راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است...
یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است.
کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد.
روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود.
شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است...
شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت...
اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند!
کتاب را بردار و راز
#راض_بابا را کشف کن... #کتاب_راض_بابا #شهیده_راضیه_کشاورز #معرفی_کتاب
@maghar98
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود!
زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود...
زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛
باب.شهادت بسته شده!
عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد...
راستی، حواستون که هست!
اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم...
آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید!
اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا...
راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود،
دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید...
نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون!
تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی...
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز #معرفی_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی!
به نام خداوند بخشنده و مهربان
نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی:
سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . #راض_بابا #نامه_به_امام_زمان(عج) #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☀️مهاجر سرزمین آفتاب" به کوشش "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی" اثری است که "خاطرات کونیکو یامامورا یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران" را به مخاطبان عرضه می دارد.
☀️"کونیکو یامامورا" که بعد از آشنایی با یک مسلمان ایرانی و ازدواج با او، ژاپن را به مقصد ایران ترک کرد، بعد از مهاجرت نام سبا را از کلام الله مجید برای خود برگزید.
☀️ "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی"، خاطرات خواندنی این بانوی شرقی را با دقتی مثال زدنی و با حفظ فصاحتی که خود او در بیان خاطراتش به کار برده بود، به رشته ی تحریر درآورده اند.
☀️"حمید حسام" اظهار داشته که نحوه ی آشنایی او با این مادر شهید طی سفری بود که به همراه تعدادی از جانبازان کشور جهت شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی شهر هیروشیمای ژاپن داشته و "کونیکو یامامورا" به عنوان مترجم، صحبت های جانبازان شیمیایی ایران و بازماندگان بمباران اتمی ژاپن را برای هم ترجمه می نمود.
☀️"حمید حسام" در این سفر چنان مشتاق شنیدن داستان زندگی او شد که برای نوشتن خاطراتش، هفت سال با او مصاحبت کرد تا درک بهتری از دنیای درونی این بانو پیدا کند.
☀️"کونیکو یامامورا" که تا بیست و یک سالگی اش تحت آموزه های بودا پرورش یافته بود، آشنایی خود را با همسر مسلمانش، یک نقطه ی عطف می داند؛ نقطه ای که همه چیز بعد از آن تغییر کرد و او را به دنیای جدیدی از ارزش های اسلامی و انقلابی وارد کرد و ثمره ی زندگی او، یعنی فرزند نوزده ساله اش را در راه پاسداری از این ارزش ها به مقام رفیع شهادت رسانید.
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☀️بچه ها که بزرگتر شدند، شیطنت هایشان کمتر شد. حتی محمد که از آن دو بازیگوش تر بود آرام شد. در هیچ چیز بهانه گیر نبود. سادگی را دوست داشت و همیشه لباس سفید یا خاکستری می پوشید. کسی لباس رنگارنگ تنش ندید.
☀️مدرسه از آنها خواسته بود موهای سرشان را کوتاه نگه دارند با اینکه بزرگتر شده بود، موهایش مثل یک بچه محصل کوتاه بود و همیشه کفش کتانی سفید می پوشید و تا کفشش پاره نمی شد کفش دیگری نمی پوشید. همه کفشهای پاره او را نگه میداشتم.
☀️نجابت، دیانت و سادگی محمد، مرا به یاد آن جمله تاریخی امام خمینی در سال ۱۳۴۲ می انداخت و به این فکر می کردم؛ آیا محمد من یکی از سربازانی است که نوید آمدنشان را داده است؟
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☀️شبی در ماه رمضان در عالم خواب دیدم در خانه را کسی می زند. با خودم گفتم ما که کسی را دعوت نکرده بودیم؛ این وقت شب چه کسی است؟! آقایی که قد رشید و صورت نورانی داشت جلوی در با بچهای در بغل ایستاده بود.
☀️گفت : «این دختر کوچولو ریحانه فرزند محمد است.» گفتم : «پسر من مجرد بود.» گفت: «پشت سرت را نگاه کن.»
برگشتم؛ انتظار داشتم اتاق های خانه خودمان را ببینم، اما دشت وسیع و سرسبز و پر درختی دیدم که از وسط آن یک قصر سفید و بلورین بالا آمده بود.
☀️آقا گفت: «آن قصر خانه ی پسر شهید شماست. او زنده است و پیش اولیای خداست.»
از خواب بلند شدم. وضو گرفتم و قرآن را گشودم. خدا شاهد است که این آیه آمد: «وَلا تَحسَبَنَّ الّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَلْ اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرزَقون.»
