✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_یازدهم
-به صورت ایستاده یا افقی؟
+ایستاده.،،، ضمناً، تمام علومی که در زمین در زمین کسب کرده بودم با من بود. گرچه گاهی علم زمینی من و انتظاراتم با تجارب جدید جور در نمیآمد.
-مثلاً؟
+مثلاً وقتی در پشت وانت ایستاده بودم، انتظار داشتم که وزش باد را احساس کنم، در حالی که احساس نمی کردم.،،، یا مثلاً انتظار داشتم هر رنگ و نوری را همانند سابق (همانند زمانی که در جسمم بودم) ببینم. اما در وضعیت جدیدم، رنگ ها و نورها با آنچه قبلاً دیده بودم متفاوت بود. بسیار متفاوت. دقت کنید، ما در این عالم رنگها و نورها را به صورت واضح نمی بینیم. البته فکر میکنیم که داریم به وضوح میبینیم، ولی اینطور نیست.
- شما، مشخصاً روی کلمه متفاوت، تاکید کردید. ممنون میشوم اگر تفاوتها را کامل تر شرح دهید، مهندس.
+ نگاه کنید، در موقعیتی که قرار داشتم رنگها و نورها طور دیگری جلوه می کردند. درخشش آنها خارق العاده، اعجاب انگیز و سکرآور بود. من، هرگز چنین درخششی را در حیات مادی خود ندیده بودم. انگار که،،، انگار که در زندگی مادی، رنگها را از پشت یک جوراب سیاه دیده باشم. از پشت یک جوراب سیاه و ضخیم، یا انگار با یک عینک تیره به آنها نگاه کرده باشم.
در عقب وانت، احساس میکردم جوراب سیاه ضخیم یا عینک تیره را از صورتم برداشته ام. متوجه منظورم می شوید؟ می خواهم بگویم تفاوت رنگ ها، قبل و پس از مرگ تا این حد به نظر می رسد. از این گذشته، من در آن وضعیت، رنگ های جدیدی را دیدم. رنگ هایی که در زندگی زمینی هرگز دیده نمی شوند. حتی به صورت مات. ما در زمین، فقط چند رنگ را می بینیم. رنگهایی را مشاهده میکنیم که بین مادون قرمز و ماوراء بنفش قرار دارند.
حقیقت، این است که هزاران رنگ دیگر هم وجود دارند. رنگ هایی بسیار زنده و حیرت انگیز و زیبا. من، همه آنها را می دیدم؛ به علاوه نغمه هایی بسیار دلپذیر را میشنیدم. باید اعتراف کنم که به طرزی وصف نشدنی شیفته نورها، رنگ ها و نغمه ها شده بودم. در حین همان شیفتگی بود که آن صدا با من ارتباط برقرار کرد. به نظرم آن صدا، از دل همان نورها، رنگها و نغمه ها بیرون آمد.
- چه صدایی بود؟
+صدای عادی نبود. از این صداهایی نبود که آدم از طریق گوش می شنود. صدای درونی هم نبود.صدایی بود که از نقطهای نزدیک برمیخاست و به درونم نفوذ می کرد. یعنی، من نه از راه گوش، بلکه از درونم میشنیدم. چطوری بگویم که متوجه شوید!
آن صدا به یک نفر تعلق داشت. من، نه صاحب صدا را میدیدم و نه صدایش را به صورت معمولی میشنیدم. صاحب صدا، هرکس که بود به صورتی غیرعادی، کلامش را به من منتقل می کرد.
- قطعاً به صورت تله پاتی.
این جمله را با قدری تردید پذیرفت:
+ تقریباً.
مهندس، ادامه داد:
+صاحب صدا می توانست از همان طریق، عواطفش را به من انتقال دهد. البته، من هم می توانستم به همانگونه افکار و احساساتم را به او منتقل کنم. آن صدا یا در اصل، صاحب نامرئی صدا تا آخرین لحظات با من بود. تا آخرین لحظه تجربه مرگ.
(و چند روزی پس از آن تجربه.) حتی زمانی که خاموش می ماند می دانستم که با من و کنار من است. حضور عاقلانه، با وقار و پر از محبتش را حس می کردم.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل دوم ⭕️ آن دو چشم آبی! #قسمت_دهم همان روزهای اول زندگی نشان داده بود که
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل دوم
⭕️ آن دو چشم آبی!
#قسمت_یازدهم
با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشته ی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق می دادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست می دهد، بی بی خانم به اجبار برادرش ازدواج مجدد می کند و از روستا می رود. ناپدری رجب اجازه نمی دهد او با مادرش زندگی کند.
بین آن ها جدایی می افتد. رجب زیر دست دایی اش بزرگ می شود و محبت نمی بیند. هفته ای یک بار با پای برهنه و لباس های پاره خودش را به چند روستا آن طرف تر می رسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بی بی خانم شلوار پاره اش را وصله می زده و نوازشش می کرده. قبل از اینکه شوهرش
بین آن ها جدایی می افتد. رجب زیر دست دایی اش بزرگ می شود و محبت نمی بیند. هفته ای یک بار با پای برهنه و لباس های پاره خودش را به چند روستا آن طرف تر می رسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بی بی خانم شلوار پاره اش را وصله می زده و نوازشش می کرده. قبل از اینکه شوهرش
برگردد، باید رجب را می فرستاده خانه ی برادرش تاهفته ی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصله ی شلوارش را بو می کرده و اشک می ریخته تا دل تنگی اش کم شود. خیلی مصیبت و سختی می کشد، بی مادر و پدر بزرگ می شود تا می تواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچ وقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود.
هروقت من را زیر مشت و لگد می گرفت، فوری معذرت می خواست و سعی می کرد از دلم دربیاورد. می دانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل می کردم.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: #قسمت_دهم چند لحظه مکث کرد. زل زد توی چشم هام. _واسه این
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: دستپخت عالی
#قسمت_یازدهم
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ...
شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد...
قسمت یازدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: فرزند کوچک من
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام
کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی،
همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام
که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر
کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر
خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش
حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر
رو بدی سوارت میشه...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که
مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم
نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم
وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━