eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
226 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨ 💎💎 برخاست،کتش را کند و به پشتی صندلی آویزان کرد.وقتی نشست،گفت: +شما را خسته نکنم.آن روز غروب،کلی به معمار توپیدم و بعد،اخراجش کردم.آن وقت،در نهایت عصبانیت،سوار ماشینم شدم و به سمت خانه ام راندم. -به سمت همان خانه قدیمی. +بله.توی راه،برادرم زنگ زد.میخواست بابت موضوعی با من مشورت کند،به او گفتم که دارم به خانه می روم.قرار گذاشتیم که تا یک ربع دیگر به خانه ام بیاید. -و خودتان زودتر به خانه رفتید. +بله آن موقع،فصل تابستان بود.وسط حیاط،کنار حوض،یک تخت چوبی بزرگ گذاشته بودم.شب ها روی آن تخت می خوابیدم.،،،این را هم بگویم:در خانه،رو به حیاط باز می شد.فاصله تخت تا در خانه،بیست متر بود. -تخت روبروی در قرار داشت؟ یا... +درست روبرویش،ولی با فاصله بیست متر از آن.،،، چون تقریبا شب شده بود،چراغ حیاط را روشن کردم،روی تخت نشستم و منتظر برادرم ماندم.چند دقیقه ای گذشت.ناگهان،حالت سرگیجه به من دست داد.احساس کردم از پیشانی تا میانه سرم بی حس شده.به خودم گفتم اگر کمی دراز بکشم حالم بهتر می شود.بنابراین، دستم را به سمت بالشتی که آن سوتر بود پیش بردم.(می خواستم بالشت را بردارم تا زیر سرم بگذارم.)اما،،، اما دستم در میانه راه،قبل از رسیدن به بالشت،متوقف شد.هرچه سعی کردم آن را پیشتر ببرم.نتوانستم.انگار،قفل شده بودم.انگار،زمان،ایستاده بود.در عین حال،حس بسیار لطیفی داشتم.از آن لحظات فقط،همین را به یاد میاورم. -خوب،بعد؟ +دیگر چیزی نفهمیدم،تا اینکه یک وقت،صدای زنگ خانه را شنیدم.به محض شنیدن صدای زنگ، سریع، از جا برخاستم.با سرعت زیاد به سمت در خانه دویدم.پشت در که رسیدم خواستم ضامن قفل را پس بکشم تا در را باز کنم.ولی موفق نشدم.انگشتانم از ضامن در عبور کرد.آن موقع،هنوز به حقیقت قضیه پی نبرده بودم.نمیدانستم این بدنی که با او به در خانه رسیده ام،جسم اثیری من است.اصلا متوجه نبودم که بدن مادی ام روی تخت چوبی جا مانده. -عجب؟ چند لحظه ای با لب های بهم دوخته،نگاهش کردم و سرانجام: -گفتید که انگشتانتان از ضامن در رد شد.چطوری رد شد؟بیشتر توضیح دهید. + مثل این بود که شما بخواهید با سایه ی دست خود،ضامن را به عقب بکشید.معلوم است که نمیتوانید.من هم نتوانستم.درنتیجه،برای بار دوم،این دفعه با دستپاچگی و سرعت بیشتر سعی کردم ضامن را پس بکشم ،ولی نه تنها موفق نشدم بلکه دستم از در عبور کرد.حالا،بخشی از دستم تا نزدیک آرنج در آنسوی در بود و این... -چندلحظه صبر کنید،مهندس.بگویید دستتان چه شکلی بود؟عین دست جسمانی تان؟ 📚 جمال صادقی به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید: ✨🌴✨ http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
📌دشمن شناسی🪓 #قسمت_سوم شخصيت ها و چهره هاي شناخته شده، همانگونه كه يكي از عوامل مهم پيروزي بوده اند
📌دشمن شناسی🪓 از آنجا كه حق، مطابق با فطرت، و باطل، برخلاف سرشت آدمي است، باطل با وصف بطلانش نمي تواند ظاهر شود. باطل آنگاه مي تواند نفوذ كند كه لباس حق بپوشد و اين همان چيزي است كه علي(ع) از آن در نهج البلاغه تحت عنوان شبهه ياد مي كند. شبهه چيزي است كه شبيه به حق است. علي(ع) مي فرمايد: «شبهه را از اين رو شبهه نام نهادند كه شباهت به حق دارد اما براي دوستان خدا، نوري كه آنان را در تاريكي هاي شبهه راهنمايي كند، يقين آن ها است، و راهنماي آن ها، مسير هدايت است، ولي دشمنان خدا، گمراهي شان آنان را به شبهات دعوت مي كند. حضرت علي(ع) يكي ديگر از روش هاي دشمنان را ايجاد شبهه در ميان مردم مي داند و معتقد است براي مردمي كه به حقايق واقف نيستند، بزرگترين خطر، شبهه است، زيرا عامه مردم آنقدر قدرت تجزيه و تحليل ندارند كه باطل را تشخيص داده و لباس حق را از تن باطل بركنند و دشمنان نيز در پي همين فرصت هستند. به اعتقاد علي(ع)، دشمنان، باطل را در لباس حق به مردم جلوه مي دهند، تا آنجا كه گاه حتي بر نزديكان هم، حق مشتبه مي گردد. كار شبهه، گاه به آنجا مي رسد كه حتي «حق ناطق» و «تبلور راستين حق» هم بايد تلاش زيادي براي معرفي حق كند تا شبهه داران باور كنند كه لباس حق را بر باطل پوشانيده اند. هنگامي كه علي(ع) نزديك بصره رسيد، پيمان شكنان كسي را نزد حضرت فرستادند تا حقيقت حال را جويا شود و بدانند با شورشگران (ناكثين) چگونه رفتار خواهد كرد تا شبهه از دلشان زدوده گردد. امام(ع) چگونگي رفتار خويش را به شكلي بيان فرمود كه براي اين شخص روشن شد حق با آن حضرت است، در اين هنگام كه امام اعتراف او را نسبت به حقانيت خويش يافت از او خواست بيعت كند،اما او پاسخ داد: من فرستاده گروهي هستم و از پيش خود كاري نمي كنم. امام(ع) فرمود: - اگر آن ها تو را گسيل مي داشتند كه محل ريزش باران را برايشان بيابي و سپس به سوي آن ها باز مي گشتي و از مكان سبزه و آب آگاهشان مي كردي اگر مخالفت مي كردند و به سرزمين هاي بي آب و علف روي مي آوردند تو چه مي كردي؟ - آن ها را رها مي ساختم و به جايي كه آب و گياه بود مي رفتم. - پس دستت را دراز كن و بيعت نما. آن شخص مي گويد: سوگند به خدا به هنگام روشن شدن حق بر من، توانايي امتناع را نيافتم و با آن حضرت بيعت نمودم. 📎|ڪانال‌ رسمی |° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز:آتش #قسمت_سوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه، پدرم ه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه. تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت! شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه، این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی! از دستش نده. علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: به به! چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا؟ مادرم پرید وسط حرفش. حاج خانم، چه عجله ایه؟! اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد. - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته. این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده. ادامه دارد... ✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند سیدعلی حسینی) 📎|ڪانال‌ رسمی |° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━