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☀️روزها به سختی می گذشت. تابستان داغ ١٩۴۶ میلادی رسید؛ من و چند نفر از دوستانم برای ماهیگیری به ساحل رودخانه رفته بودیم. وقتی برگشتیم،قیافه همه اعضای خانواده گرفته و درهم بود.
☀️خبری را از رادیو شنیده بودند: «هیروشیما در کمتر از یک دقیقه در آتش سوخت و خاکستر شد.» هیچ کس نمیدانست بمب اتم چیست و چه می کند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند امروز طلوع خورشید را دو بار دیدند.
☀️چهار روز بعد خبر مشابه دیگری رسید : «شهر ناکازاکی هم مثل هیروشیما با یک بمب سوخت و خاکستر شد.»
☀️با انفجار هیروشیما و ناکازاکی ترس و وحشت مثل هیولا بر جان همه پنجه زد. ما با هیروشیما فاصله زیادی نداشتیم. حالا باید یا ما به اشیا می رفتیم تا پدر و برادرم تنها نمانند یا آنها باید به روستا میآمدند که اگر قرار بود بمیریم، همه با هم بمیریم.
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
میلاد_حضرت_زینب(س)
🌸🌸🌸🌸🌸
ز بیت مرتضی شاه ولایت اختری سرزد
که از نور رخش ارض وسما را زیب و زیور زد
🌸🌸🌸🌸🌸
سحر در دامن زهرا،گل زهرا شکوفاشد
که عطرش رونقی بر بوستان دین سراسر زد
🌸🌸🌸🌸🌸
بودمیلادزینب آنکه اندر روز میلادش
در آغوش حسینش خنده بر روی برادر زد
🌸🌸🌸🌸🌸
#میلاد_حضرت_زینب (ع)
#حضرت_زینب سلام الله علیها
#روز_پرستار
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🤡دایی با حسرت گفت: « محسن جان اگه منِ مفرستادن هند و بازیگر شده بودم، الآن همه چیز فرق مکرد. خدایی قیافه و تیپ من بهتره یا ویجِی؟ »
از ترس گفتم: « تو. »
🤡دایی که به جای آمیتاباچان، قیافه اش بیشتر شبیه کتک خورهای فیلم هندی بود، بدون شکسته نفسی گفت: تازه یک کاپشن چرمم مِخریدم، یقه شم بالا مِدادُم از بیژن امکانیانم خوش تیپ تر مِشُدم. بعدش همه بهم افتخار مکردن، عکسمِ توی آدامس های هندی مذاشتن، پوسترامِ توی،سینما قدس بجنورد مچسباندن و زیرچشم مِنوِشتم فیلمی از همشهری خودمان « اکبر خان »
پرسیدم: دایی معروف مِشُدی منم مِبُردی تو فیلما؟
🤡دایی گفت: ها، پس چی که. مِبُردُم بیای مثل وردست قهرمان فیلم. کنارم دلقک بازی در بیاری. اسم تویَم معروف مِشدی و منوشتن با حضور «عنتر خان».....
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🤡مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید. اولین بار بود که زنی، غیر از مادرم، مرا می بوسید. حتی عمه بتول همچین کاری نکرده بود؛ چون وسواس داشت و به قول او من هَپَلی🤤 (از شخصیت های برنامه تلویزیونی محله بهداشت؛ ارائه گر نقش میکروب و آلودگی) بودم. وقتی مادر امین جلوتر از من وارد خانه شد، فوراً جای بوس را پاک کردم که بعداً به جهنم نروم🤭.
🤡_ امین جان، ببین کی اومده دیدنت....
امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی ، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد...🤢
مادرش با خجالت گفت: « نمیدونم کدوم دوستش به زور بهش تخم مرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته. » 🤒
🤡 رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! 🙏امین هم به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم ، اما امین با دست اشاره کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادر امین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: « فکر کنم به بوی عطر حساسیت داره.» توی دلم گفتم: « چی سوسول! 😬» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: « عطرش مال مشهده، پارسال خودم خریدم، امروز زدم که به تبرکش حال امین ایشالله زودتر خوب بشه. 😇😉😅».....
🤡بعد شروع کردم تا توانستم از خودم خوب گفتم و بقیه را خراب کردم. به همین خاطر تا لحظه ای که نشسته بودم همه داشتند تحسینم میکردند و با شخصیتی که از خودم ساخته بودم، حتی خودم هم داشتم به خودم علاقه مند میشدم🤪؛ اما همین که بلند شدم تا بروم امین و دریا به صدای بلند خندیدند. مادر امین هم خنده اش گرفته بودم، اما به زور سعی میکرد خنده اش،
را نگه دارد. به پشتم که دست زدم متوجه شدم یک کاغذ چسبیده است. با خجالت و در حالی که عرق می ریختم، کاغذ را از پشتم جدا کردم. رویش نوشته بود:
« این خر به فروش میرسد....»🤪
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98