✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_نهم
.........-
+حالا، دنباله ماجرا.،،، نه. اول، یک بار دیگر تذکر می دهم.،،، لطفاً این تذکر را در طول مصاحبه به خاطر داشته باشید: من، خیال ندارم قصه ام را به شما تحمیل کنم. تنها نیتم این است که آن را برایتان شرح بدهم.
-مانعی نیست شرح بدهید.
+خوب،،، به نظر می رسید که آن دو از بلوری بسیار شفاف ساخته شدهاند.
-بلوری بودند؟
+بلوری نبودند. بدنشان خیلی براق و شفاف بود. شبیه بلور. آنها رو به رویم در هوا ایستادند؛ به من نگاه کردند و با مهربانی لبخند زدند. قیافه شان برایم خیلی آشنا بود. گفتی سالهای سال با هم زندگی کرده بودیم.
-حرفی نزدند؟
+چند لحظهای با من حرف زدند؛ هرچند نتوانستم بفهمم چه گفتند.
-چرا نتوانستید؟
+چون طرز صحبتشان به صورت تکلم معمولی نبود. به جای کلمات اصوات دلنشینی از دهان هایشان خارج میشد. نوعی موسیقی،،، نوعی موسیقی آسمانی بود.
-موسیقی آسمانی چگونه است؟
+غیر قابل تقلید،،، مسحورکننده.،،، توضیح ناپذیر.
..............-
+من،،، من، بهت زده به آن دو چشم دوخته بودم.کمی که گذشت به همان سرعتی که آمده بودند از من دور شدند.
-به آسمان رفتند؟
+به آسمان رفتند.
-وقتی رفتند، چه فکری در موردشان کردید؟ این قضیه را چطور تحلیل کردید؟
-هیچ فکری دربارهشان نکردم.
- حتی از خودتان پرسیده اید که آن دو موجود که بودند؟ چه می خواستند؟ چرا آمدند و چرا رفتند؟ اصلاً نپرسیدید که آیا صحنهای که دیدید واقعی بود، یا زاییده توهم؟
+میدانید؟ من، هیچ فرصتی برای فکر کردن نیافتم. چون بلافاصله پس از ناپدید شدن آن ها، صدای شکستن تخته را از زیر پایم شنیدم. به دنبالش، زیر پایم خالی شد.
- و سقوط کردید؟
+حدود یک متر به سمت زمین، پایین رفتم؛ اما...
- اما؟
+ناگهان همانجا، بین هوا و زمین، ثابت و آویزان ماندم. البته جسمم از من جدا شد و به سمت پایین سقوط کرد. انگار، تا پیش از آن لحظه، پالتویی از جنس فولاد به دوش داشتم. واقعاً مثل همین بود. مثل اینکه یک پالتو فولادی سنگین روی دوشم باشد و یکباره پایین بیفتد. با افتادنش، بسیار سبک،،، نه.
کاملاً بی وزن شدم. تمام وزنی را که سالها با خود حمل کرده بودم از دست دادم. خیلی خیلی لذت بخش بود. تا کسی تجربه نکرده باشد نمیتواند لذتی را که چشیدم، درک کنید.
_ شما نتوانستید برخورد جسمتان را با زمین ببینید؟
+ جسمم را دیدم که محکم روی تل ماسه ها افتاد؛ بعد، غلتید و با کف زمین برخورد کرد.
-در حقیقت، شما هیچ دردی را حس نکردید.
+مطلقا. نه دردی فهمیدم و نه دچار وحشت شدم.
- وجود دوم تان را که در هوا معلق بود، میدیدید؟
+ بله هم جسمم را میدیدم هم وجود اثیری ام را. آن هم به طور کامل. منظورم این است که تمام قسمت هایش را میدیدم.
-وجود اثیری تان چه شکلی بود؟
+ضمن تشریح اولین تجربه ام، به این مسئله هم پرداختم.،،، بدن اثیری ام درست مثل خودم بود اما خوش ترکیب تر، شفاف و بسیار رقیق.،،، شما حتماً توجه دارید: این بدن اثیری که دارم ازش حرف میزنم روحم نبود.
- میدانم
+خوانندگان کتاب تان هم میدانند؟
- لابد عدهای واقف هستند و عده ای نه. در هر حال، شما این مطلب را برایشان کاملا توضیح دهید.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل دوم
⭕️ آن دو چشم آبی!
#قسمت_نهم
یک روز صبحانه ی رجب را دادم و راهی اش کردم. جلوی در گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصله م سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم.» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: «برو.» حس کردم بی میل و رغبت است، اما پیش خودم گفتم:
اجازه داده، پس میرم.» بعدازظهر چادر سر کردم و رفتم دیدن مادرم، اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه.
گوشه ای از اتاق بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلوله های آتشین بر سرم می ریزد و همه ی وجودم را به آتش می کشد! وحشت زده از خواب پریدم و گفتم: «حتما رجب از من راضی نیست! شش ماه بهش بی محلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید می رفتم خونه ی مامان، خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم.
سعی می کردم بدون رضایتش کاری نکنم تا باز از این خواب های آشفته و ترسناک نبینم. هتل تعدیل نیرو داشت و رجب برای مدتی بیکار شد. با کمک یکی از دوستانش برای گارسونی به هتل چینی ها معرفی شد. حقوقش کفاف زندگی رانمی داد و به سختی روزگار را سپری می کردیم.
مادرم برنج و روغن می خرید و زیر چادرش می گذاشت و برایم می آورد. گوشه ا ی از حیاط می گذاشت و می آمد داخل خانه. موقع رفتن می گفت: «زهرا! برو اون وسایل رو بردار مادر، برای شماست.» من از خجالت سرخ می شدم؛ اما رجب به روی خودش نمی آورد که چرا مادرم برای ما گوشت و روغن می آورد.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
کانال رسمی #شهید_مهدی_زاهدلویی✨🌴✨
🇮🇷 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
📌دشمن شناسی🪓 #قسمت_هشتم برنده ترين سلاح دشمن تفرقه و اختلاف است و از اين طريق مي كوشد وحدت مسلمانان
📌#دشمن_شناسی🪓
#قسمت_نهم
دشمنان اسلام تا فرصت لازم را به دست آورند به بهانه هاي مختلف عليه حكومت اسلامي قيام مي كنند. در واقع، يكي از ويژگي هاي دشمنان اسلام فرصت طلبي آن ها است. آن حضرت خاندان ابوسفيان و قاسطين را فرصت طلباني معرفي مي كند كه هيچ گاه قلبا به اسلام گرايش پيدا نكردند و هرگاه فرصتي حاصل مي شد، دست به شورش مي زدند. مهمترين نشانه اين فرصت طلبي برخوردهاي نابخردانه آنان با حكومت علي(ع) بود و بر همين اساس بود كه پيامبر(ص) با الهام الهي، باطن معاويه را شناخته و طبق نص صريح اهل سنت بارها او را مورد لعنت و نفرين قرار داده و محشورشان در قيامت بر غير امت اسلام را براي او پيش بيني كرده است.
بنابراين، از ديدگاه علي(ع) دشمن هميشه در كمين است و تا فرصت به دست آورد، حمله ور مي شود.
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: خرید عروسی #قسمت_هشتم با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: غذای مشترک
#قسمت_نهم
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
- به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
- کمک می خوای هانیه خانم؟
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: غذای مشترک #قسمت_نهم اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز:
#قسمت_نهم(ادامه)
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
- کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …
- حالت خوبه؟ …
- آره، چطور مگه؟ …
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ ..
تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه …
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━