✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_هفدهم
بلافاصله شنید:
+سی و پنج میلیون و سیصد و نود و نه هزار و هفتصد و شصت.
دو نور افکن قوی در صورت حسین، روشن شد. فوراً روی کاغذ به محاسبه دیگری پرداخت. آنگاه، از مهندس سوال کرد: -میتوانید حاصله این تقسیم را بگویید؟:
چهل و هفت میلیون و چهارصد و یک هزار و هفتصد و،،، ببخشید؛ ششصد و چهل و چهار.،،، میخواهید تکرار کنم؟
+نه لازم نیست.
-بسیار خوب،،،این عدد هشت رقمی را بر ۵۳۸۹ تقسیم کنید.
پاسخ مهندس:
+حاصل تقسیم، ۸۷۹۶ میشود.
با جواب سریع و درست مهندس نفس راحتی کشیدم. پس از درنگی پرسیدم: -مهندس، چطوری با این سرعت، جواب ها را به دست می آورید؟
گفت:
+ گاهی جواب را در ذهن میبینم. گاهی صدایی درونی را میشنوم که جواب را به من می گوید.
- امروز جواب ها را دیدید یا شنیدید؟ +شنیدم.
حسین، از او پرسید:
- آیا می توانید اعداد اعشاری را،،،
مهندس، نگذاشت که سوالش را به پایان برد:
+ اگر بگویم این بحث را ادامه ندهید، بی احترامی کرده ام؟
- نه.
+ پس خواهش می کنم بیایید تمامش کنیم. کم کم دارد به شکل نوعی سرگرمی در می آید. به شکلی که اصلاً شایسته نیست.
گفتم:
+ بسیار خوب. تمامش می کنیم.،،، ماجرای تان را تا آنجا تعریف کردید که خاله شما،،، نه،،، به آنجا رسیده بودید که خواستید داخل قبر برادرتان را ببینید.
+ درست است. متعاقب آن، احساس کردم نیرویی مرا با شدت و سرعت زیاد به درون قبر مکید.
-به طور دقیق، همین احساس را داشتید؟ احساس مکیده شدن؟
+ بله.
-بعد؟
+ببینید، قبر،،، قبر، شکل معمولی نداشت.،،، لطفاً گوش کنید: چیزی را که می خواهم بگویم با هیچ کدام از معیارها و تئوری های زمینی سازگار نیست. به عبارتی، ظاهراً دور از علم، منطق و آموختههای دنیوی است.،،، شاید خیلی کسل کننده باشد، ولی مجدداً میگویم من، فقط موظف هستم که مشاهداتم را نقل کنم؛ توجیه آن کار من نیست پس لطفاً نخواهید که برای هرچه دیده ام توضیحی قانع کننده و علمی ارائه دهم. خیالتان را راحت کنم: من پاسخ بسیاری از پرسش هایی را که برای تان پیش خواهد آمد نمی دانم. بنابراین، توقع نداشته باشید چیزی را که خودم نمی دانم به شما بفهمانم.
من، فقط می توانم این نکته را خاطرنشان کنم: بنده آن صحنه ها را دیدم و باور دارم که دیدم.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار #قسمت_شانزدهم حاج آقا گفت: «بله، این ژله هم از
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ شمشیر ذوالفقار
#قسمت_هفدهم
اول خرداد سال ۴۴ صدای اذان صبح و گریه های امیر به هم گره خورد و قابله گفت: «آقا رجب! مژدگونی بده! بچه ت پسره!» رجب زد تو ذوق قابله و گفت: «خودم می دونم. کلی آدم خواب دیدن؛ اسمشم امیره.» دستمزدش را داد و راهی اش کرد. زن دایی تا آمدن مادرم کنارم ماند. نزدیک ظهر مادرم برگشت خانه. با صدای گریه ی امیر، فهمید من فارغ شدم.
دست و پای امیر را بوسید و برایمان اسپند دود کرد. دلم خوش بود کنار مادرم زندگی می کنم. ای کاش بیشتر کنارم می ماند! من دست تنها بودم با یک نوزاد کوچک که احتیاج به رسیدگی داشت. فرصت نمی کردم چهار قاشق غذا بخورم. کهنه های امیر را جمع می کردم، غروب بچه را می سپردم به رجب و در سرما و گرما می رفتم
کنار رودخانه ی نزدیک محله ی مرتضوی مشغول شستن کهنه و رخت های چرک می شدم. خیلی لاغر بودم و ضعف شدید داشتم. مادرم غذاهای مقوی برایم می پخت. می دانست هرچه گوشت و برنج می آورد، من انبار می کنم برای پذیرایی از میهمان. با التماس می گفت: «زهرا جان! یه کم به خودت برس. خوب بخور. برای کی جمع می کنی؟ شکم مردم؟
خدا همیشه به آدم پسر نمیده. ناشکری نکنی مادر! سختی ها می گذره و پسرت بزرگ میشه ان شاءالله. پسر خیلی خوبه، عصای دست پدر و مادرشه.» یک گوشم در بود و گوش دیگرم دروازه.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: ایمان #قسمت_شانزدهم علی سکوت عمیقی کرد … - هنوز در اون
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: شاهرگ
#قسمت_هفدهم
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم …
- تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود …
- هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ …
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …- علی …
- جان علی؟ …
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ …
لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار …
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ …
- یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …سکوت عمیقی کرد …- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━