#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست
🔺️روش تربيت ص ۱۶۸
✔جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
💚ابراهیم آدم خیلی بزرگ❤️
🔺️منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه#واليبال_بازي مي کرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول#کفتر_بازي بودم!
🔺️آن زمان حدود ۱۷۰ كبوتر داشــتم. موقع#اذان که مي شــد برادرم به#مسجد مي رفت. اما من#اهل_مسجد نبودم.
🔺️عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه مي کرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا ابراهيم رفت.
🍁@shahidabad313
🔺️من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
🔺️از اينکه اســم مرا مي دانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا مي داند!
🔺️چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي مي کنيد!؟
🍁@pmsh313
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد مي گيريم. عصا راكنار گذاشــت، درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت شروع به بازي کرد.تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
🔺️او هنوز#مجروح بود. مجبور بود يك جا بايستد. اما خيلي خوب ضربه مي زد. خيلي خوب هم توپها را جمع مي کرد.
🔺️شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو مي شناســي؟ عجب واليبالي بازي مي کنه! برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم#قهرمان_واليبال دبيرستانها بوده. تازه#قهرمان_کشتي هم بوده!
🍁@shahidabad313
🔺️با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت! برادرم جواب داد: نمي دونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
🔺️چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
مي کرد.
🔺️آخر بازي بود. از مسجد صداي#اذان_ظهرآمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟! گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم#نماز_جماعت.
🔺️چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او مي رفتيم مسجد. يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
🍁@shahidabad313
🔺️اگر يك روز او را نمي ديدم دلم برايش تنگ مي شد. واقعًا ناراحت مي شدم. يک بار با هم رفتيم#ورزش_باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با#روش_محبت_و_دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_صد_و_بیست
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💠ورود منافقين به ايران در لباس اسرا(۱)
🔹️در هنگام تبادل اسرا، متوجه يك اتوبوس حامل اسرا شديم كه وضع بدني و چهرة آنان به اسرا نمي خورد. به دليل اينكه لباس آنان مانند ما بود، تشخيص آنها مشكل بود.
🔹️بعضي از اسرا مي گفتند كه شايد در اردوگاههايي بوده اند كه شرايط زيستي بهتري داشته اند؛ اما موضوع چيز ديگري بود.
🔸️عراقي ها در هر نوبت تبادل ۹۹۰نفر ۳۰ نفر منافق نيز به ايران اعزام مي كردند.منافقين براي اهداف مختلفي وارد ايران مي شدند و قصد كارهاي خرابكارانه و جاسوسي داشتند.
🔹️عراق با اين كار دنبال چند هدف بود:
⚡اول اينكه منافقين را براي ايجاد آشوب و
ناامني به ايران ميفرستاد؛
⚡دوم اينكه به همان تعداد كه منافق وارد ايران
مي شدند، همان تعداد اسير عراقي مبادله مي شدند و كسري تعداد اسرا به اين شكل جبران مي شد
و سوم اينكه عراق به دنبال اين بود تا تعداد زيادي از آنان را از اين كشور بيرون كند.
🔹️ايران در استقبال از اسراي خود، نهايت قدرداني را انجام مي داد و ما انتظار آن همه مهرباني و ابراز محبت از طرف مردم را نداشتيم. در طول مسير، وقتي به شهر قصرشيرين نگاه مي كردم، خاطرات دوران دفاع مقدس برايم تداعي مي شد. تمام اين خانه ها، مساجد و... جولانگاه جنگ بي امان عراق عليه كشورمان بود.
🔹️با ديدن نخلها، ياد شهداي بزرگواراي افتادم كه همراه با آنان،روزها در زير اين نخلها براي به دام انداختن دشمن كمين مي زديم. اكنون ديگر آن ويرانه ها آباد شده بود و مسجد بزرگ اين شهر، بازسازي شده و محل نيايش مردم مؤمن اين شهر شده بود.
🔸️چهرة شهر به كلي عوض شده بود و دشمن از روي ارتفاعات اين منطقه، به مرز بين المللي عقب نشيني كرده بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