🌳دعوا تقریباً مهم ترین اتّفاق آبادی بود. برای همین هم هیچ بچه ای حاضر نبود تماشایش را از دست بدهد. همین طور گرد و خاک کنان تو کوچه های باریک و پیچ در پیچ ده می دویم، طوری که تا برسیم جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری نفسمان رفت.
🌳تازه آنجا هم یک محشرکبرایی بود که بیا و ببین. زن های که کریم کوفتی چادرشان را کشیده بود مثل باد رفته بودند از همسایه ها چادر قرض کرده بودند.
🌳ده یازده تا از زن های دیگر هم همراهشان شده بودند و همه با هم ریخته بودند جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری. زن ها دور فیض الله حلقه زده بودند و جیغ و داد میکردند و از او می خواستند چادرهایشان راپس بدهند.
🌳فیض الله آمد وسط کوچه:
_بابا، به پیر به پیغمبر، این کریم کوفتی این جا نیست. این پدر سوخته یک وقتی می آمد این جا، اما به جون هر هشت تا بچه ام قسم حالا یک ماه بیشتر پا دور من نگذاشته. اگر هم باور نمی کنید، خودتون برید تو نگاه کنید.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳 ورود به ساختمان بخشداری، آن هم روز روشن، یک جور هایی نشان دهنده دل وجرئت آدم های هم سن و سال من بود. تازه از میان بچه های ده هیچ کس مثل حسینعلی تو کار تله گذاشتن و گرفتن کفتر تر و فرز نبود.
🌳ولی، خب، چند وقت پیش موقع خالی کردن تله فیض الله گرفته بودش و یک فصل کتک حسابی بهش زده بود و برای همین حسینعلی حالا احتیاط می کرد.
🌳 حسینعلی می گفت کار این فیض الله هم فقط فضولی بیجاست. البته فیض الله که یک قدری فضول بود، خب، یک جورهایی نگهبان ساختمان بخشداری هم بود و با زن و بچه هاش توی یکی از همان اتاق ها زندگی می کرد.
🌳 حسینعلی با این یارو فیض الله یک جورهایی کل کل داشت. برای همین هم آمار رفت و آمد او را داشت و حالا هم یک پا ایستاد بود و به کی و کی قسم می خورد.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳هنوز لقمه اول از گلویم پایین نرفته بود که یکهو چند تا زن از خانه کدخدا آمدند بیرون. زن ها خوشحال به نظر می آمدند. چادرشان را گرفته بودند و با عجله می رفتند طرف خانه شان.
🌳بعد سه تا مرد آمدند، بیرون دو تا جوان و یکی هم میان سال، بلافاصله دنبال سرشان هم کریم کوفتی و کدخدا. مصیبت بدتر از این نمی شود. همچنین که من آمدم قضیه الاغ را به کدخدا بگویم، کریم کوفتی پرید وسط کوچه و مچ دستم را گرفت.
🌳چنان هم فشار میداد که اگر حسینعلی به دادم نرسیده بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می آورد. توی این وضعیت حسینعلی پرید طرف دوچرخه کریم را سوارشد و الفرار. کریم هم انگار که مویش را آتش زده باشند دستم را ول کرد و هوار زنان افتاد عقب حسینعلی.
🌳بیچاره حسینعلی زیاد دوچرخه سواری بلند نبود. برای همین هم هول شد و وسط کوچه محکم زمین خورد، اما، خب، قبل از اینکه کریم کوفتی بهش برسد بلند شد و در رفت. اون از آن سر کوچه من هم از این طرف .
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب میکرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟
پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت:
_چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد.
_میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان میداد گفت:
_ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم.
لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت:
_حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه.
راضیه سریع با لبخند جواب داد:
_حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه.
تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد.
نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم.
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است...
یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است.
کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد.
روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود.
شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است...
شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت...
اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند!
کتاب را بردار و راز
#راض_بابا را کشف کن... #کتاب_راض_بابا #شهیده_راضیه_کشاورز #معرفی_کتاب
@maghar98
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود!
زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود...
زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛
باب.شهادت بسته شده!
عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد...
راستی، حواستون که هست!
اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم...
آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید!
اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا...
راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود،
دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید...
نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون!
تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی...
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز #معرفی_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی!
به نام خداوند بخشنده و مهربان
نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی:
سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . #راض_بابا #نامه_به_امام_زمان(عج) #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☀️مهاجر سرزمین آفتاب" به کوشش "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی" اثری است که "خاطرات کونیکو یامامورا یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران" را به مخاطبان عرضه می دارد.
☀️"کونیکو یامامورا" که بعد از آشنایی با یک مسلمان ایرانی و ازدواج با او، ژاپن را به مقصد ایران ترک کرد، بعد از مهاجرت نام سبا را از کلام الله مجید برای خود برگزید.
☀️ "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی"، خاطرات خواندنی این بانوی شرقی را با دقتی مثال زدنی و با حفظ فصاحتی که خود او در بیان خاطراتش به کار برده بود، به رشته ی تحریر درآورده اند.
☀️"حمید حسام" اظهار داشته که نحوه ی آشنایی او با این مادر شهید طی سفری بود که به همراه تعدادی از جانبازان کشور جهت شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی شهر هیروشیمای ژاپن داشته و "کونیکو یامامورا" به عنوان مترجم، صحبت های جانبازان شیمیایی ایران و بازماندگان بمباران اتمی ژاپن را برای هم ترجمه می نمود.
☀️"حمید حسام" در این سفر چنان مشتاق شنیدن داستان زندگی او شد که برای نوشتن خاطراتش، هفت سال با او مصاحبت کرد تا درک بهتری از دنیای درونی این بانو پیدا کند.
☀️"کونیکو یامامورا" که تا بیست و یک سالگی اش تحت آموزه های بودا پرورش یافته بود، آشنایی خود را با همسر مسلمانش، یک نقطه ی عطف می داند؛ نقطه ای که همه چیز بعد از آن تغییر کرد و او را به دنیای جدیدی از ارزش های اسلامی و انقلابی وارد کرد و ثمره ی زندگی او، یعنی فرزند نوزده ساله اش را در راه پاسداری از این ارزش ها به مقام رفیع شهادت رسانید.
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☀️بچه ها که بزرگتر شدند، شیطنت هایشان کمتر شد. حتی محمد که از آن دو بازیگوش تر بود آرام شد. در هیچ چیز بهانه گیر نبود. سادگی را دوست داشت و همیشه لباس سفید یا خاکستری می پوشید. کسی لباس رنگارنگ تنش ندید.
☀️مدرسه از آنها خواسته بود موهای سرشان را کوتاه نگه دارند با اینکه بزرگتر شده بود، موهایش مثل یک بچه محصل کوتاه بود و همیشه کفش کتانی سفید می پوشید و تا کفشش پاره نمی شد کفش دیگری نمی پوشید. همه کفشهای پاره او را نگه میداشتم.
☀️نجابت، دیانت و سادگی محمد، مرا به یاد آن جمله تاریخی امام خمینی در سال ۱۳۴۲ می انداخت و به این فکر می کردم؛ آیا محمد من یکی از سربازانی است که نوید آمدنشان را داده است؟
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☀️شبی در ماه رمضان در عالم خواب دیدم در خانه را کسی می زند. با خودم گفتم ما که کسی را دعوت نکرده بودیم؛ این وقت شب چه کسی است؟! آقایی که قد رشید و صورت نورانی داشت جلوی در با بچهای در بغل ایستاده بود.
☀️گفت : «این دختر کوچولو ریحانه فرزند محمد است.» گفتم : «پسر من مجرد بود.» گفت: «پشت سرت را نگاه کن.»
برگشتم؛ انتظار داشتم اتاق های خانه خودمان را ببینم، اما دشت وسیع و سرسبز و پر درختی دیدم که از وسط آن یک قصر سفید و بلورین بالا آمده بود.
☀️آقا گفت: «آن قصر خانه ی پسر شهید شماست. او زنده است و پیش اولیای خداست.»
از خواب بلند شدم. وضو گرفتم و قرآن را گشودم. خدا شاهد است که این آیه آمد: «وَلا تَحسَبَنَّ الّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَلْ اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرزَقون.»
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☀️روزها به سختی می گذشت. تابستان داغ ١٩۴۶ میلادی رسید؛ من و چند نفر از دوستانم برای ماهیگیری به ساحل رودخانه رفته بودیم. وقتی برگشتیم،قیافه همه اعضای خانواده گرفته و درهم بود.
☀️خبری را از رادیو شنیده بودند: «هیروشیما در کمتر از یک دقیقه در آتش سوخت و خاکستر شد.» هیچ کس نمیدانست بمب اتم چیست و چه می کند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند امروز طلوع خورشید را دو بار دیدند.
☀️چهار روز بعد خبر مشابه دیگری رسید : «شهر ناکازاکی هم مثل هیروشیما با یک بمب سوخت و خاکستر شد.»
☀️با انفجار هیروشیما و ناکازاکی ترس و وحشت مثل هیولا بر جان همه پنجه زد. ما با هیروشیما فاصله زیادی نداشتیم. حالا باید یا ما به اشیا می رفتیم تا پدر و برادرم تنها نمانند یا آنها باید به روستا میآمدند که اگر قرار بود بمیریم، همه با هم بمیریم.
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
میلاد_حضرت_زینب(س)
🌸🌸🌸🌸🌸
ز بیت مرتضی شاه ولایت اختری سرزد
که از نور رخش ارض وسما را زیب و زیور زد
🌸🌸🌸🌸🌸
سحر در دامن زهرا،گل زهرا شکوفاشد
که عطرش رونقی بر بوستان دین سراسر زد
🌸🌸🌸🌸🌸
بودمیلادزینب آنکه اندر روز میلادش
در آغوش حسینش خنده بر روی برادر زد
🌸🌸🌸🌸🌸
#میلاد_حضرت_زینب (ع)
#حضرت_زینب سلام الله علیها
#روز_پرستار
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98