eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
244 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
29 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دیماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۲ نماز شب خواندن های حاجی، از بعد شهادت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° چند هفته ای از شهادت مجیدم می گذرد. پنجشنبه است و برای تسکین زخم های قلبم به گلزار شهدا می روم. کنار مزار پسرم می نشینم، قرآن را باز می کنم و می خوانم. سایه ای روی سنگ قبر می افتد. سر بلند می کنم. جوان برومند و مؤدبی سر به زیر ایستاده. سلام می کند، جوابش را می دهم. می پرسد: «شما با ایشون نسبتی دارید؟» قرآن را می بندم و به سینه می چسبانم: «بله، من مادر مجیدم. چطور؟» می نشیند و انگشتانش را روی مزار پسرم می گذارد. فاتحه می خواند. بعد با آه و حسرت می گوید: «خوش به سعادتتون حاج خانوم! آقا مجید توی جبهه خیلی شجاع و دلیر بود. تو درگیری مهاباد به پاش تیر خورد، فوری پوتینش رو درآورد و با چفیه، محکم دور انگشتای پاش رو بست که بیشتر از این خون ریزی نکنه. بعدم خیلی سریع پشت فرمون ماشین نشست و به من گفت: زود باش سوار شو. شجاعت پسرتون با اون سن کم، توی جبهه باورکردنی نبود. روح مجید قطعا زمینی نبود. دلیر بود، توی جبهه ی کردستان از هیچ احدالناسی ترس و واهمه ای نداشت.» دوباره فاتحه ای می خواند و می رود. بعد از شهادت مجید نفس می کشم، اما از سوز جگر؛ راه می روم، اما به زور و جبر. به خاطر بچه ها هم که شده، باید خودم را قوی و سرحال نگه دارم. حرف های این جوان، قلبم را عجیب تسکین می بخشد. تصمیم می گیرم به خانه که رسیدم، زندگی ام را همچون گذشته شاد و پرانرژی از سر بگیرم. سعیدم در آستانه شانزده سالگی است؛ جوانی قدبلند و خوش هیکل. چند روزی می شود که اصرار دارد پیش فرمانده سپاه بروم و درمورد او صحبت کنم. می خواهد پا جا پای برادرش بگذارد و لباس او را به تن کند. بی خیال درس و مدرسه شده. می دانم سعید این بار در تصمیمش مصمم است و هیچ چیز باعث نمی شود تا دست از هدفش بردارد. به او می گویم: «خیلی خب، یه کم دندون سر جگر بذار تا من برم و صحبت کنم. بابات که نیست، داداشتم که شهید شده؛ تو یکی ان قدر خون به جگرم نکن سعید! هرچی خدا بخواد، همون میشه.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۳ چند هفته ای از شهادت مجیدم می گذرد. پ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° دلم را به دریا می زنم. جلسه ی اول خودم تنها می روم. وارد ساختمان بزرگ سپاه می شوم. پرسان پرسان اتاق فرمانده را پیدا می کنم. در می زنم و بعد از کسب اجازه، وارد اتاق می شوم. آقای بانک تا مرا می بیند، از روی صندلی بلند می شود و سلام می کند. روی صندلی می نشینم. می گویم: «راستش پسرم، مجید انجم شعاع، تازه شهید شده. خیلی از لباس سپاه خوشم میاد؛ دلم می خواد باز تو تن بچه هام باشه. از اون طرفم نمی خوام اسلحه ی پسرم مجید روی زمین بمونه. یه پسر دیگه دارم که ماشاءالله هیکل درشتی داره و از پس خیلی کارا برمیاد، بچه م زبر و زرنگه. اگه اجازه بدید، می خوام لباس مجیدم رو تو تن سعیدم ببینم.» فرمانده با خودکار روی برگه ای که مقابلش است چیزی می نویسد. سرش را بلند می کند و می گوید: «شما خونواده ی شهدا حق بزرگی به گردن این نظام و مردم دارید. آفرین به این روحیه! اشکال نداره حاج خانوم، دفعه ی بعد که تشریف آوردید، شازده پسرتونم بیارید، ببینم چی کار میشه کرد.» وقتی این خبر را به سعید می دهم، چشمانش از ذوق و خوش حالی می درخشد. چند روز بعد با هم به سپاه می رویم. از در اتاق فرمانده