی حرف بزنه و حوصله ی آدم سر نره.
_همه بهم میگن حَرافم! والا خودمم قبول دارم ولی چه کنم؟ درد زندگی رو تو خودم بریزم دیگه دلو دماغم به کار نمیره. ماشالله تو هم خیلی زود راه افتادیا! دختر من میره دانشگاه برای همین کمکم نمیاد.
به یاد دانشگاه می افتم. با اینکه خیلی اذیت شدم اما درس خواندن برایم لذت بخش تر از این حرف ها بود.
سری تکان می دهم و حرف های منیرخانم را تایید می کنم.
ساعت شش می شود و از منیرخانم خداحافظی می کنم. هوا تاریک شده و نور تیربرق ها کوچه را از تاریکی در آورده است.
قدم زنان به خانه می رسم و در را باز می کنم. دایی در خانه نیست، دلم می خواهد جواب نامه های آقاجان را بدهم برای همین کاغذی در می آورم و می نویسم:" بسم رب الکعبه...
سلام میدهم از راه دور در حالی که قلب هایمان همیشه بهم نزدیک است. ببخشید که جواب نامه هایتان را زود تر ندادم چون دیر به دستم رسید.
از مادر تشکر میکنم برای چیزهایی که فرستاد و من را خوشحال کرد.
برایم دعا کنید! این روزها حس و حال عجیبی دارم.
نمیدانم اگر بگویم چه میکنید اما نمیتوانم پنهان کار باشم و می گویم که من از دانشگاه انصراف دادم.
آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را شناخت.
آنها میخواستند پا روی عقایدی بگذارم که شما از کودکی به من یاد دادید ولی من این کار را نکردم و عقایدشان را به سخره گرفتم و رسوایشان کردم.
اکنون در کلاس های حاج آقا امامی شرکت می کنم و تفسیر قرآن و نهج البلاغه را یاد میگیرم. به تازگی در خیاطی مشغول به کار شدم.
دلم نمیخواهد برایم بی تابی کنید و بگوید که برگردم چون به قول آقاجان دارم چیزهای جدیدی کشف می کنم پس نگران نشوید.
سعی میکنم تلفن و نامه بدهم تا بی خبر از من نباشید. به آقامحسن، لیلا و محمد سلام برسانید و فاطمه را ببوسید.
خداحافظتان... ریحانه."
کاغذ را در پاکت می اندازم و از کشو تمبری برمیدارم و رویش می چسبانم.
نامه را روی میز می گذارم تا صبح که به مسجد می روم با خود در صندوق بیندازم.
شب دایی می آید و با خیال راحت می خوابم. صبح با صدای قوقولی قووی خروش همسایه از خواب می پرم.
دایی انگار رفته تا نان بخرد. به آشپزخانه میروم و میبینم چای دم شده و سفره پهن است.
انگار دایی رفته! صبحانه را می خورم و نامه را در کیفم می گذارم و از خانه بیرون می روم.
سر کوچه ژاله را میبینم و هم را در آغوش می کشیم.
ظاهرا برای دیدنم آمده اما می گویم باید به مسجد بروم.
ژاله می گوید:
_جمعه است! کجا میری؟
می خندم و می گویم:
_از کی تاحالا مسجدا جمعه میبندن؟ کلاس دارم باید برم.
_فکر کردم وقت داری حالا که دانشگاه نمیای ولی انگار سرتو شلوغ تر کردی!
نمی توانستم لب و لوچه ی آویزان شده اش را ببینم و می گویم:
_عیبی نداره! بیا باهم بریم.
می خواستم تاکسی بگیرم که ژاله گفت که ماشین آورده و با ماشینش می رویم.
ماشین مدل بالایی داشت و خیلی تر و تمیز بود. نمی دانستم اگر خانمهای مسجد من را با این ماشین ببینند چه فکری می کنند.
بیشتر خانمهایی که توی کلاس حاج آقا امامی بودند از من بزرگتر هستند و فقط یک خانم ۲۵ ساله به من نزدیک تر استبرای همین بیشتر اوقات کنار مرضیه خانم می نشینم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی