✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_دوم
نمی توانید با اطمینان بگویید. داستان من، بیش از حد انتظار، عجیب است: آن صحنه ها،،، اتفاقات،،، گفت و شنود ها،،، و برخی روز ها که باید با خود به گور ببرم. راز هایی که اجازه فاش کردنشان را به من نداده اند.
انگشتانش را میان موهایش دواند و افزود:
_می دانید؟ فقط خودم می توانم مطمئن باشم که آن ماجرا، واقعی بوده. متاسفانه، قادر نیستم این اطمینان را به شما منتقل کنم. شاید هم اصلا لازم نباشد. شما در باور کردن یا باور نکردن قصه ام مختارهستید البته می دانم که خواسته یا ناخواسته، درباره مطالبی که می گویم فکر خواهید کرد. وبه عقیده من، همین بس است.
موجودی رک گو و صادق به نظر می رسید.
_قبل از اینکه داستان تان را بشنوم، چند سوال کوچک، شما تهرانی هستید؟
_نیستم
+اهل کجایید؟
_اهل یکی از شهر های منزوی کشور. اهل شهرستان(...) از یک سال پیش تاکنون در تهران زندگی می کنم.
+یعنی قبلا در شهر خودتان ساکن بودید؟
_بله، دریک عمارت قدیمی با باغی بزرگ، آن خانه باغ را از عمویم خریده بودم. پس از مختصر تعمیراتی که در عمارتش انجام دادم قابل سکونت شد.
+شما یک مهندس ساختمان هستید، تا جایی که اطلاع دارم یکی از بهترین ها به حساب می آیید. نوگرایید و خانه ها را براساس نقشه هایی مدرن و خلاقانه می سازید، تعجب می کنم که خودتان تا یک سال پیش، در خانه ای قدیمی سکنی داشته اید.
_الان هم در یک خانه قدیمی زندگی می کنم
خندید و؛
_می گویند کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد،،، راستش، من به معماری سنتی علاقه خاصی دارم. برخلاف تصور شما، پروژه های من، تلفیقی از سبک سنتی و مدرن است، یعنی نقشه هایی امروزی با الهام از طرح های سنتی.
حرف را عوض کردم:
+شما سی و چهار سال دارید. حتما ازدواج کرده اید.
بالحنی شوخ گفت:
_سن مرا بالا نبرید! سی و سه سال و یازده ماه دارم. ازدواج کرده ام، با دو زن.
+ماشالله!
_ذوق زده نشوید! ازدواج من و همسر اولم به طلاق ختم شد.
+گمان نمی کنم حق داشته باشم که این سوال را از شما بکنم ولی می کنم: چرا؟ چرا به طلاق ختم شد؟
_در مقدمه باید بگویم که او آدم بدی نبود. بی انصافی می کنم. او زن خوبی بود و هست. ما همدیگر را دوست داشتیم؛ ولی سلیقه ها و طرز فكرمان متفاوت بود.
در عین حال، هرگز جمله ناخوشایندی به هم نگفتیم. حتی هرگز صدای مان را بلند نکردیم. هر دو می کوشیدیم اختلاف نظر ها را تحمل کنیم.
+تا این که؟
_تااین که هوس رفتن به فرانسه و اقامت در آن جا به سرش زد.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار #قسمت_نوزدهم رجب چند روزی خانه ماند؛ تا اینکه آ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ تولد یک پروانه
#قسمت_دوم
تازه عروسی شهرستانی دیوار به دیوار خانه ما زندگی می کرد؛ از من هم بی زبان تر بود. حسابی از شوهرش می ترسید. مریم، همدم تنهایی من شده بود. شوهرهایمان را راهی سر کار می کردیم و تا شب کنار هم بودیم. روز اولی که پیش مریم رفتم، به هم ریختگی و شلوغی خانه اش کلافه ام کرد. روغن، برنج، ظرف و ظروف، همه روی طاقچه ردیف کنار هم چیده شده بود. پیش خودم گفتم: «دخترای روستایی با سلیقه و اهل زندگی ان. چرا خونه و زندگی مریم این شکلیه؟!» مریم اصلا حوصله ی کار خانه را نداشت. کمکش کردم راه و رسم خانه داری را یاد گرفت. مرتب کردن خانه اش یک روز بیشتر طول نکشید؛ اما تا آداب زندگی را یاد بگیرد چند ماهی طول کشید. هرچه از مادرم یاد گرفته بودم به مریم هم می گفتم. با سروسامان گرفتن زندگی اش، دل آقای ترابی همسرش نرم شد و کمتر اذیتش می کرد. وقتی که برای شام میهمان داشت، مواد اولیه ی غذا را به من می رساند تا برایش خورشت درست کنم. تا او برنج را دَم می گذاشت، من هم خورشت را آماده کرده بودم.
از نردبان بالا می رفتم، مریم را صدا می زدم و از بالای دیوار، قابلمه را به دستش می دادم. دست پخت بدی نداشت؛ اما دلش می خواست جلوی خانواده شوهر سربلند و عزیز شود. شوهر مریم برعکس رجب، آدم دست و دلبازی بود. تنها مشکلش اجاق کوری زنش بود. مریم بچه دار نمی شد و فامیل شوهرش با متلک هایشان او را آزار می دادند.
مدام نذر و نیاز میکرد که خدا با دادن بچه ای چراغ زندگی اش را روشن نگه دارد؛ اما بی فایده بود.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
📌دشمن شناسی🪓 #قسمت_اول فعاليت تشكيلاتي و سازمان يافته، تأثير مهمي در پيروزي يك جريان دارد. ناكثين ب
📌دشمن شناسی🪓
#قسمت_دوم
يكي از مهم ترين روش هاي مخالفان، طرح شعارهاي عامه پسند است. از اين طريق جو جامعه را مخدوش و با خود همراه مي كنند و براي مردمي جلوه دادن حركت خود، شعاري مناسب را طرح و با آن جامعه را ملتهب مي سازند.
اين شعار و بهانه بنابر مقتضيات زمان به شكلي خاص مطرح مي شود. درزمان حكومت علي(ع) سوژه پيراهن عثمان براي مخالفان آن حضرت بهانه مناسبي بوده است. عجيب اين است كه كساني كه خود در رأس مخالفان حكومت عثمان بودند حتي شادي خود را از قتل عثمان پنهان نكردند، پيراهن خونين عثمان را علم كردند و به مخالفت با علي(ع) برخاستند.
ابن ابي الحديد مي گويد:
طلحه، سخت ترين تحريك كنندگان عليه عثمان بود و بعد از او زبير در اين قسمت از همه بيشتر پافشاري مي كرد.
بلاذري از ابي مخنف و ديگران نقل كرده است:
وقتي مردم، عثمان را محاصره كردند، طلحه براي آنكه حلقه محاصره تنگ تر شده و عثمان كشته شود از ارسال آب و نان براي عثمان جلوگيري مي كرد. تا آنجا كه علي(ع) از اين ماجرا به خشم آمد و براي عثمان آب فرستاد.
حضرت علي(ع) اين جريان را چنين تحليل مي كند:
«به خدا سوگند او (طلحه) براي خونخواهي عثمان با عجله دست به كار نشد، جز اينكه مي ترسيد خون عثمان از خود او مطالبه شود زيرا او متهم به قتل عثمان است و در ميان مردم از او حريص تر بر كشتن عثمان يافت نمي شود...»
و در جاي ديگري مي فرمايد:
«... و انهم ليطلبون حقاً هم تركوه و دماء، هم سفكوه...»
«و اينان در طلب حقي هستند كه خود آنرا ترك كرده اند و خواهان خوني كه خود آنرا ريخته اند.»
به هر حال، ناكثين براي ايجاد ترديد در مسلمانان و مغالطه كاري، گروهي را به عنوان خونخواه دور خود جمع كردند تا حكومت علي(ع) ساقط شود. علي(ع) شيوه پيمان شكنان را بهانه جويي و سوژه يابي معرفي مي فرمايد:
بهانه هايي كه مي آورند چيزهايي است كه تنها در ظاهر، رنگ و رويي دارد و در باطن هيچ.
رهنمودهاي علي(ع) درباره بهانه تراشي هاي دشمنان، ما را به هوشياري در برابر دشمنان و بهانه هايي كه آن را دستاويز توطئه هاي خود قرار مي دهند دعوت مي كند.
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: مردهای عوضی #قسمت_اول همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: ترک تحصیل
#قسمت_دوم
بالاخره اون روز از راه رسید...!!!
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود. با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:
هانیه، دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه.
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم. وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم. بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود. به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم:
ولی من هنوز دبیرستان …
خوابوند توی گوشم . برق از سرم پرید.
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد.
- همین که من میگم. دهنت رو می بندی میگی چشم، درسم درسم.
تا همین جاشم زیادی درس خوندی.
از جاش بلند شد.
با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت.
اشک توی چشم هام حلقه زده بود.
اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …
از خونه که رفت بیرون، منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه.
مادرم دنبالم دوید توی خیابون.
- هانیه جان، مادر، تو رو قرآن نرو.
پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه.
برای هر دومون شر میشه مادر!
بیا بریم خونه.
اما من گوشم بدهکار نبود.
من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم . به هیچ قیمتی!!
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━