که وارد می شویم و هیکل تنومند و درشت سعید را می بیند، با چشم هایی از حدقه درآمده و متعجب می گوید: «بفرمایید داخل. ببینم، پسرم شما چند سالتونه؟!» سعید محترمانه سلام می کند و پاسخ می دهد: «شونزده سال.» آقای بانک تسبیح توی دستش را داخل جیب پیراهنش می گذارد: «ماشاءالله! حاج خانوم حق داشتن بگن می خوان شما رو توی لباس سپاه ببینن. با این هیکل ورزشی و ریش و سبیلی که شما داری، اصلا بهت نمی خوره ان قدر سنت کم باشه.» گل از گل سعیدم می شکفد و تشکر می کند. سعید هم در شانزده سالگی پاسدار رسمی سپاه می شود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۴ دلم را به دریا می زنم. جلسه ی اول خود
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° یک سال از عضویت سعید در سپاه می گذرد. کار جدید پته ی رومیزی طرح بوته قهر و آشتی را تازه شروع کرده ام. بعد از دوردوزی، نوبت برگ دوزی و سایه زدن با نخ برای نقش ها و گل های پته است. اطراف حاشیه را دوخت زیگزاگ می زنم. برگ دوزی را با بخیه های شویدیِ بلند و کوتاه و بخیه های مورّب به هم می دوزم. یادش به خیر! مجید و حمیدرضا با چه شوقی به پته سوزن می زدند. بغض گلویم را می فشارد. سعید از اتاق بیرون می آید. با شرم و حیایی که در چهره اش هست کنارم می نشیند. نگاهش را به برگ دوزی های پته می اندازد: «مامان! یه چی بهتون بگم، دعوام نمی کنید؟» سوزنی به نقش می زنم. همان طور که سرم گرم دوختن است، می گویم: «چی شده سعید؟ بگو مامان.» من من کنان ادامه می دهد: «راستش، راس...تش ... من زن می خوام مامان.» سرم را بلند می کنم. لحن صحبتش به شوخی نمی خورد: «چی گفتی؟! زن می خوای؟!» با لحنی ملایم، اما محکم می گوید: «خب آره مامان. من الان هم کار دارم، هم حقوق. تازه پاسدار رسمی هم هستم. من...» وسط حرفش می پرم: «می دونی که سنت کمه. من هرجا برم، کسی با این سن کم بهت زن نمیده؛ خیالت راحت.» فوری می گوید: «حالا شما برید صحبت کنید مامان؛ ضرری که نداره. به هرکی بگید یه همچین شاخ شمشادی دارید، نه نمیگن ها!» خندان، با صمیمیت و مهر می گویم: «از زبون که نمیوفتی تو بچه. ان قدر ورّاجی نکن ببینم چی کار میشه کرد برات. ان شاءالله که خیره!» دستم را بالا می برد و انگشتانم را می بوسد. بعد از کلی تحقیق و پرس وجو، دختر عموی سعید را مناسب ازدواج با او می بینیم. با موافقت خانواده ی برادرشوهرم و رضایت دخترشان، مراسم ساده ی عروسی را برگزار می کنیم؛ مراسمی که لباس داماد به جای کت شلوار گران قیمت، لباس پاسداری است. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۵ یک سال از عضویت سعید در سپاه می گذرد
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° و لباس عروس هم یک دست لباس ساده و معمولی. مهریه یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه بهار آزادی در نظر گرفته می شود. سفره ی عقدشان هم با عکس امام منوّر می شود. بیشتر مهمان های مراسم از بچه های سپاه هستند. استاندار، امام جمعه و مسئولین کرمان هم آمده اند. اول دعای کمیل می خوانند و بعد سفره ی شام عروسی را می چینند. من و حاجی می خواهیم مراسم ساده و بی ریای عروسی سعید، الگویی باشد برای جوان هایی که تازه می خواهند ازدواج کنند. سعید و همسرش تصمیم می گیرند در یکی از اتاق های خانه ی ما زندگی مشترکشان را شروع کنند. حالا خیالم از بابت سعید و زندگی آینده اش، تا حدودی راحت می شود. هروقت بیکار هستم، شال پته را دست می گیرم و مشغول دوختن می شوم. با سوزن، تمام غصه ها و دردهایم را روی نقش های زیبای پارچه کوک می زنم و با گره اشکم دوختش را ماندگارتر می کنم. ظرف شیر را بعد از جوشاندن، کنار بخاری روی زمین می گذارم تا سرد شود. در خودم غرق هستم که صدای دعوای فرشته و مسعود بلند می شود؛ بحثشان بر سر هیزم گذاشتن توی بخاری است. فرشته داد می زند: «من می خوام هیزم بذارم.» مسعود صدایش را بالا می برد و می گوید: «این کارا مردونه ست؛ تو دختری، نمی خواد؛ خودم می ذارم.» حمیدرضا در اتاق دیگری مشغول درس خواندن است. او که از داد و فریادهای خواهر و برادرش حسابی کلافه شده، با عصبانیت از اتاق بیرون می آید و بر سر هر دو فریاد می زند: «شما دوتا چتونه؟ بسه دیگه!» مسعود که برادرش را با چهره ای برافروخته و عصبانی می بیند، حساب کار دستش می آید؛ بدون اینکه به پشت سرش توجهی داشته باشد، روی دو زانو عقب عقب می رود؛ ناگهان دستش در قابلمه ی شیر که هنوز داغ است، می رود؛ دستش می سوزد و صدای گریه و زاری اش گوش فلک را کَر می کند. سراسیمه پته را به گوشه ای می اندازم و بلند می شوم. گیج و منگ به دست مسعود نگاه می کنم. زبانم بند آمده. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۶ و لباس عروس هم یک دست لباس ساده و معم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° بلافاصله به خانه ی همسایه می روم. چادر مشکی ام مثل پری سبک از روی سرم لیز می خورد و زمین می افتد. بعد هم خودم مثل چادرم، سرُ می خورم. زانوهایم تا می شوند و سنگین. روی زمین می نشینم، دست هایم را جلوی صورت می گیرم و بلند گریه می کنم. خانم همسایه زیر بغل هایم را می گیرد و سوار ماشین می کند. تا بیمارستان یک لحظه هم صدای ناله، و اشک چشم مسعود قطع نمی شود؛ سوختگی اش شدید است. قلبم محکم خودش را به سینه می کوبد. دکتر دست مسعود را که می بیند، می گوید: «متأسفانه دست پسرتون حتما باید عمل بشه؛ سوختگیش خیلی زیاده، چاره ای جز این نیست.» رنگم به یک باره مثل گچ سفید می شود. آب دهنم را به زور قورت می دهم. چشمم دوباره می بارد. مسعود را روی برانکارد به اتاق عمل می برند. قلبم از دیدنش تیر می کشد. یک ساعت تمام، پشت در اتاق شیشه ای منتظر می مانم. چشم هایم روی دو کلمه ی بزرگ و قرمز رنگِ «اتاق عمل» خشک شده اند. زانوهایم توانشان را از دست داده اند. زیرلب ذکر می گویم، سوره هایی از قرآن که به ذهنم می آید را می خوانم. کاش حاجی بود تا دلم را از خوب شدن مسعود قرص کند! نیست، به منطقه رفته. بالاخره عمل مسعود تمام می شود. از اتاق عمل او را بیرون می آورند و به بخش منتقل می کنند. بعد از تحمل دو روز سخت، از بیمارستان مرخص می شود. گاهی از سر دل تنگی برای حاجی، داغ مجید و مسئولیت های زندگی، بی صدا می شکنم و آرام آرام اشک می ریزم. دارم برای مسعود سوپ گوشت و سبزیجات درست می کنم. فرشته با گام های کوچک و آهسته کنار برادرش که خواب است، می رود. نگاهم می افتد به مجله هایی که با چسب به هم چسبانده و و بادبزن کوچکی که درست کرده. به خوبی می شود شرم را از چهره فرشته خواند. می دانم خودش را مقصر این اتفاق می داند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۷ بلافاصله به خانه ی همسایه می روم. چا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° بالای سر مسعود می ایستد. با مجله دست برادرش را باد می زند. باد سرد که به صورت مسعود می خورد، از خواب بیدار می شود. فرشته همان طور که مجله را عقب و جلو می برد، دست به پهلویش می گذارد؛ خسته شده. مسعود با مهربانی می گوید: «خسته شدی، بسه دیگه فرشته.» فرشته نگاهش را مستقیم به نگاه برادرش می دوزد. مظلومانه می گوید: «نه، خسته نشدم داداش.» و لبخند می زند. تا دست مسعود خوب شود، فرشته از سر دل سوزی و محبت خواهرانه ، می ایستد و دستش را باد می زند. گاهی از خستگی روی زمین پهن می شود. مسعود هم هیچ وقت چیزی را به روی خواهرش نمی آورد و او را مقصر نمی داند. خوش حالم که بچه هایم درس گذشت و مهربانی را خوب یاد گرفته اند. بعد از شهادت مجید، پسرم حمیدرضا بیشتر از همه حواسش جمع من و زندگی مان است. جای خالی پدر و برادرش را به خوبی برای من پر می کند. سال چهارم ریاضی مردود می شود؛ با این همه از او می خواهند تا در یکی از دبیرستان های کرمان دفتردار شود؛ قبول نمی کند. می گوید: «این شغل حق من نیست؛ حق جوونیه که مدرک تحصیلیش رو گرفته باشه. راضی نیستم به ناحق جای کسی رو بدن به من.» سعید بعد از چند ماه خانه اجاره می کند و از پیش ما می رود. یک شب برای شام دعوتمان می کند. اسباب و اثاثیه ی زیادی ندارند؛ عروسم چرخ زندگی را با قناعت و صبوری می چرخاند. دود چراغ آترای قدیمی هوای اتاق را خفه کرده و سینه و چشم هایمان را می سوزاند. گاهی فیتیله ی چراغ کِز می کند و می سوزد. مهمانی خوش می گذرد، ولی در آن هوای دود گرفته، زیاد دوام نمی آوریم و برمی گردیم خانه. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۸ بالای سر مسعود می ایستد. با مجله دست
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° صدای حمیدرضا را از انباری می شنوم: «مامان! مامان جان! یه دقیقه بیا، کارت دارم.» به انباری می روم. دارد وسایل را زیر و رو می کند: «چیه مامان؟ چی کارم داری؟» سرش را از لابه لای خرت و پرت ها بیرون می آورد. -این بخاری که اینجاست مال کیه؟ -این مال اتاق توئه، اون کناری هم مال فرشته . چطور مگه؟ -کمک کن بخاری منو بیرون بیاریم. با تعجب می پرسم: «چرا؟!» در حالی که با دست، خاکِ بغل شلوارش را می تکاند، می گوید: «دیدید دیشب وضع زندگی سعید رو؟! با اون چراغ آترا و هوای خفه ی اتاق، نشد زیاد بمونیم خونه شون. بخاری من باشه برای سعید. لباس بپوشید بریم خونه شون.» -خب الان نه خودش خونه ست، نه خانومش؛ هر دوتاشون سر کارن. کجا بریم؟ -عیبی نداره. بخاری رو می بریم خونه ی همسایه شون می ذاریم تا برگردن. فردا صبح هم خودم میرم نصبش می کنم. یه کم هم خِرت وپرت برای خونه شون می خرم. لباس می پوشم و همراه حمیدرضا می شوم. خانه ی همسایه ی سعید که می رسیم، از ماشین پیاده می شوم و زنگ خانه را می زنم. خانم همسایه که می آید، بعد از خوش و بش کردن با او می گویم: «اگه اجازه بدید، بخاری پسرم سعید رو توی راهروی خونه ی شما بذاریم. به امید خدا فردا میایم می بریمش؛ الان پسر و عروسم خونه نیستن.» با رویی گشاده می گوید: «خواهش می کنم! بفرمایید حاج خانوم؛ خونه مال خودتونه.» حمیدرضا بخاری را از صندوق عقب ماشین می آورد و «یا الله یا الله» گویان آن را در راهرو میگذارد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۹۹ صدای حمیدرضا را از انباری می شنوم: «م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° فردا صبح بعد از صبحانه، حمیدرضا برای رفتن آماده می شود. خیلی سریع لباس می پوشم و همراه او به خانه ی سعید می رویم. در طول مسیر حمیدرضا کنار یک مغازه ترمز می زند. چیزی نمی گذرد که با یک پلاستیک بزرگِ پر از وسیله از مغازه بیرون می آید. برای خانه ی برادرش قیف نفتی، بند لباس، گیره، جارو دستی و... خریده. زنگ خانه را که می زنیم، عروسم زهرا در آستانه ی در ظاهر می شود. حمیدرضا بخاری را از همسایه می گیرد و با سلام بلندی، متین و باوقار وارد خانه می شود. زهرا متعجب و متحیر فقط نگاهمان می کند. حمیدرضا با خنده می گوید: «چراغ آترا دیگه به درد شما نمی خوره. این بخاری رو نصب می کنم که هم گرماش بیشتره و هم دیگه ان قدر هوای اتاق رو کثیف و خفه نمی کنه.» بعد از نصب بخاری، بند لباس را هم به دیوار می کوبد. هر کم وکسری را که در خانه ی سعید می بیند، برطرف می کند. عروسم زهرا خجالت زده و مهربان می گوید: «دستتون درد نکنه. ببخشید امروز خیلی زحمت کشیدید و ما رو شرمنده کردید.» -این چه حرفیه دخترم؛ دشمنت شرمنده. همه ی کارا گردن رضا بود، من کاری نکردم. بعد از سعید نوبتِ مسعود پانزده ساله می شود. یک روز روبه روی من می نشیند و می گوید: «مامان! من دیگه نمی خوام برم مدرسه. می خوام برم جبهه.» از حرفش جا می خورم و جواب می دهم: «آخه پسرم تو سنت کمه، نمیشه بری. در ثانی قبولت هم نمی کنن. مگه جبهه بچه بازیه؟!» با ناراحتی و غیظ می گوید: «من باید برم جبهه مامان! این حرفام حالیم نیست!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۰۰ فردا صبح بعد از صبحانه، حمیدرضا برای
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° چند روزی به همین منوال می گذرد و مسعود برای رفتن به جبهه پافشاری می کند. در نبود حاجی، من حریف او نیستم، دست به دامان برادرم حمیدرضا می شوم تا با مسعود حرف بزند و او را از رفتن به جبهه منصرف کند. برادرم به خانه ی ما می آید، از هر دری با مسعود حرف می زند. کم کم بحث را به جبهه رفتن او می کشاند و می گوید: «برای رفتن به جبهه عجله نکن دایی جون. من و تو می خوایم بریم لبنان و اونجا رو آزاد کنیم؛ می خوایم بشیم سربازای چمران. تو فعل بشین درست رو بخون.» گوش مسعود به این حرف ها بدهکار نیست که نیست. مرغش همچنان یک پا دارد. نصیحت های برادرم هم روی او و تصمیمش اثری نمی گذارد. هرچه از او اصرار است، از من اخم وتَخم و انکار. مسعود جدیت و قاطعیت مرا که می بیند، چهار روز قهر می کند و به خانه ی پدرم می رود. از سر لج و لج بازی به مدرسه هم نمی رود. بعد از چهار روز دستش را می گیرم و با هم به مدرسه می رویم تا علت نیامدن چند روزش را برای مدیر مدرسه توضیح دهم و غیبتش را موجه کنم. آقای مدیر که خانواده ی ما را به خوبی می شناسد، بعد از سلام و احوالپرسی از من می خواهد تا خودش با مسعود حرف بزند. برای همین باب شوخی را باز می کند: «خب آقا مسعود، دل دردت خوب شد؟» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۰۱ چند روزی به همین منوال می گذرد و مسع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° مسعود بی معطلی جواب می دهد: «من دلم درد نمی کرد آقا! می خوام برم جبهه، اینا نمی ذارن. سه چهار روز هم قهر و گریه کردم و رفتم خونه ی بابابزرگم. هر کاری می کنم، نمی ذارن برم جبهه. الانم اومدم برم سر درس و مشقم.» آقای مدیر کنار مسعود می نشیند و با مهربانی و محبت می گوید: «من می دونم که تو می خوای مثل برادرات کار مهمی انجام بدی و بری جبهه، اما این مملکت به دکتر و مهندس و کارمندم نیاز داره پسرم. تو با درس خوندنت داری کار مهمی انجام میدی؛ اینو فراموش نکن. به وقتش جبهه هم میری؛ عجله نکن.» بالاخره حرف های آقا مدیر به دل مسعود می نشیند و او را متقاعد می کند. حاجی وقتی به مرخصی می آید، دو روز نشده دوباره برمی گردد. او در جبهه راننده ی فرمانده لشکر، قاسم سلیمانی شده و ارتباطی قلبی بین آن ها به وجود آمده است. عاشقانه فرمانده اش را دوست دارد و همیشه حواسش به او هست. حاجی مدام از خاطرات تلخ و شیرین جبهه برای من حرف می زند. از رزمنده هایی می گوید که با دل شیر می آیند و برای شهادت از هم سبقت می گیرند. او همه ی رزمنده ها را بچه های خودش می داند و خیلی زود دل تنگشان می شود. در جبهه نان خشک ها را جمع می کند و به جای اینکه آن ها را دور بریزد، اِشکنه ی خوشمزه ی کرمانی درست می کند و با همان نان خشک ها می خورند، تا جلوی اسراف را بگیرد. می گوید: «فاطمه جان! اگه بدونی چقدر فضای جبهه با این بچه های مخلص معنوی شده! ما که سلاح آنچنانی نداریم، همین روحیه و اخلاص بالای بچه هاست که ما رو پیروز میدون می کنه.