eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
227 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل یازدهم #قسمت۳ خریدها با خودم بود. بهتر می
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل یازدهم ماندم که غر بزنم یا دعاگویش باشم. فقط هفتۀ سختی در پیش داشتیم و باید تا آخر هفته با سیزده هزار تومانِ باقی مانده گذران می کردیم. کالسکه کارم را راحت کرد. خیلی هم ملاحظه می کردم که از جاهای خوب بروم تا آسیب نبیند. وقتی خودش کالسکه را از تکه های تازه آسفالت شده می برد، می گفت: «این تیکه را مخصوص دختر من آسفالت کردند. چه نو و تمیز! مخصوص فاطمه آغَی». وقتی هم ماشین ها پشت چراغ قرمز توقف می کردند، می گفت: «به احترام فاطمه آغَی، همۀ ماشین ها استُپ کردند! همه چی تعطیل که فاطمه آغی رد شود.» علیرضا از برنامه ها و کارهای تازه نمی ترسید، ولی من خیلی سبک سنگین می کردم. مدام «اگر بشود اگر نشود» می گفتم؛ ولی علیرضا خودش را به دل کار می زد. سفرش هم همین طور بود. برای کارهای فرهنگی تشکیلات به تهران سفر کرد. البته هیچ وقت سر نگرفت. هنوز امید داشت که این سابقه و تجربه بی ثمر نماند. بی بی می آمد و شب ها پیش من می ماند. هم برای بچه می ترسید، هم از قضا شدن نماز صبحم نگران بود. یک شب علیرضا از تهران به حاجی احمد زنگ زد که «الان همه دارند می روند کربلا. بیا با هم برویم!» هفتۀ دوم ماه رمضان بود. به من هم گفت با حاجی بیا. گفتم: «کجا بیایم با بچۀ سه ماهه؟ پول هم که نداریم!» سفر کربلا ده روز طول کشید. پشیمان شدم از اینکه سفر کربلا را نرفتم.برگشتنش هم بی مقدمه بود. نصف شب رسیدند! ناغافل و بی خبر. تعجب کرده بودیم. کلی هم گلایه کردیم که چرا بی خبر؟! ما پارچه نوشتیم. تدارکات دیدیم گفتند: «چه لزومی دارد؟ فردا همه خبر می شوند». نه شام خوردند نه چای. فقط محتاج خواب بودند. وقتی تنها شدیم، دست هایش را جلو آورد. گفت: «زود باش دست های کربلایی را ببوس تا متبرک شوی!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل یازدهم خلوت علیرضا با باغچه می گذشت. خودش گل های صدفی و میمون خرید و درون باغچه کاشت. فاطمه را هم لباس گرم می پوشاند و با روروَک اش می برد کنار باغچه که: «دخترم بیاید بابایش را ببیند که دارد باغبانی می کند.» وقتی می خواستند باغچه را آب بدهند، همۀ روروَک و لباس فاطمه پر می شد از گِل و خاک و سیخ و برگ. غر هم که می زدم می گفت: «ما از خاکیم و به خاک برمی گردیم. بگذار بچه با خاک انس بگیرد». در جشن تولد یک سالگی فاطمه نشد شرکت کند. جشنمان زنانه بود و علیرضا در کوچه ماند! همه آمدند و شلوغ شد، طوری که از کیک تولد هم چیزی به علیرضا نرسید! فاطمه به حرف آمده بود. به همان نسبت که شیرین زبان و خوش حرف می شد، بدغذا و بداخلاق هم می شد. با آنکه علیرضا زیاد پیشش بود، اما وابستۀ پدرش نشد. یک صبح، چشم هایش را باز می کرد و می دید پدرش رفته. تا یک هفته بعد هم نمی آمد. اوایل، قم و تهران می رفت؛ بعدها گناباد و طبس و شیراز. کار ساختمان بود. یکی دو هفته کار می کرد و بعد با رنجوری و بدحالی برمی گشت. هر روز اذیت ها و بداخلاقی های فاطمه بیشتر می شد. بغلی شده بود و حاضر نبود چند قدم راه برود. بقیه به آه دلش بودند، اما من هم دعوایش می کردم و او شکایت مرا به علیرضا می کرد. علیرضا هم به من می خندید و نچ نچی می کرد و گفت: «متأسفم! ببخشید که مادر است و کاریش نمی شود کرد». علیرضا تنها توسلی ای بود که به فوتبال علاقه داشت. المپیک را پی می گرفت. یک پیاله پر از تخمه را هم می گذاشت جلویش و لمیده به تلویزیون زل می زد. همان ده دقیقۀ اول، تخمه ها تبدیل می شدند به یک کوه پوست که در پیش دستی بالا و بالاتر می آمد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل یازدهم #قسمت۵ خلوت علیرضا با باغچه می گذ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم علیرضا یک روز به حاجی احمد گفت: «اینجا برای من کاری نیست! می خواهم بروم داخل. شاید بتوانم کاری جور کنم.» حاجی هم گفت: «اتفاقاً من هم می خواهم بچه ها را ببرم آنجا و این خانه را هم بفروشم». این جوری شد که باید بار سفر می بستم به جایی که وطنم بود و تاکنون ندیده بودمش. با تمام شدن مدرسۀ مرتضی، خانوادۀ حاجی به افغانستان رفتند. در خانۀ به آن بزرگی، من بودم و علیرضا و فاطمه. علیرضا همچنان سر کارهای ساختمانی و نقاشی می رفت. دست وپاشکسته کار می کرد و بعد از چند وقت دوباره ناخوش احوال مدتی را خانه می ماند. وقتی هم خانه بود، یا کتاب های روان شناسی و اعتقادی می خواند، یا پای کامپیوتر بود، یا با هم فیلم می دیدیم. گاهی می رفتیم کوهسنگی. تا مزار شهدای گمنام بالا می رفتیم. جوری می رفتیم که غروب را آن بالا باشیم. علیرضا این طور می خواست. هر بار هم به تاریخ سنگ مزار شهدا نگاه می کرد و می گفت: «بنین! ببین این شهید نوزده سالش بوده!» حتی در زمان بارداری من هم خواسته اش این بود که غروب، کوهسنگی باشیم. با آن وضعم مرا هم بالای کوه می کشاند. زمزمه های رفتن ما به داخل، بین فامیل پیچید. علیرضا برای مادرم دلایل می آورد که «تا اکنون زن و بچه را صلاح نبود ببرم. الان برای کار و زندگی می روم ان شاءالله که کارم رونق بگیرد. بدون بنین و فاطمه روزها سخت تیر می شود. وجودشان مرا دلخوش میکند.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۱ علیرضا یک روز به حاجی اح
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم خودم هم دوست داشتم بروم. نگران بودم؛ اما می گفتم کم یا زیاد کنار هم هستیم. امنیت هم که بهتر شده بود. علیرضا برایم از شهرک جبرئیل و قول درواز نقل می کرد. محله ای در هرات که اکثر توسلی ها در آنجا ساکن بودند؛ نزدیک ترمینال هرات. علیرضا می گفت: «نسبت منطقۀ درواز به هرات، مثل نسبت احمدآباد مشهد است به گلشهر!» برایم تصور این که در احمدآباد هرات زندگی کنم خوش می آمد. هوای آسایش و زیبایی منطقۀ قول درواز و محلۀ جبرئیل به سرم، فراق را کوتاه می کرد و جدایی را آسان. ۲۵ شهریور ۸۳، بعد از نماز صبح، با آژانس به سوی افغانستان حرکت کردیم. چشم های خیس مادرم و خواهرهام تصویری بود که مدام دور و دورتر می شد. حتی بی بی که به صبوری معروف بود، ناراحت بود. من حسرت و غبطه را در چشم های پدر و مادر می دیدم. حسرتی که برای وطن داشتند. هرچند می گفتند: «هیچ وقت به آنجا باز نمی گردیم.» بیش از همه بی بی، از وطن اِعراض کرده بود. غصه های جوانی اش را هنوز با خود داشت. علیرضا آب و آبمیوۀ خنک و بستنی می گرفت. چاشتمان را مادرم گذاشته بود. نزدیک ظهر داخل ماشین