✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_پنجم
+شبیه دست مادی ام. اما درخشش خاصی داشت. ضمناً، جنسش فرق میکرد.شما بارها، خود را در آینه دیده آید. تصویر توی آینه، عین
شماست. هیچ فرقی ندارد. با وجود این، آن تصویر از جنس بدن شما نیست. گوشت و پوست و استخوان ندارد.ماهیت آن فرق میکند. کالبد اثیری من، تا حدودی این جوری بود. انگار از جنس بخار بود. البته از جنس بخار نبود.
ولی این نزدیک ترین تشبیهی است که فعلا
به مغزم میرسد.به حدی لطافت داشت که مانعی در مسیر دید محسوب نمی شد.
- ملتفت نشدم.
کمرش را خم کرد،حبه قندی از داخل قندان روی میز برداشت، حبه قند را جلویش گذاشت
و با کف دستش آن را پوشاند:
+الان من میتوانم این تکه قند را ببینم؟
- نه معلوم است که نه.
+ولی اگر دست اثیری ام را روی آن می گذاشتیم، میتوانستم.
-یعنی بدن اثیری اینقدر لطیف است؟ حتی میشود اشیایی را که آن طرفش قرار دارند، دید؟
+آره
- داشتید میگفتید دستتان تا آرنج، در آن سوی در بود.
+ و البته در آن لحظات ، این مسأله و مسائلی نظیر این سوالی در ذهنم ایجاد نکرد.حتی موقع دویدن به سمت در، از خودم نپرسیدم
که چرا پاهایم به زمین برخورد نمیکنند. هنگام دویدن، حدود ۵سانتی متر از کف زمین فاصله داشتم. خیلی عجیب است که این موضوعات، اصلا فکرم را به خود مشغول نکردند. بله ، دستم تا آرنج، در آن سوی در بود.
بیاختیار، به جلو خم شدم در نتیجه، سرم نیز از در، گذشت. طوری که کاملاً میتوانستم داخل کوچه را ببینم.
برادرم پشت در بود. یادم هست که به خودم فشار آوردم تا بقیه بدنم را از در، خارج کنم.
ظاهراً بیش از حد فشار آوردم. چون. دفعتا به بیرون پرتاب شدم.
تقریبا تا ۲متر آن طرف تر از جایی که داداشم ایستاده بود. او پشتش به من بود، در عین حال، میتوانستم صورتش را ببینم.
-فضای کوچه به نظرتان واقعی بود؟
+بله
و سر سختانه از جوابش دفاع کرد:
+کوچه و هر چه در کوچه وجود داشت واقعی بود. کاملا واقعی.
-خوب فکر کنید. هیچ چیز غیر عادی، مشاهده نکردید
+به جز اینکه میتوانستم صورت برادرم را
در حالی که پشتش به من بود ببینم، همه چیز طبیعی بود: تیر چراغ برق، آسفالت، دیوارها، حتی قلوه سنگی که کنار در افتاده بود.
برادرم را دیدم که با نوک کفشش آن قلوه سنگ را کنار زد. در همین حین، زنبور کوچکی به سمتش آمد.
او بلافاصله،بدنش را کنار کشید و با دست راست، زنبور را تاراند بعد، با نگاه تعقیبش کرد.
آنقدر که حشره کوچک بین شاخه های درختی
که در کوچه بود ناپدید شد.
وقتی ناپدید شد، برادرم به سمت دکمه زنگ رفت. با صدایی ضعیف،طوری که فقط خودش میتوانست بشنود گفت: اخوی چرا در را باز نمیکنی؟ کجایی؟
در جوابش گفتم: من اینجا هستم.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
📌دشمن شناسی🪓 #قسمت_چهارم از آنجا كه حق، مطابق با فطرت، و باطل، برخلاف سرشت آدمي است، باطل با وصف بط
📌دشمن شناسی🪓
#قسمت_پنجم
بزرگترين آفت انقلاب اسلامي ايجاد شبهه و شك و ترديد در ميان مردم است. طرح مسايل بي-اساس در جامعه بويژه در زمينه مسايل اعتقادي و ديني از سوي برخي گروه ها مي تواند اعتماد مردم را به انقلاب و نظام سست نمايد و در دراز مدت خطر جدي براي نظام مقدس جمهوري اسلامي به حساب آيد. مقابله با اين ترفند دشمن از ضرور ي ترين وظايف نيروهاي مؤمن و انقلابي است و دراين زمينه بايستي توصيه هاي علي(ع) را جدي گرفته و سرلوحه كارشان قرار دهند.
يكي از شگردهاي دشمنان اين است كه سعي مي كنند پيوسته مردم را در جهل و ناداني نگه دارند و براي مبارزه از اين روش بهره ها مي گيرند. از ديدگاه علي(ع) طلحه و زبير با استفاده از جهالت مردم بصره توانستند شورش به پا كنند. امام(ع) دراين باره خطاب به مردم بصره مي فرمايد:
«سرزمين شما به آب نزديك است و از آسمان دور، عقل هايتان سبك و افكار شما سفيهانه است، پس هدف خوبي براي تيراندازانيد و لقمه چربي براي مفتخواران و صيدي براي صيادان!
افراد جاهل، سريع ابزار و آلت دست زيرك ها قرار مي گيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامي واقع مي شوند. هميشه منافقان بي دين، مقدس نماهاي احمق را عليه حكومت اسلامي برمي انگيزانند.
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: نقشه بزرگ #قسمت_چهارم به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: میخواهم درس بخوانم
#قسمت_پنجم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم.
بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت.
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه.
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود :شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد. من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم.
علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت، اون هم عین همیشه عصبانی شد .
- بیخود کردن! چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد: هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی!!
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم، به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال.
- یه شرط دارم، باید بزاری برگردم مدرسه!
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━