راه برگشت را انتخاب کردم و از ماووت چند ماشین پشت سر هم عوض کردم تا به نقطه صفر مرزی رسیدم. ماشین ایستاد و دژبان برگه تردد خواست چیزی به غیر از پلاک و گردن آویز خود نداشتم. نه برگه ی عبور، نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر همراهم نیست. فقط پلاک دارم. پیاده شد بحث بالا گرفت و عصبانی شد. دژبان ها ریختن و مسئول شان گفت: 《 بازداشتش کنید این منافق خائن را. 》
دست مرا با طناب از پشت بستن و انداختنم پشت یک تویوتا. هر چه گفتم من از نیروهای لشکر انصارالحسینم کسی گوشش بدهکار نبود.
در سپاه بانه بازجویی ها شروع شد. هر چه پرسیدن جواب دادم اما ظنّ شان بیشتر شد و به سلول انفرادی انتقالم دادند. شام آوردن، غذا را پرت کردم سرنگهبان و گفتم بروید به علی چیت سازیان بگویید یک منافق به اسم علی خوش لفظ را دستگیر کرده اید.
صبح روز بعد در سلول انفرادی را باز کرد و بازجو گفت: 《 آقای خوش لفظ این دفعه بدون کارت و مدارک شناسایی و برگه عبور در منطقه تردد نکن. 》
#وقتی_مهتاب_گم_شد
صفحه ۵۵۱
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
نکته زیبا درکتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد که برای اولین بار تجربه کردم فضای اطلاعات عملیات و شناسایی بود. از این جهت این کتاب یک کتاب عالی و خواندنی است و نکته مثبت دیگر کتاب امتداد حضور #خوش_لفظ در جبهه از سالهای ابتدایی جنگ تا آخر آن است. درست است که او در خاطرات و جزییات عمیق نمیشود اما این امتداد سالها و شرکت ایشان در عملیات بزرگ جنگ جذابیت کتاب را بیشتر میکرد.
کاملا مشهود است که همدانی ها در عرصه نشر کتاب دفاع مقدس از خیلی از استانها جلوتر هستند.
علی خوش لفظ، به تعبیر همرزمانش «علی خوش رفیق» است. طی هشت سال جنگ، هشتصد نفر از رفقایش شهید شده اند که با نود نفر از آنان رفیقتر بود و عقد اخوت بسته بود. از این جماعت هشت نفرشان پارهی تن او بودند. علی خوشرفیق برای هیچکدام از آنها رفیق نیمه راه نبود. کتاب خاطرات او مرام نامه ی او بود.
علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است. این را از زخمهای نشمردهای که از او #علی_خوش_زخم ساخته گواهی میدهد.
بچه بازیگوش محلۀ «شترگلوی همدان» که روزگاری از دیوار راست بالا میرفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمیتواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای پنج، پس از بیست و شش سال، همسایۀ نخاع اوست.
از خجالت و شرمندگی آب میشوم وقتی حس میکنم میراثدارِ اینچنین مردان سلحشوری هستم.
علی خوش لفظ باشد، روایتی عینی از یک واقعهی تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند. گویی قرار است علی خوش لفظ با تنی مجروح و خسته زنده بماند، تا سالها بعد ماجرای وصل حدود هشتصد دوست و برادرش را برای ما روایت کند.
🌹 خانم آذر کیش آنقدر آرام وارد کلاس شده بود که هیچ کس متوجه حضورش نشده بود ... دفتر حضور و غیاب را باز کرد و یکی یکی اسم ها را خواند، تا به اسم مهری رسید مکث زیادی کرد
🌹_ بچه ها کسی از مهری خبر نداره؟
همه به هم نگاه کردند، خانم مهر کیش کنار نیمکت فاطمه اعلمی ایسناد و دستش را به میز تکیه داد:
_ بچه ها! بابای مهری امروز اومده بود مدرسه، می گفت مهری بیمارستانه. فاطمه از ترس دستش را گذاشت روی دهانش، حمیده با نگارنی پرسید:
_ چی شده خانم؟ برای چی؟
🌹خانم مهرکیش نگاهی به حمیده انداخت و گفت:
_ منم خیلی چیزی نمی دونم! فقط شنیدم می گفت چهارراه لشکر تانک به مهری زده، حالشم خیلی بده، از همون روز بیمارستانه.
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#آزاده_فرزام_نیا
#ده_دی
🌹درست رو به روی ضریح نشسته بودند. محمدعلی به دیوار تکیه داده بود و به آدم های نزدیک ضریح که می خواستند هر جور شده دست شان را به ضریح برسانند، نگاه می کرد. مهری هم سرش را انداخته بود پایین و زیارت نامه می خواند. هر وقت که با مهری می آمدند حرم، همین جا می نشستند تا یک دلِ سیر با امام رضا علیه السلام حرف بزنند. همیشه تا مهری می گفت: «بابا منو نمی بری حرم؟» محمدعلی سریع راه می افتاد. مهری برایش چیز دیگری بود، مخصوصاً حالا که سیزده ساله شده بود و قدش تا سرشانه محمدعلی می رسید. درست مثل غنچه گل که هر روز بازتر می شد.
🌹هنوز نگاه محمدعلی به ضریح بود که حواسش رفت به قربان صدقه رفتن مهری برای نوزادی که توی بغل مادرش بود. چادر سیاه مهری با آن گل های زردِ ریز، بیشترِ صورتش را گرفته بود اما محمدعلی می توانست از پشت همان چادر هم صورت سبزه دخترش را با آن ابروهای پرپشت مشکی و چشمان قشنگ ببیند. توی دلش قربان صدقه مهری می رفت. چقدر دوستش داشت.
🌹هیچ وقت به او نگفته بود که بعد از حسن و آن پسر دیگرشان که عمرش به دنیا نبود، خیلی چشم انتظار یک دختر بوده و وقتی که قابله بهش گفته بود «مبارک باشه! بچه ت دختره»، دو تومانی نوی نو را از جیبش درآورده بود تا مژدگانی بدهد به قابله.
#دختران_هم_شهید_میشوند
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#آزاده_فرزام_نیا
#ده_دی
🌹از اول محرّم اتفاقات مختلفی افتاده بود و مهری را حسابی فکری کرده بود. غیر از پیام اول محرم امام که شور عجیبی در دل همه انداخته بود، پیام امام در دوم محرم هم همه را تکان داد. امام گفته بود ، همه سربازها از سرباز خانه ها فرار کنند. صدقه منزوی و یکی، دو تا از بچه های کلاس گفته بودند که برادرهایشان همه موهایشان را زده اند تا ارتشی ها آنها را با سربازها اشتباه بگیرند و کسی به سرباز فراری ها کار نداشته باشد.
🌹همان روزها بود که محمد علی سر سفره شام با هیجان تعریف کرد که با چشم های خودش دیده که تو صحن حرم یک پرده قرمز رنگ به چه بزرگی از این طرف صحن زده بودند به آن طرفش و رویش پیام امام را نوشته بودند که از سرباز خانه ها فرار کنید و هیچکس نمی دانست چه کسانی این کار را کرده اند!
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#شهیده_مهری_زارع_عباس_آباد
#ده_دی
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
سلام بر شما اهالی فرهنگ. عید زیبای تولد منجی جهان بشریت را به همه شما بزرگواران تبریک عرض میکنم. به
لیست کتابهای معرفی شده در سال گذشته
رفتم پیشش. گفتم: خیلی از مردم مایلاند کاندیدای ریاستجمهوری شوی...». نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: تو که نظر مرا میدانی...
هر کس پرسید، از قول من بگو سلیمانی فقط یک سرباز است؛ نه چیز دیگر! گفتم: اگر مقام معظم رهبری راضی به این اقدام باشند، چی؟ با همان لبخند همیشگی گفت: اگر مقام معظم رهبری به من تکلیف کنند کاندیدای ریاستجمهوری شوم، میروم پیش ایشان، آن قدر گریه میکنم تا تکلیف را بردارند!
یکی از دوستان هم اخیراً برایم بازگو کرد که از بیت رهبری میآمدیم بیرون. به سردار سلیمانی گفتم: بیا کاندیدای ریاستجمهوری بشو. گفت: این را که میگویم، به مردم بگو. بگو من کاندیدای شهادتم؛ کاندیدای گلولهام؛ نه کاندیدای ریاستجمهوری!
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فرا کتاب.
faraketab.ir
حاج قاسم، خادم حرم امام رضا(ع) بود. گاهی وقت می کرد، به مشهد می رفت. یک روز رفت حرم. پای برهنه برگشت هتل. مردم، دورش را گرفته بودند؛ نتوانسته بود کفشش را از کفشداری بگیرد. به زحمت خودش را به هتل رسانده بود. بچه ها رفتند کفش هایش را از کفش داری آوردند.
گاهی با هم به حرم می رفتیم. می دیدم توی اتاق خدّام، گوشه ای نشسته، زیارت نامه می خواند. این اواخر رفته بود مشهد. گفت «نتوانستم زیارت کنم. هر جا رفتم بنشینم، مردم آمدند. ». می گفت «فرار کردم، رفتم بالا، توی تالار آینه، دعا و زیارت نامه خواندم. .»
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فرا کتاب.
faraketab.ir
آن روز که آقا نشان ذوالفقار را به سینه ی سردار سلیمانی زدند، یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود. نه من، همه ی رفقایش از این اتفاق خوشحال بودند؛ جز او که راضی نبود بین او و بقیه ی فرماندهان تمایزی داشته باشد. ابتدا زیر بار نمی رفت. وقتی اصرار شد، شرط کرد که خبری نشود. پس از آنکه نشان را گرفت، به او گفتم «این مدال، مربوط به شما نیست؛ متعلق به جبهه ی مقاومت است! .» برای همین، با هماهنگی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، پیام تبریکی به سردار سلیمانی دادم.
پیام که منتشر شد، همه خبردار شدند سردار سلیمانی، نشان ذوالفقار، بالاترین مدال جمهوری اسلامی، را گرفته است. هدف من از اول این بود که همه از این قصه خبردار شوند. می دانستم مردم و دوستدارانش، از این خبر چه لذتی خواهند برد. من و حاج قاسم به هم نزدیک بودیم، در همه ی این سال ها هیچ وقت با هم اوقات تلخی نکردیم. فقط اینجا بود که حاج قاسم از من ناراحت شد و گفت که «چرا این کار را کردی؟». ناراحت بود که چرا مطرح شده است! جوابم همان بود که این مدال، متعلق به شما نیست؛ مربوط به همه ی رزمنده های جبهه ی مقاومت است. گاهی با من شوخی می کرد؛ می گفت حریف تو یکی نمی شویم. هر تصمیمی می گیری؛ کار خودت را می کنی، و نمی توانم جلوی تو را بگیرم.
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فرا کتاب.
faraketab.ir
پسرش، حسین صاحب دوقلو شد. حاج قاسم برای دیدنشان به بیمارستان رفته بود.کادر بیمارستان میبینند کسی شبیه سردتر سلیمانی آمده دوقلوها را ببیند. اول باورشان نمی شود این آدم عادی، با ماشین ساده، بدون برو و بیا و محافظ و تشریفات، همان سرلشکر سردار سلیمانی، فرمانده نیروی قدس باشد که شهرتش، همه ی دنیا را گرفته است.
می بینند با همه احوال پرسی و شوخی می کند؛ انگار سی سال آن ها را می شناسد! پزشک ها و پرستارها که این سادگی و صمیمیت را می بینند، دورش جمع می شوند و می خواهند عکس جمعی بگیرند. حاج قاسم می بیند یک کارگر خدمات، گوشه ی سالن، مشغول تی کشیدن است، او را صدا می زند. می گوید «شما هم بیا. می خواهیم عکس یادگاری بگیریم.
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فراکتاب:
www.faraketab.ir
حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی در «حاج قاسمی که من میشناسم» خاطرات نزدیک به چهل سال رفاقت با شهید حاجقاسم سلیمانی را بازگو کرده است.
خاطرات از دوران جنگ و حضور بهعنوان یکی از نیروهای شهید سپهبد قاسم سلیمانی آغاز میشود. آشنایی که از سال 61 طی عملیات فتحالمبین آغاز می شود. پس از آن به مدت سه سال مسئولیت تبلیغات لشکر ثارالله را بهعهده توسط سردار سلیمانی به ایشان محول می شود.
خاطرات کتاب حاج قاسمی که من میشناسم از 12 فصل تشکیل شده است. خاطرات در این کتاب از زمان جنگ آغاز شده است و تا فعالیتهای من در کنار شهید سلیمانی در نیروی قدس ادامه مییابد. در این اثر فراز و فرودهای مختلف از زندگی شهید سلیمانی از نگاه راوی نقل و ثبت شده است. سختترین بخش برای روایت این خاطرات نیز لحظهای است که خبر شهادت شهید سپهبد قاسم سلیمانی را شنیدم.
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فراکتاب:
www.faraketab.ir