eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠(۱۵۸) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت صد و پنجاه و هشتم:جای کفش در دهان نیست!(۱) ♦️فصل زمستون بود و محوطه بیرون گل و شل شده بود و در اوقات هواخوری ناچار بودیم با کفشهای گلی برگردیم داخل آسایشگاه. یکی از بعثیها بنام حسین بسیار بد پیله و به نوعی دچار سادیسم بود. مدتی عادت کرده بود بعد از ظهرها که اکثر بچه ها در حال استراحت و خواب بودن و آسایشگاه ساکت بود، میومد پشت پنجره یکی از آسایشگاها و به بهانه اینکه افرادی دارن با هم حرف می زدن همه یا تعدادی از افراد رو بلند می کرد و دستور می داد کفشهای گلی رو بکنن تو دهنشون و همونجوری نگه دارن و از این کارش خیلی کیف می کرد و احساس غرور بهش دست می داد. 📌این بلا رو به قصد تحقیر بچه ها چند بار تکرار کرده بود و اگر کسی انجام نمی داد بشدت شکنجه می شد. روز قبلش با آسایشگاه یعقوب(آسایشگاه ۹) این کار رو کرده بود و می دونستم امروز نوبت ماست. به تعدادی از دوستان سپردم اگه اومد کسی اینکار رو نکنه تا من باهاش صحبت کنم. بچه ها هم معمولا همکاری می کردن. 🔸️طبق حدس و پیش بینی من  و در حالیکه اکثر بچه ها خواب بودن و من و تعدادی بدون سر وصدا داشتیم روزنامه یا قرآن می خوندیم ، اومد پشت پنجره و نگاهی کرد و اشاره کرد این ردیف بلند بشن و کفشها رو بکنن تو حلقشون. از طرفی این عمل ظالمانه هم بود چون واقعا کسی حرفی نزده بود و هم تحقیر کننده. بر اساس توافق و قراری که با بچه ها داشتم بلند شدم و با احترام گفتم سیدی!(قربان) واقعا کسی حرفی نزده و همه ساکتن چرا باید این کارو انجام بدیم؟ 🔹️این سؤال اعتراضی من که بنوعی تمرد از دستور بود براش خیلی سنگین بود و به ناصر، ارشد آسایشگاه گفت بگو به بقیه بشینن و فقط این یکی باید کفشو بکنه تو دهنش و نگهداره. قضیه جدی شده بود و داشت کار بجاهای باریک می کشید. یا باید تسلیم می شدم یا تدبیری می کردم. 📍من به بهانه ی اینکه هستم و این کار روزه رو باطل می کنه امتناع کردم. گفت چرا میگی الان که ماه رمضان نیست. گفتم دارم و اینجا هم بیکاریم قضای روزه هامو گرفتم. ناصر خیلی کنجکاوی می کرد و از دوستان اطرافم می پرسید این راست میگه؟ صبحانه و ناهار نخورده؟ حالا دیگه با داد و بیداد نگهبان عراقی و ناصر همه بیدار شده بودن. همه گفتن نه ما ندیدیم رحمان چیزی بخوره. البته هم صبحانه خورده بودم و هم ناهار و خیلیها هم دیده بودن ولی جوانمردی بچه ها اقتضا می کرد که با من همراهی کنن که مشکلی برام ایجاد نشه... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