کانال رسمی شهید مدافع وطن، رضا رحیمی در تلگرام به ادرس:
https://t.me/shahid_reza_rahimi1376
شب ها ،
پرده دلم را کنار می زنم ،
پنجره قلبم را باز می کنم ،
و از دور ، به تماشای تو می ایستم ،
در این صحرای دلتنگی ،
ستاره کویر دیدَنیست…!
🏴شهدا ستارگان هدایت اند...
@shahid_reza_rahimi1397
#داستان_شب 📖
سنم كم بود، گذاشتندم بيسيمچي؛ بيسيمچي ناصر كاظمي كه فرماندهي تيپ بود.
چند روزي از عمليات گذشته بود و من درست و حسابي نخوابيده بودم. رسيديم به تپهاي كه بچههاي خودمان آنجا بودند. كاظمي داشت با آنها احوالپرسي ميكرد كه من همانجا ايستاده تكيه دادم به ديوار و خوابم برد.
وقتي بيدار شدم، ديدم پنج دقيقه بيشتر نخوابيدهام، ولي آنجا كلي تغيير كرده بود. يكي از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهاي قضايت را بخوان.» اول منظورش را نفهميدم؛ بعد حاليام كرد كه بيست و چهار ساعت است خوابيدهام. توي تمام اين مدت خودش بيسيم را برداشته بود و حرف ميزد.
وسايل نيروهايم را چك ميكردم. ديدم يكي از بچهها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان. گفتم «اين چيه؟» گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، ميخوام از درس عقب نيفتم.» كلي خنديدم.
عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچههاي يك روستا بودند. فرماندهشان كه يك سپاهي بود از اهالي همان روستا، شهيد شد. همهشان پكر بودند. ميگفتند شرمشان ميشود بدون حسن برگردند روستايشان.
همان شب بچهها را براي مأموريت ديگري فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمندهي اهالي روستايشان نميشدند.
@shahid_reza_rahimi1397
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!
دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا!
به جز تو که آمدهای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو، هیچ کس، بابا!
شهادت شاه دخت سه ساله ارباب، حضرت رقیه(س) تسلیت باد.
@shahid_reza_rahimi1397
#حاضرِ_غایب ۲۹📝
اولین سالگرد شهادتش بود که همسر یکی از همکاران رضا که قصد داشت منو دلداری بده، به من گفت ناراحت نباشید. من خواب دیدم که اقا رضا به مقام سرداری رسیدن...
اینبارهم خودم خواب دیدم ولی یه طور دیگه. این بار فرق میکرد. تو منزل یکی از اقوام بودم و یه مهمانی یا مراسم دست جمعی و شلوغی بود.
همه با هم دیگه و در مورد یه شهید صحبت میکردن ...
من خیلی متوجه صحبتها نمیشدم؛ فقط میدیدم که تو حیاط اون منزل رفت وآمدها بیشتر شد.
برای این که از جریان با خبر بشم منم رفتم تو حیاط. از یه خانمی پرسیدم چه خبره؟
با عجله گفت: یه شهید به درجه سرداری رسیده. همه دارن میرن براش جشن بگیرن.
منم با عجله چادرم رو پوشیدم ودنبال کفشهام میگشتم. کفشهامو پیدا نکردم و مجبور شدم کفشهای مادرم رو پوشیدم وبه طرف کوچه دویدم.
نگاهم به یه جمعیت خیلی زیادی افتاد. خیابون به حدی شلوغ بود که جای راه رفتن نبود. بین جمعیت، یه ماشین وانت سفید رنگ دیدم دور ماشین رو گلهای سرخ وسفید زده بودن و مثل ماشین عروس تزیین شده بود، عقب ماشین هم یه تاج گل بزرگ با همون گلهای دور ماشین بود و عکس رضا رو روی تاج گل زده بودن و میبردن برای رضا.
بین جمعیت صدا زدم این عکس پسر منه ولی کسی صدامو نمی شنید. به طرف ماشین میدویدم...
چند متری که جلوتر رفتم از بین جمعیت چشمم به رضا افتاد و اونم از دور منو دید. قدش از همه ی جمعیت بلندتر بود.
جمعیت راه نمیرفت، مثل ابر که حرکت میکنه همه حرکت میکردن ولی من حالت دویدن داشتم.
رضا که منو دیده بود کنار یه جدول، کنار خیابان مونده بود و داشت برگ وشاخه های روی زمین رو از جلوی راه من بر میداشت و زمین رو برام تمیز میکرد.
دور صورت رضا یه هاله از نوربود که تقریبا تا سر شونه های رضا میرسید.
من از دور صورتش رو میدیدم ولی هر چی نزدیکتر میشدم نورش بیشتر میشد ومن کمتر چهره رضا رو میدیدم تا اینکه وقتی به رضا رسیدم، دیگه نتونستم صورتشو ببینم ونورصورت رضا مثل خورشید شد.
دستمو تو دستش حلقه کردم. دوتایی شروع به خندیدن کردیم. بهش گفتم مامان مبارکت باشه (منظورم مقام سرداری بود). خیلی خوشحال بود....
با جمعیت به راه افتادیم همه به سختی راه میرفتن، اما من ورضا خیلی راحت راه میرفتیم. از خوشحالی دلم میخواست همه بدونن پسرم به درجه سرداری رسیده، برای همین همونطوری که نگاهم به صورت رضا بود ومیرفتم داد میزدم
شهیدان زنده اند اللهُ اکبر
داشتم دادمیزدم که به همه بگم رضا تو همه برنامه ها و مراسمات خودش حضور داره و واقعا شهیدان زنده اند...
#مادر
#شادی روح زندگان ابدی
@shahid_reza_rahimi1397
#داستانِ_شب 📖
نور سبز بر فراز یک تپه
سرهنگ کاجی از بچههای تفحص میگفت:
پیرمردی اطلاع داده بود که شبهای جمعه نور سبزی از آن تپه میآید ... با تعدادی از بچهها برای تفحص رفتیم. بعد از چند ساعت جستجو 40 شهید پیدا کردیم و برگشتیم. مدتی بعد مجدداً پیرمرد را دیدیم و تشکر کردیم. پیرمرد گفت هنوز در آنجا شهید هست. من دوباره شب جمعه آنجا نور سبز را دیدم. مجدداً به محل رفتیم و همهجا را به دقت جستجو کردیم، اما چیزی پیدا نکردیم. از خود شهدا کمک خواستیم، ناگهان نوک پوتین و سپس پیکری را پیدا کردیم. با بررسی پیکر شهید یک کیف پلاستیکی که یک وصیتنامه داخلش بود، یافتیم که نوشته بود:
پدر و مادر عزیزم، شهدا با اهلبیت (ع) ارتباط دارند. من فردا شب در عملیات لشکر حضرت رسول الله (ص) به شهادت میرسم. جنازه من 8 سال و 5 ماه و 25 روز در منطقه میماند، بعد جنازه من پیدا میشود و آن زمان امام بین ما نیست ... این اسراری است که ائمه (ع) به من گفتند ... به مردم دلداری و روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان پشتوانه این انقلاب است، بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم، بگویید ما را فراموش نکنید.
میگفت همانجا با مدارک همراهم چک کردم، دیدم عملیات لشکر حضرت رسول (ص) درست همان تاریخ بوده است و دقیقاً شهید در همان تاریخی که معین کرده بود، پیدا شد.
@shahid_reza_rahimi1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج....
@shahid_reza_rahimi1397