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۰۲ مسعود بی معطلی جواب می دهد: «من دلم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° دو سالی از زندگی مشترک سعید می گذرد. کار سعید، مبارزه با اشراری است که در جای جای کشور قصد خرابکاری دارند. کم پیش می آید که سعید از کارش برای ما تعریف کند. تابستان 36 حکم مأموریت سعید می آید. باید چند سال از خدمتش را در منطقه ی دور افتاده، ناامن و محروم خاش بگذراند. چند سالی است که اشرار، آن منطقه را ناامن کرده اند؛ دست به گروگان گیری می ِزنند و جاده ها را می بندند. وقتی سعید از مأموریتش می گوید، غم بزرگی روی دلم می نشیند. چاره ای جز پذیرفتن تصمیمش ندارم. سعید سپاهی است و باید در هر کجای این آب و خاک که به وجودش نیاز است، برود و خدمت کند. قبل از رفتن سعید به خاش، حمیدرضا که نگران اقامت برادرش هست، می گوید: «مامان! چطور می خوای دوتا جوون رو تنها بفرستی توی اون منطقه ی خطرناک. بر فرض که خونه شون هم آماده باشه، ولی خدا رو خوش نمیاد تنها راهیشون کنیم. بهتره ما هم باهاشون بریم.» با حرف های حمیدرضا در ذهنم هیاهو می شود. بی راه هم نمی گوید. وقتی این موضوع را با سعید در میان می گذارم، خوش حال می شود و استقبال هم می کند. تمام اسباب و اثاثیه ی سعید را جمع می کنیم. قرار بر این می شود که راننده ی کامیون زودتر از ما راه بیفتد. من، مادرخانم سعید، عروسم زهرا و پسرهایم سعید و حمیدرضا با ماشین خودمان راهی می شویم. هوا به شدت گرم و طاقت فرساست که به خاش می رسیم. از خانه ی سازمانی خبری نیست. یکی از سربازهای آنجا می گوید باید تا خالی شدن خانه، چند ساعتی را صبر کنیم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۱۰۳ دو سالی از زندگی مشترک سعید می گذرد.
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° حمیدرضا صاف زل می زند در چشم هایم و می گوید: «حالا دیدی مامان! به دلم افتاده بود که خودمون هم باید همراهشون بیایم. دوتا جوون، تک و تنها، وسط شهر غریب و دَرندشت خاش چی کار می کردن؟ خوب شد همراهشون اومدیم.» به او لبخند شیرینی می زنم. اتاقی را در اختیار خانم ها قرار می دهند تا آماده شدن خانه در آنجا کمی استراحت کنیم. پنکه ی سقفی وسط سقف اتاق، تمام زورش را می زند تا هوا را خنک نگه دارد. چادر و روسری هایمان را برمی داریم تا خنک تر شویم؛ فایده ندارد. خدایا اینجا دیگر چه جهنمی است که پوست آدم را می سوزاند؟! انگار درون کوره ای از آتش هستیم؛ سرتاپا عرق شده ایم. چطور عروس و پسرم باید گرمای اینجا را تحمل کنند؟ سعید و حمیدرضا، با هم پی خانه می روند. چشم می دوزم به در تا برگردند. دو ساعتی که می گذرد، سر و کله شان پیدا می شود. در همین مدت زمان کم، پوست صورت جفتشان سوخته. با خوش رویی سلام می کنند و می گویند بالاخره خانه خالی شده. تا اثاثیه را می چینیم، بدن همه مان با عرق شسته می شود. خیس عرقیم! مدام سر و صورتمان را با آب خیس می کنیم، اما هنوز چند دقیقه نگذشته، دوباره می شود کویر برهوت. خانه که مرتب می شود، من، حمیدرضا و جاری ام ناگزیر هستم که به کرمان برگردیم. با لحنی پر از اندوه به سعید می گویم: «مامان! تو رو خدا اینجا مواظب خودت و زهرا باش. حواستون به همدیگه باشه.» صورت به عرق نشسته ی او زیر نور آفتاب برق می زند. پیشانی ام را می بوسد: «چشم مامان مهربونم.» با هزار و یک دل تنگی برمی گردیم کرمان. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee