eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘معجزه اذان ص ۱۳۸ ✔حسين الله كرم 💚ابراهيم با يك اذان چه كرد !❤️ 🔘...گفتم: بارك الله، فرمانده(اسیر عراقی)شما كجاست؟! گفت: او هم در همين گردان مســئوليت دارد. الان داريم حركت مي كنيم به سمت خط مقدم. 🔘گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات مي يام اينجا و مفصل همه شما را مي بينم. 🍁@shahidabad313 🔘همين طور كه اسامي بچه ها را مي نوشت سؤال كرد: اسم شما چي بود؟!جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي. 🔘گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتمًا او را پيدا كنند. خيلي دوست داريم يك بار ديگر آن را ببينيم. 🔘ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم: انشاءالله توي بهشت هم ديگر را مي بينيد! خيلي حالش گرفته شد. 🔘اسامي را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سريع خداحافظي كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود. 🔘در اســفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بســياري از نيروها به مرخصي رفتند. يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه يا همان بسيجي لشکر بدر نوشته بود پيدا كردم. 🍁@pmsh313 🔘رفتم سراغ بچه هاي بدر. از يكي از مسئولين لشکر سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده. گفتم: مي خواهم بچه هايش را ببينم. 🔘فرمانــده ادامه داد: گرداني كه حرفش را مي زني به همراه فرمانده لشــکر، جلوي يكي از پاتكهاي ســنگين عراق در شــلمچه مقاومت كردند. تلفات سنگيني را هم از عراقي ها گرفتند ولي عقب نشيني نكردند. 🔘بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسي از آن گردان زنده برنگشت!گفتم: اين هجده نفر جزء اســراي عراقي بودند. اسامي آنها اينجاست، من آمده بودم كه آنها را ببينم. 🔘جلو آمد. اسامي را از من گرفت و به شخص ديگري داد. چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند! 🔘ديگر هيچ حرفي نداشــتم. همين طور نشســته بودم و فكر مي كردم. با خودم گفتم: ابراهيم با يك چه كرد! يك تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتند. 🍁@shahidabad313 🔘بعد به ياد حرفم به آن افتادم: انشاءالله در بهشت هم ديگر را مي بينيد. بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد. بعد خداحافظي كردم و آمدم بيرون. 🔘من شك نداشتم ابراهيم مي دانست كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. و آنهايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت كند! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش 💥بيمارستان نظامي صلاح الدين عراق 🔹️حدود هشت ماه از اسارت گذشته بود كه احساس كردم چشم چپم خارش دارد و تار مي بيند. ديد من آهسته آهسته ضعيف مي شد و هر چه به عراقي ها مي گفتم، كسي گوش نمي داد تا اينكه ديد چپم به كلي از دست رفت. چون آيينه نبود، نمي توانستم ببينم كه چشمم چه شده است. 🔸️دوستانم نيز كه چشمم را مي ديدند، مي گفتند كه يك پردة سفيد رنگ چشمت را پوشانده است.زخمهاي بدن من و ساير اسرا در شرايط بسيار بدي بهبود نسبي پيدا كرده بودند. سوء تغذيه و نبود بهداشت، موجب ضعف جسمي تمامي اسراي در بند شده بود؛ از طرفي به شدت نگران سلامتي چشمم بودم. 🔹️يك روز هنگام گرفتن آمار، دوستان بيماري چشم مرا به فرماندة اردوگاه گفتند.سيدحسن هم كمك كرد تا مرا به بيمارستان اعزام كنند. فرداي آنروز مرا به اتفاق چند اسير ديگر كه بيماريهاي مختلفي داشتند، با چشم بسته داخل آمبولانس هاي مشكي رنگي بردند كه نمي شد از داخل آنها بيرون را ديد و همگي ما را به بيمارستان «صلاح الدين» عراق اعزام كردند. 🔸️در آنجا يك قسمت را براي بيماران ايراني اختصاص داده بودند كه با درهاي آهني از بقية بيمارستان جدا مي شد. روي تختي دراز كشيدم. در اين فكر بودم كه آيا چشمم بهبود خواهد يافت يا نه. سوء تغذيه از يك طرف و زخمي بودن و خونريزيهاي متوالي از طرف ديگر، مرا لاغر و نحيف كرده بود. 🔹️لحظه اي نگذشت كه صداي يك نفر برايم بسيار آشنا آمد. كمي بلند شدم. دوست و هم دورة آموزشي ام «داوود معين» اهل تهران بود. همديگر را بعد از چند سال و در خاك دشمن مي ديديم. او فردي شجاع بود و هميشه رتبه هاي بالا را در دوران آموزش نظامي مي گرفت. همديگر را در آغوش گرفتيم. خيلي خوشحال بوديم و كمي روحيه گرفتيم. شبها با هم صحبت مي كرديم. 🔹️از دوستان و منطقه و اردوگاه پرسيدم و او گفت كه بيشتر دوستانمان شهيد شده اند. من باور كرده بودم كه همواره دست خدا بر سر ماست و اين اسارت هم يك است. خداوند مرا هيچ وقت تنها نگذاشته بود و آنجا هم با من بود. صبح زود مرا براي معاينة چشم به درمانگاه چشم پزشكي همان بيمارستان بردند. آنجا يك پزشك اهل روسيه بود. از من نام و نشان و وضعيت چشمم را پرسيد و يك عراقي نيز سخنان او را ترجمه كرد. 🔸️نام و نشانم را گفتم و ادامه دادم كه هشت ماه است در اسارت هستم. پزشك بعد از شنيدن حرفهاي من از جا بلند شد و به زبان روسي پرسيد: ـ شما مسيحي هستيد؟ ـ نه، مسلمان هستم. ـ اهل آذربايجان شوروي؟ ـ خير، اهل آذربايجان ايران. 🔸️او از شنيدن اسمم خنده اي كرد و گفت: «ما هم نام هستيم. اسم ميكائيل در شوروي زياد است و ما ميخائيل مي گوييم.» سپس خنديد و بعد از معاينه گفت: «نگران نباش! به افتخار هم اسم بودن، ديدت را بازمي گردانم.» سپس با دقت چشمم را معاينه كرد و دارويي نيز تجويز كرد و گفت: «آب چشم شما خشك شده كه به دليل كمبود «ويتامين آ» است. اگر دير مراجعه مي كردي، هر دو چشمت كور مي شد.» 🔹️او به سرباز عراقي گفت: «15روز بستري شود و غذاي بيشتري به او بدهيد.» چهار روز بعد، آن پزشك پيش من آمد و از كيف خود يك قطره درآورد و گفت: «اين دارو فقط در شوروي پيدا مي شود و مخصوص خودم است.» سپس آنرا به من داد و گفت: «هر شب از آن استفاده كن. چشمت خوب خواهد شد. من فردا به كشورم بر مي گردم و اميد دارم شما هم به آغوش خانواده هايتان برگرديد.» آنگاه خداحافظي كرد و رفت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