خوردیم. چند باری پیاده شدیم و سروصورتمان را آب زدیم. عطش علیرضا فروکش نداشت. بطری های آب سرد بود که می گرفت و سر می کشید. علیرضا برایم از بچه های برادرش گپ می زد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۲ خودم هم دوست داشتم بروم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم از بی آبی و بی برقی می گفت؛ از کپسول گاز و گاز پیک نیکی. خودش جلو نشسته بود و من و فاطمه روی صندلی عقب. نمی شد بیاید کنار من بنشیند. فرهنگ آنجا با ایران فرق می کند. راننده هراتی بود. وقتی از مرز رد شدیم، صدای ضربان قلبم را می شنیدم. دلم می خواست از همۀ وجودم به چشم هایم ببخشم و هیچ چیزی از تصویر ورودی وطن از دست ندهم. آرامش خاصِ زادگاهِ پدری را حس می کردم. بانشاط و مغرور اطرافم را سِیر می کردم. اول گروهی بچه که بیشترشان هشت نه ساله بودند، سر راهمان را گرفتند و هر کدام برای گرفتن اسکناسی از دست ما التماس می کردند. آرامش و امنیت با رد شدن از زنجیر فولادی مرز در وجودم بیشتر شد. شنیده بودم که وقتی از زنجیر نقطۀ صفر مرزی رد بشوی، دیگر مانعی بین تو و وطنت نیست. با اینکه پول نداری، جنگ است و ناامنی و فقر و بیماری، ولی آرامش پیدا می کنی. دیگر نگران نیستی کارتت تا کی مهلت دارد، یا افغانی بگیرها تو را نبینند. امنیت خاطر، مهم ترین امنیت است. در وطن، خاطرَت امن است، حتی اگر کوچه ها و محله ها امن نباشد. من می گویم خاصیت خاک افغانستان این است که آرامت می کند. آرامش بخش ترین خاکی که یک مهاجر به عمرش دیده، خاک وطن خودش است. حتی اگر در بیست وپنج سال عمرش یک بار هم پا به آن نگذاشته باشد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۳ از بی آبی و بی برقی می گف
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم شهرهای غزنی، قندهار و وردک را پشت سر نهادیم. هرچه پیش تر می رفتیم، جاده همچنان خامه بود. سرک های (شاهراه) پخته مخصوص ایران بود. از مرز به آن طرف جز سرک های اصلی، همۀ فرعی ها خامه بود و بس. خانه ها کاه گلی بود و در جاهای بهتر، بلوکه چینی شده بود. ساعت خلوتیِ روز رسیدیم و کسی در کوچه ها پیدا نبود. از منطقه های سنّی نشین رد شدیم. علیرضا سعی می کرد گزارش جغرافیایی را دم به دم برای من بازگوید. پوشش من چادر مشکی همیشگی بود. علیرضا هم لباس افغانی پوشیده بود که ابهتش را بیشتر می نمود. زن های آنجا چادر برقع می پوشند که برای دوخت آن هفت متر پارچۀ ابریشمی مصرف می شود و از هنرهای دستی هم در دوختن آن استفاده می کنند. هفت متر را چین های بسیار ریزی می دهند؛ آن قدر ریز که به اندازۀ دور یک کلاه می شود. حجمش زیاد است. با رنگ هایی متنوع که بیشترین کاربرد را رنگ کفتری دارد؛ رنگی نزدیک به طوسی ملیح. مهاجرینی که از ایران می روند با همین چادر ساده بازشناخته می شوند. هرات یک شهر مذهبی است که هم شیعه دارد هم سنی. روابطشان هم با هم خوب است. مردم این شهر اصالت عجم و آریایی دارند. هوای هرات تقریباً مثل مشهد خشک است. فاصله اش تا مشهد زیاد نیست. از مشهد که حرکت کنیم، شش ساعته به هرات می رسیم. هرات برای شیعه های مهاجر افغان مثل مشهد است. «جبرئیل» محله ای است که بیشتر، مهاجران، آنجا زندگی می کنند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۴ شهرهای غزنی، قندهار و وردک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم سرگرم تماشای مردمانی بودم که تک وتوک در ظهر داغ مردادماهِ هرات دیده می شدند. هرچه پیش تر می رفتیم، اثری از احمدآباد نبود! بالاخره ماشین ایست کرد مقابل یک خانۀ کوچک با دیوارهای بلوکه! متعجب از علیرضا پرسیدم: «اینجا احمدآباد است؟ اینجا سناباد است؟!» خنده ای کرد و گفت: «بلی! احمدآباد قدیم. در آینده می شود مثل احمدآباد اکنون!» حاجی احمد و خانمش منتظرمان بودند. ناهار هم آماده کرده بودند. وارد خانه که شدم، به چشمم همه جا پر از خاک می آمد. روی قالین ها، روی اُپن، روی پشتی ها، آشپزخانه. خاک بود و خاک. متحیر بودم که چند ماه است خانه جارو نخورده؟! خانه ای هفتادوپنج متری با یک آشپزخانۀ بدون کابینت، یک ظرفشویی و یک اجاق گاز و کپسول. ناهار و چای خوردیم. هوا خیلی داغ بود. خانه کولر آبی داشت. بعد از ناهار، صدای باد بلند شد. هرات به باد ۱۲۰ روزه مشهور است. باد وزید. باد و باد و باد و به دنبالش خاک و خاک و خاک. چشم، چشم را نمی دید. دلیل خاک های خانه را فهمیدم. معلومم شد که هرچه جارو کنیم، فایده ای ندارد. کوچه، خیابان، حیاط، همه جا زیر خاک بود و ناخودآگاه با هر نسیمی خاک برمی خاست. حکمت باد هم این است که حشره های فراوانِ آنجا ازبین می روند و جان آدم از گزند نیش ها و زهرهایشان در امان می ماند. همۀ خانه ها چاه آب داشتند و با موتور، آب را از چاه می کشیدند و داخل تانک می ریختند. از تانک، لوله کشی شده بود به آشپزخانه. سیمان جای موزاییک، کف حیاط را پوشانده بود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۵ سرگرم تماشای مردمانی بودم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم حاجی احمد مثل همیشه شوخ و سرحال می گفت: «دیدی اینجا چقدر بهتر است! دیدی چقدر نغز است!» علیرضا هم خوشحال بود و مغرور. این که در کشاکش ماندن و آمدن، من آمده بودم و او را به امنیت و آرامش خانه ام ترجیح داده بودم و او هر جا اراده می کرد من همراهش بودم، احساس خوشی و مردی می کرد. هر دو هم از اینکه بر ترس و دلواپسی هایمان غلبه کرده بودیم راضی بودیم. به قول علیرضا: «از بیم حادثه، داخل حادثه بهتر». مردمان شاد و بی غم، لباس های رنگی رنگی، ناخن های لاک زده، نان و خورش ساده، کوچه های خاکی و بلوکه های دیوارها برایم دوست داشتنی شد. همیشه دست بچه هایشان یک تکه نان بود؛ در کوچه و خانه و هنگام بازی. علیرضا می گفت: «بچه های اینجا فعالیتشان زیاد است ؛ یا بازی می کنند یا سر کارند. آب و خاک اینجا هم طیّب و طاهر است؛ همه چیز را زود هضم می کند و آدم زودبه زود گرسنه ش می شود». علیرضا رفت سر کار. یک شهرک تازه ساز که آب و زمینش دست نخورده و بی آلودگی بود. زمین ها مال حاجی احمد و شرکایش بود. نقشه ریزی کرده بودند و می خواستند زودتر خانه ها را بسازند. کارهای دفتری و ثبت و امور مالی را به علیرضا سپرده بودند. صبح می رفت، شب می آمد. همیشه هم با چند دبه آب خوشگوار برمی گشت. چاه خانه به گچ رسیده بود و طعم ناخوشی داشت. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۶ حاجی احمد مثل همیشه شوخ و
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم خانم حاجی باید برمی گشت. نزدیک مدرسه ها بود. گفت: «بازارهای اینجا قیمت های خوبی دارد. تنوع اجناسشان هم بالاست. بیا با من برویم پارچۀ سوغاتی بگیریم؛ هم راهِ بازار را یاد می گیری هم من تنها نیستم». در هرات، مردم سرمایه دارند. مغازه هاشان خلوت نیست. همه چیز هم در یک مغازه پیدا می شود. پارچه ها را طاقه طاقه نمی چینند؛ همه لای هم تلنبار است. رنگ به رنگ پارچه دیدم. از گیپور و ساتن بگیر تا مخمل و کشمیر و چادرهای مشکی بی نظیر. من خرید نکردم، اما نشان کردم تا در برگشت به ایران سوغات بگیرم. خانم های برقع پوش در بازار بودند. فاطمه از دیدن آنها می ترسید. در گوشم گفت: «مامان! دزد!» خانمی فهمید و چادرش را بالا زد و خنده ای به طرف ما کرد. فهمید غریبه ایم. وقتی به علیرضا گفتم فاطمه ترسید، گفت: «حق دارد بچه! می بیند یک چیزی هست که راه می رود، اما نه دستی دارد نه پایی و نه صورتی ازش دیده می شود. ترس ندارد؟!» علیرضا روش بازوبسته کردن کپسول را یادم داد. بعد هم کارکردن با آبگرمکن و موتور چاه را. برای اینکه تنها نباشیم، با خانوادۀ آقای حلیمی که از بستگان پدرم بود و روبه روی ما خانه داشت، رفت وآمد را شروع کردیم. آقای حلیمی دو همسر داشت. هر دو با هم زندگی می کردند. خانم بزرگ، عروس و داماد داشت و خانم کوچک پنج تا بچۀ قدونیم قد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۷ خانم حاجی باید برمی گشت. ن
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم همسایۀ سمت چپی مان آقای اَکوان بود. مردی سرمایه دار و متموّل که با سه پسر و عروس هایش زندگی می کرد. یکی از عروس ها خواهر لیلا بود. همان لیلا که با هم عروسی گرفتیم. فامیل ها هم یکی یکی به دیدنمان می آمدند. عموهادی و عموباقر و عمه ساره و برادرزاده های علیرضا و عروس هایشان، می آمدند خوش آمدگویی و دعوتمان می کردند. هوا رو به سردی می رفت. دلتنگ مادرم بودم. فاطمه هم دلتنگ بود. می گفت: «برویم خانۀ مامان جونی». بهش می گفتم: «خانه شان خیلی دور است». می گفت: «بدوبدو برویم می رسیم!» صدای مادرم در گوشم بود. گاهی حتی حس می کردم صدایم می کند. برمی گشتم پشت سرم و می‌دیدم کسی نیست. تنهایی آزاردهنده بود. هنوز گشایشی هم در زندگی مان پیدا نشده بود. با اینکه علیرضا کار می کرد، اما عایدی نداشت. مدتی از سکونت ما می گذشت که امیدواری به بچۀ دوم حاصل شد. به دکتر زنان مراجعه کردم. لباس پنجابی تنش بود و با لهجۀ هراتی صحبت می کرد. روپوش سفیدش را روی پنجابی پوشیده بود. مطب مجهزی داشت. ویزیتش هم خیلی گران بود. زهرا، خواهر لیلا می گفت: «این دکتر تازه از ایران وسایلش را آورده. دارد دق دلی اش را سر بیمارها خالی می کند!» آزمایش دادم و وقتی برگه را دید، گفت: «خانم! تو حامله داری!» وقتی به خانه برگشتیم، هوا تاریک شده بود. علیرضا نگران، سر راهم آمد. نگرانی اش با جعبه شیرینی ای که خریده بودم به خوشحالی بدل شد. وقتی عموهادی و جاری ام فهمیدند، پسرشان، خادم حسین را فرستادند تا تنها نباشم و در کارها کمکم باشد. خادم حسین کلاس چهارم بود. زبر و زرنگ و ریزه میزه، کاری و باادب. بسیار هم خجالتی و مهربان. نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم. جارو می کرد، ظرف می شست، خرید می رفت، با فاطمه بازی می کرد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۸ همسایۀ سمت چپی مان آقای اَ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم با شروع فصل سرد، مدارس هرات تعطیل می شوند؛ چون مشکل سوخت دارند. برای همین بچه ها در تابستان به مدرسه می روند. مدرسۀ خادم حسین هم تعطیل بود. به علیرضا می گفتم: «گناه دارد این طفل معصوم. من که کاری ندارم. بگو نیاید». علیرضا نچ نچ می کرد و می گفت: «خاتونِ ما خوبی بهش نیامده! مردم دارند لطف می کنند کمکت کنند، آن وقت تو می گویی نیاید.» علیرضا از حضور دومین فرزند مشعوف بود. به آب و خاک افغانستان ربطش می داد. می گفت: «عجب خاکی داره. حیف که امنیت نداره، وگرنه برای زندگی و خوشی هیچ کم نداره. خاک اینجا نمی گذارد تو بتوانی نیت های شومت را محقق کنی!» زمزمه هایی کرده بودم برای فاصلۀ سنی بیشتر بین بچه ها که خدا نخواست. زودبه زود به مادرم زنگ می زدم. ریزریز پول هایی را پس انداز می کردم و می دادم خادم حسین برایم کریدت(کارت) بگیرد. این قدر به بازارنرفتن عادت کرده بودم که رسم و روش خرید آنجا را یاد نگرفته بودم. یک بار که برای خرید تخم مرغ رفتم، گفتم: «نیم کیلو تخم مرغ بدهید». مغازه دار خندید و گفت: «ایرانی هستی؟!» بعداً فهمیدم تخم مرغ را دانه ای می فروشند. خیلی از چیزها مثل ایران است. حتی بعضی مارک ها مشخص است از ایران می آید. اکثر اوقات که از خانۀ برادر علیرضا برمی گشتیم، در مسیر با هم می رفتیم خرید. ماشین حاجی احمد دست ما بود. علیرضا می گفت: «شما مثل خاتون ها بنشین داخل ماشین هر چه بگویی من برایت می ستانم!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۹ با شروع فصل سرد، مدارس هر
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم علیرضا آرامش داشت. بین فامیل ها و برادران خودش احساس خاطرجمعی می کرد. از دیدن بچه های قدونیم قد با لباس های رنگی رنگی شاد بود. گاهی از سر کارش که می آمد، هشت نه تا بچۀ ریزودرشت از ماشین پیاده می شدند و به صف داخل می آمدند. بچه ها و نوه های برادرهایش بودند. سر راه سوارشان می کرد و به بهانۀ اینکه تعطیلی آخر هفته است، بازی و تفریح راه می انداخت و بچه ها را سر ذوق می آورد. با بچه ها که می آمد، به فکر خوراکی های بچگانه شان هم بود. با خودش میوه می گرفت یا سیب زمینی و ماکارونی تا برایشان درست کنم. یکی دو روز آخر هفته دور سفره مان پر از بچه و سروصدا می شد. به بچه ها هم به اندازۀ علیرضا خوش می گذشت؛ آن قدر که اگر مادرانشان رخصت می دادند، هر شب می آمدند! اگر شب خانۀ ما می ماندند، کمبود بالش را با بقچه های لباس حل می کردیم و روی قالین می خوابیدند. بچه ها خودکفا بودند. خودشان همۀ کارها را می کردند. من فقط برایشان غذا درست می کردم. مجال نمی دادند که من یا علیرضا بخواهیم برایشان پهن کنیم و جمع کنیم و دسترخوان بیاوریم. همۀ کارها با خودشان بود. فاطمه هم وقتی این تعداد بچه را دور خودش می دید، شادی هایش افزون می شد. ماه رمضان رسید. سحری ها با علیرضا بود. چای می ریخت، غذا را گرم می کرد و سفره می انداخت؛ بعد بیدارم می کرد. اگر برق بود، تلویزیون را هم روشن می کرد. سحری خوردن علیرضا همیشه مختصر و کوتاه بود، برای آنکه تا اذان به دعاهایش برسد. دعای سحر و زیارت عاشورا و دعای ابوحمزه. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee