✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۰
مداحي
امير منجر، جواد شيرازي
ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی
را برپا کرد.
او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكرد
كه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد.
آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي از
مساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چه
وسيله اي ارتباط بچه ها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟
همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچه هاي مسجد را جمع كرده
و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچه ها را حفظ كنيد!
بعد در مورد نحوه كار توضيح داد و...
مــا هم ايــن كار را انجام داديم. ابتــدا فكر نميكرديم موفق شــويم. ولي
با گذشت سالها، هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچه ها ارتباط داريم.
مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه هاي محل نيز به همين صورت بود. او
پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق
ميداد و ميگفت: وقتي دست بچه ها توي دست امام حسين قرار بگيره
مشكل حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.
ادامه_دارد...
📎
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۰
پارت:مداحي
اميرمنجر، جواد شيرازي
ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی
را برپا کرد.
او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكرد
كه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد.
آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي از
مساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چه
وسيله اي ارتباط بچه ها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟
همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچه هاي مسجد را جمع كرده
و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچه ها را حفظ كنيد!
بعد در مورد نحوه كار توضيح داد و...
مــا هم ايــن كار را انجام داديم. ابتــدا فكر نميكرديم موفق شــويم. ولي
باگذشت سالها، هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچه ها ارتباط داريم.
مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه هاي محل نيز به همين صورت بود. او
پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق
ميداد و ميگفت: وقتي دست بچه ها توي دست امام حسين قرار بگيره
مشكل حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۱
ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد. بقيه را هم به خواندن
و مداحي كردن ترغيب ميكرد. هر هفته در هيئت جوانان وحدت اسلامی به
همراه شهيد عبدالله مسگر حضور داشت و مداحي ميكرد.
اين مجموعه چيزي فراتر از يك هيئت بود. در رشد مسائل اعتقادي و حتي
سياسي بچه ها بسيار تأثيرگذار بود.
دعوت از علمائي نظير عالمه محمدتقي جعفري و حاج آقا نجفي و استفاده
از شخصيت هاي سياسي، مذهبي جهت صحبت، از فعاليتهاي اين هيئت بود.
لذا مأموران ســاواك روي اين هيئت دقت نظر خاصي داشــتند و چند بار
جلوي تشكيل جلسات آن را گرفتند.
ابراهيم، مداحي را از همين هيئت و همچنين هنگامي كه ورزش باستاني انجام
ميداد آغاز كرد. در دوران انقلاب بعد از آن به اوج خود رسيد. اما نكته مهمي
كه رعايت ميكرد اين بود كه ميگفت: براي دل خودم ميخوانم. سعي ميكنم
بيشتر خودم استفاده كنم و نيت غيرخدايي را در مداحي وارد نكنم.
٭٭٭
روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت
زهرا نمود.
خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را
به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم
كه اصلا صداي خوبي ندارم، بيخيال شو...
اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدا بدهد، يا باعث مطرح شدنش شود
ترك ميكند. در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود.
بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند.
در سينه زني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان را
براي اسلام دادند. ما همين سينه زني را بايد خوب انجام دهيم.
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۲
در عروسي ها و در عزاها هر جا ميديد وظيفه اش خواندن است ميخواند.
اما اگر ميفهميد به غير از او مداح ديگري هست، نميخواند و بيشتر به دنبال
استفاده بود.
ابراهيم مصداق حديث نورانــي امام رضابود كه ميفرمايد: »هر كس
براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند، هر چند يك نفر باشد اجر او
با خدا خواهد بود.
هر كه در مصيبت ما چشمانش اشك آلود شود و بگريد، خداوند او را با ما
محشور خواهد كرد.
در عزاداريها حال خوشــي داشت. خيلي ها با وجود ابراهيم و عزاداري او
شور و حال خاصي پيدا ميكردند.
ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربلایی ميكرد! گريه ها و ناله هاي ابراهيم
شــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقان
حسين بود.
بچه هاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرت
زينب را ميگفت.
او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز
حالتي در بچه ها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز دروني
و نََفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيــم در مورد مداحــي حرفهاي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايد
آبروي اهل بيت را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي
شرايط مهيا نبود روضه نخواند و...
ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواند
شور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۳
ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه
اســم شهدا علي الخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را ميآورد و در بيشتر
مجالس ميخواند.
٭٭٭
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا
خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در
گوشه اي ايستاده و آرام سينه ميزد.
سينه زني بچه ها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به
پايان رسيد.
موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،
بچه ها خيلي خوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان
نگه داريد!
وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس
قمربني هاشم خودشان را براي يكسال بيمه كنند.
وقتي عزاداري شــما طولانی ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از
مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد.
بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــقبازي كنيد، نگذاريد مردم در
مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند.
ادامه_دارد..
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۴
به جلســه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاج ابوالفتح. درجلســه
اشــعاري در فضايــل حضــرت زهراخوانده شــد كه ابراهيــم آنها را
مينوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد.
ابراهيم از خود بيخود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند
گريه ميكرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به
سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت:
«آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا وارد ميشه بايد حضور ايشان
را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.»
٭٭٭
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهرا رفتيم. فكر ميكردم ابراهيم
كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشود.
مداح جلســه، مثلاً براي شــادي حضرت زهراحرف هاي زشتي را به
زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.
در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شديد درسته!؟
ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه
دستش را با عصبانيت تكان ميدادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نميشه،
هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه. چند بار هم اين جمله را
تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۵
وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
در فتح المبين وقتي ابراهيم مجروح شد، سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالنی
كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم. مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند.
ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله ميكردند، هيچ كس آرامش
نداشت. بالاخره يک گوشه اي را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم.
پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند. در آن شرايط اعصاب
همه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم
با صدائي رسا شروع به خواندن كرد!
شــعر زيبايي در وصف حضرت زهراخوانــد كه رمز عمليات هم نام
مقدس ايشــان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن را فرا گرفت! هيچ
مجروحي ناله نميكرد! گوئی همه چيز رديف و مرتب شده بود.
به هر طرف كه نگاه ميكردي آرامش موج ميزد! قطرات اشك بود كه از
چشمان مجروحين و پرستارها جاري ميشد، همه آرام شده بودند!
ُ
خواندن ابراهيم تمام شــد. يكي از خانم دكترها كه مســن تر از بقيه بود و
حجاب درستي هم نداشت جلو آمد. خيلي تحت تأثير قرار گرفته بود.
آهســته گفت: تو هم مثل پســرمي! فداي شــما جوونها! بعد نشست و سر
ابراهيم را بوســيد! قيافه ابراهيم ديدني بود. گوش هايش سرخ شد. بعد هم از
خجالت ملافه را روي صورتش انداخت.
ابراهيم هميشه ميگفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين
مخصوصًا حضرت زهراحلال مشكلات است.
٭٭٭
براي ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارســتان نجميه. دور هم نشســته بوديم.
ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرانمود. دو نفر
از پزشكان آمدند و از دور نگاهش ميكردند. باتعجب پرسيدم: چيزي شده!؟
گفتند: نه، ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش ميرفت و به هوش
ميآمد. اما درآن حال هم با صدايي زيبا در وصف حضرت مداحي ميكرد.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۶
موضوع :تابستان شصت و يك
مرتضي پارسائيان
ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل
آموزش و پرورش شد.
در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و
فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
٭٭٭
بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين
ميرفت. آمدم جلو و سالم كردم.
گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.
گفت: نه،كار خودمه.
بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت از
ساختمان خارج شود.
پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟
گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كار
او را انجام دادم.
پرسيدم: از بچه هاي جبهه است!؟
گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم
ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.
بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه ميتواند بايد براي بنده هاي خدا انجام دهد.
مخصوصًا اين مردم خوبي كه داريم.
هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت
امام فرمودند: مردم ولي نعمت ما هستند.
٭٭٭
ابراهيم را در محل همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و
رفتارش ميشد.
هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايي كه از جبهه مي آمدند، قبل از
اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند.
يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديه شــهدا نيامده بود. مردم به
اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم
افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم.
٭٭٭
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعه اي به
آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي
از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۸
موضوع :روش تربيت
جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام
مشغول کفتر بازي بودم!
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد
ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود
و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا
ابراهيم رفت.
من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را
روي انگشت شست به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
از اينکه اســم مرا ميدانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به
آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا ميداند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا،
ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي ميکنيد!؟
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد ميگيريم. عصا راكنار گذاشــت،
درحالي كه لنگ لنگان راه ميرفت شروع به بازي کرد.
تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۹
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.
خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي
ميکنه!
برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها
بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!
با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!
برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف
دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
ميکرد.
آخر بازي بود. از مسجد صداي اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و
بعد گفت: بچه ها ميآييد برويم مسجد؟!
گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او ميرفتيم
مسجد. يکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
اگر يك روز او را نميديدم دلم برايش تنگ ميشد. واقعًا ناراحت ميشدم.
يک بار با هم رفتيم ورزش باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش
شده بودم. او با روش محبت و دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. ميخواســت برگردد جبهه، يک شب توي
كوچه نشســته بوديم، براي من از بچه هاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات
فتح المبين ميگفت.
همين طور صحبت ميكرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه سن و هیکل شان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هایی آفریدند.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۰
ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســه هائي
آفريدند.
تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمانه که کفترهات چه ميکنند!!
فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا ســالها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم
مي فهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد.
او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكر ميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل
ميکرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ
حرفي از روشهاي تربيتي نبود.
٭٭٭
نيمه شــعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغاني کوچه خيلي خوب
بود. بچه هاي محل انتهاي کوچه جمع شده بودند. وقتي به آنها نزديک شديم
همه مشغول ورق بازي و شرط بندي و... بودند!
ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلي عصباني شــد. اما چيزي نگفت. من جلو
آمدم و آقا ابراهيم را معرفي کردم و گفتم:
ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتي هستند. بچه ها هم با ابراهيم
سالم و احوال پرسي کردند.
بعد طوري که کسي متوجه نشود، ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا
بستني بگير و سريع بيا.
آن شــب ابراهيــم با تعدادي بســتني و حرف زدن و گفتــن و خنديدن، با
بچه هاي محل ما رفيق شد.
درآخر هم از حرام بودن ورق بازي گفت. وقتي از كوچه خارج ميشديم
تمام كارت ها پاره شده و در جوب ريخته شده بود!
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۱
موضوع:برخورد صحيح
جمعي از دوستان شهيد
از خيابان 17 شــهريور عبور ميکرديم. من روي موتور پشــت سر ابراهيم
بودم. ناگهان يک موتورسوار ديگر با سرعت از داخل کوچه وارد خيابان شد.
پيچيد جلوي ما و ابراهيم شديد ترمز کرد.
ُ جوان موتور ســوار که قيافه و ظاهر درستي هم نداشت، داد زد: هو! چيکار
ميکني؟! بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما را نگاه کرد!
همه ميدانســتند که او مقصر است. من هم دوست داشتم ابراهيم با آن بدن
قوي پائين بيايد وجوابش را بدهد.
ولي ابراهيم با لبخندي که روي لب داشت در جواب عمل زشت او گفت:
سلام، خسته نباشيد!
موتور ســوار عصباني يکدفعه جــا خورد. انگار توقع چنيــن برخوردي را
نداشت. کمي مکث کرد و گفت: سلام، معذرت ميخوام، شرمنده.
بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه داديم.
ابراهيم در بين راه شــروع به صحبت کرد. سؤالاتی كه در ذهنم ايجاد شده
بود را جواب داد:
ديدي چه اتفاقي افتاد؟ با يك ســلام عصبانيت طرف خوابيد. تازه معذرت
خواهي هم کرد. حالا اگر ميخواستم من هم داد بزنم و دعوا كنم. جز اينکه
اعصاب و اخلاقم را به هم بريزم هيچ کار ديگري نميکردم.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۲
روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.
اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلا دلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکرد تا
شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.
يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته
بودند رفتار او را تغيير دهند.
درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي
با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران
خيلي به او احترام ميگذاشت.
مدتي بعــد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتــدا او را غيرتي کرد و گفت: اگر
کسي به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذيت کند چه مي کني؟
آن پسر با عصبانيت گفت: چشماش رو در مييارم.
ُ ابراهيم خيلي باآرامش گفت: خب پسر، تو که براي ناموس خودت اينقدر
غيرت داري، چرا همان کار اشتباه را انجام ميدي؟!
بعد ادامه داد: ببين اگر هرکســي به دنبال ناموس ديگري باشد جامعه از هم
ميپاشد و سنگ روي سنگ بند نميشود.
بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرم را
گفت كه فرمودند:
چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد.
بعد هم دلیل ديگر آورد. آن پســر هم تأييد ميکــرد. بعدگفت: تصميم
خودت را بگير، اگه ميخواهي با ما رفيق باشي بايد اين كارها را ترك كني.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۳
برخورد خوب و دلایلی که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد.
او به يکي از بچههاي خوب محل تبديل شــد. همه خالفكاريهاي گذشته
را كنار گذاشت. اين پسر نمونه اي از افرادي بودکه ابراهيم با برخورد خوب و
استدلال و صحبت کردنهاي به موقع، آنها را متحول کرده بود.
نام اين پسر هماكنون بر روي يكي از كوچه هاي محله ما نقش بسته است!
٭٭٭
پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادي ميرفتيم. ميخواستم ابراهيم
را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم.
يک ماشــين مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمي کنار راننده نشسته بود که
حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد.
ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش!
من هم با سرعت به ســمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم
گفتم: اين دفعه حتمًا دعوا ميكنه.
اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم.
منتظــر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكــث كرد و بعد همينطور که
روي موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسي گرمي کرد!
راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين ســام
و عليکي را نداشت.
بعد از جواب ســلام ابراهيم گفت: من خيلي معذرت ميخوام، خانم شما
فحش بدي به من و همه ريشدارها داد. ميخواهم بدونم که... راننده حرف
ابراهيم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بيجا کرد!
ابراهيم گفت: نه آقا اينطــوري صحبت نکن. من فقط ميخواهم بدانم آيا
حقي از ايشــان گردن بنده اســت؟ يا من کار نادرستي کردم که با من اينطور
برخورد کردند؟!
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۵_۱۶۴
راننــده اصلا فكر نميكرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشــين پياده شــد.
صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطائي نکردي. ما
اشتباه کرديم. خيلي هم شرمندهايم. بعد از کلي معذرت خواهي از ما جدا شد.
اين رفتارها و برخوردهاي ابراهيم، آن هم در آن مقطع زماني براي ما خيلي
عجيب بود.
امــا با اين کارها راه درســت برخورد كردن با مردم را به ما نشــان ميداد.
هميشه ميگفت: در زندگي،آدمي موفق تراست که در برابر عصبانيت ديگران
صبور باشد.
کار بي منطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود.
نحــوه برخورد او مرا به ياد اين آيــه مي ِ انداخت: » بندگان خاص خداوند
رحمان کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه ميروند و هنگامي
که جاهلن آنان را مخاطب سازند وسخنان ناشايست بگويندبه آنها سلام
ميگويند
موضوع :ماجراي مار
مهدي عموزاده
ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم را از
بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت
ما ميآيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
كنار كوچه ايســتاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام
بازي ميكني؟
گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه ميايستم.
بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل
حرفه ايها بازي ميكرد.
نيم ســاعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نميكنيد الان
دير وقته، مردم ميخوان بخوابن!
تــوپ و دروازه ها را جمع كرديم. بعد هم نشســتيم دور آقا ابراهيم. بچه ها
گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
آن شــب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم. آقا ابراهيم
ميگفت:
در منطقه غرب با جواد افراســيابي رفته بوديم شناســائي. نيمه شب بود و ما
نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۶
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به
سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ
كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقيها ميفهميدنــد، اگر هم فرار
ميكرديــم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه قسم دادم!
زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز
كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما
دور شده!
آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي
خنديديم.
بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند
بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبحها براي نماز
مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.
تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما
هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم
و راهي جبهه شديم.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۷
موضوع :رضاي خدا
عباس هادي
ً کسي از کارهايش مطلع نميشد.
از ويژگيهاي ابراهيم اين بود که معمولا
بجزکســاني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده ميكردند.
اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين
نکته را اشــاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداســت، گفتن ندارد. يا
مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا.
حضــرت علی نيز مي فرمايد: »هر کس قلبــش را و اعمالش را از غير
خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.
عرفاي بزرگ نيز در سرتاسر جملاتشان به اين نکته اشاره ميکنند که:«اگر
کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نََفسي که انسان در دنيا براي
غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.»
در دوران مجروحيــت ابراهيم به يکــي از زورخانه هاي تهران رفتيم. ما در
گوشهاي نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صداي زنگ مرشد به صدا در
ميآمد و کار ورزش چند لحظه اي قطع ميشــد. تازه وارد هم دستي از دور
براي ورزشکاران نشان ميداد و با لبخندي بر لب، درگوشهاي مي نشست.
ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه ميكرد، بعد هم برگشت و آرام به من
گفت: اينها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال ميشوند.
بعد ادامه داد: بعضي از آدمها عاشق زنگ زورخانه اند. اينها اگر اينقدر که
عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در آسمانها راه ميرفتند!
بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۸
عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در
آسمانها راه ميرفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به
اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است.
اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي
رضاي خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگيش عوض ميشــود و تازه معني
زندگي كردن را ميفهمد. بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيلي ها ميخواهند
ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته ميشود.
اگر روزي ميان دار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا
سريع ورزش را عوض کن. من زماني ميان دار ورزش بودم و اين کار را نکردم،
البته منظوري نداشتم اما بي دليل بين بچه ها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن!
ابراهيم ميگفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي
رضاي خدا انجام دهد.
آگاه باش عالم هستي ز بهر توست غيراز خدا هرآنچه بخواهي شکست توست
٭٭٭
نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباسهاي خون آلود به خانه آمد!
خيلي آهســته لباسهايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت:
عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم.
نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در ميكوبيد!
مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سالم با عصبانيت گفت:
اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون،
بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نميخوام با
آدمهائي مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
مادر ما از همه جا بيخبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرت خواهي کرد و باتعجب
گفت: من نميدانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و...
من داشتم حرفهاي او را گوش ميکردم. دويدم طبقه بالا
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۶۹
موضوع :خمس
مصطفي صفار هرندي
از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي
بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري
پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا.
من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس
اموالش را حساب ميكرد!
خنده ام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج
ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟!
حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را
ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره
خمس را پرداخت.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۰
كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق انداخت كه ميفرمايد:
»كســي كه حق خداوندمانند خمس را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل
صرف خواهد كرد
بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه
پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا
ابراهيم پيراهنهاي قبلي را انفاق كرده!
بعضي از بچه هاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع
مالي شان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي
به صورت ابراهيم انداخت وگفت:
ُرم، حق نداري به كسي ببخشي. هركسي
اين دفعه براي خودت پارچه را ميب
كه خواست بفرستش اينجا.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۱
#کتاب.سلام.بر.ابراهیم
#پارت.صد.هفتاد.یکم
موضوع :ما تو را دوست داريم
جواد مجلسي
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم.
اينبار نَقل همه مجالس توســل هاي ابراهيم به حضرت زهرابود. هر جا
ميرفتيم حرف از او بود!
خيلي از بچه ها داستانها و حماســه آفريني هاي او را در عملياتها تعريف
ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه
براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرابخواند.
شــب بود. ابراهيم در جمع بچه هاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخيكردند و
صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها
مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم!
هــر چه ميگفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را
بكن، اما فايدهاي نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!
ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۲
قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به
سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت:
پاشو، الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته
ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح
را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي
حضرت زهرا!!
اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاري كرد. من هم كه ديشب
قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم
در فكر كارهاي عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم
خوردم، چرا روضه خواندم؟!
ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت:
چيزي كه ميگويم تا زنده ام جايي نقل نكن.
بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نميآمد، اما
نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه
طاهره تشريف آوردند و گفتند:
نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم.
هر كس گفت بخوان تو هم بخوان
ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي
كردن ادامه داد.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۳
موضوع :عمليات زين العابدين
جواد مجلسي
ً هر جا كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال
آذر ماه 1361 بود. معمولا
ميكردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند.
يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولانی شد.
بچه ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟!
گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره.
برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي.
يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديمي هاي
ُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل
ماست.
بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه.
مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه.
روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و
احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت
كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم،
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۴
گير ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالا بيا، اينجا گير ميكني.
گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايي،
تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم ميرم.
گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و
گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك
الله اكبر بلند و يك بسمالله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد!
به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نميدانيم، اگه
بدانيم خيلي از مشكالت حل ميشود.
٭٭٭
گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد
موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم!
ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما ميآيم. من هم منتظرش
بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم.
تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد.
هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد. اما اين دفعه بر خالف هميشه،
با لباس پلنگي و پيشانيبند و اسلحه كالش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم
اسلحه دست گرفتي!؟
خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده
اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه،
شما با بچه هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من
آرپيجي زن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۵
ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.
در بالای تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به
محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي
به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقي ها كاملا ميدانستند ما از اين شيار
عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند
نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود!
هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالای سر ما
روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده
بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله اي
به سمت ما ميآمد. صداي ناله بچه هاي مجروح بلند شد و...
درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز
ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در
همين حال شخصي سينه خيز جلو مي آمد و پاي مرا گرفت!
سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد.
چهره اي كه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.
يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با
فرياد الله اكبر آرپيجي را شليک کرد.
سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند
شد و فرياد زد: شيعه هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست موال پشت سر ماست.
بچه ها همه روحيه گرفتند.
من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند.
تقريبًا همه عراقي ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده!
كار تصرف تپه مهم عراقي ها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي دشمن اسیر شدند.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۶
دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بي خود نيست كه همه
دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره!
نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه
الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!
٭٭٭
عمليات در محور ما تمام شد. بچه هاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما
بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند!
ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد!
خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم.
ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به
فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا ...
با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي
و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند.
آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب
انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را
انجام دهد.
ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر
از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.
حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقي ها با شگردي
خاص به عقب منتقل كردند!
ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم.
چند هفته اي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۷
موضوع :روزهاي آخر
علي صادقي ،علي مقدم
آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال
بود.
ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم.
بعد گفت: امشــب چقدر چشمهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام
از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست.
من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا
ميكني كه گمنام باشي!؟
منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده
كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز
جوابي را كه ميخواستم نگفت.
چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر
شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي
و رزمنده است.
٭٭٭
دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن
حرفهاي عوامانه و شوخي ها كمتر ديده ميشد!
اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۷۸
ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل
است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري
داشت.
در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است،
من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بي كفن حســين قطعه قطعه
شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد،
نميخواهم مزار داشته باشم.
بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد.
فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را
فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام
وجودش در ملكوت سير ميكرد!
بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به
من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك
بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره بــود. در ادامه
ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند،
هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد.
٭٭٭
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي تو كوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟
آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال
شدم و آمدم دم در.
ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۸۱
حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك
سپاه را تشكيل ميدهد.
حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين
سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند.
عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريش هايش
را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود.
غروب به يكي از ديدگاه هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص،
منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ
مينوشت.
تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم
ميخواهيم ببينيم!
ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد
دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم.
بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد.
ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش.
پيش يكي از فرمانده هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه
حالت خاصي داره.
خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله،
عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟!
فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت
امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست.
٭٭٭
فــردا عصــر بچه هــاي گردان هــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت
رسول يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۸۲
همه آماده حركت به سمت فكه بودند.
از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او
ملكوتي شده بود!
صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيه اي عربي انداخته و اوركت زيبائي
پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. كشيدمش كنار و
گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي!
نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي
ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف
بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.
اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند،
طوري شده كه توي بهشت زهرا بيشتر از تهران رفيق داريم.
مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام
بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.
بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما،
خوشگلترين شهادت رو ميخوام!
بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از
گوشه چشمش جاري شد.
ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم
تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين
خوشگلترين شهادته.
گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم
و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه
احتياج شد كمك ميكني.
گفت: نه، من ميخوام با بسيجي ها باشم.
ادامه_دارد...