#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_نود_و_نه
⬅️دو برادر ص ۱۴۵
✔علي صادقي
💚دوستی بسیار صمیمی ابراهیم و جواد❤️
⬅️براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار مي شد.
⬅️ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند! با شســتن دستهاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام مي شد.
🍁@shahidabad313
⬅️در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم و كنار ابراهيم نشستم.
⬅️ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند. شوخي هاي آنها هم در نوع خود جالب بود.
⬅️در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود. ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نمي دانست حرفي زد!
⬅️جواد با ّ تعجب و بلند پرسيد: جدي ميگي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا مي خنديد.
🍁@pmsh313
⬅️گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند!رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير آب گرفت و...
⬅️جواد در حالي كه آب از ســر و رويش مي چكيد با تعجب به اطراف نگاه مي كرد.گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند!...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_نه
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💢خاطره اي دلنشين
🔹️سال 1368 بود و بيش از يك سال از اسارت ما در اردوگاه تكريت عراق مي گذشت و همچنان شرايط زيستي بسيار نامناسبي داشتيم. بيشتر اسرا بيماري روحي گرفته بودند و از آنجايي كه جزء اسراي مفقودالاثر محسوب مي شديم، عراقي ها توجهي به زنده ماندن ما نداشتند و كوچكترين حقوق انساني را هم از ما دريغ مي كردند.
🔸️در آسايشگاه ما سربازي بود به نام «رضا» كه به اتفاق برادرش «اروج» هر دو به سربازي اعزام شده بودند. طبق گفتة رضا، برادرش در لشكر92 زرهي اهواز خدمت مي كرد. در اين اواخر، فكر و ذكر رضا شده بود برادرش و پيوسته از او حرف مي زد و مي گفت: «به من الهام شده اروج در همين نزديكيهاست» گاهي هم دوستان مي خنديدند و او را دست مي انداختند.
🔹️ما او را دلداري مي داديم و فكر مي كرديم رضا به دليل فشارهاي روحي، فكرش مشوش شده است. اردوگاه ما، ارودگاه شمارة 15 بود و اردوگاه 14 كه در كنار جاده بود، در حدود 20متر با ما فاصله داشت. روزي رضا به دليل بيماري ريوي، به بيمارستان صلاح الدين تكريت اعزام شد. بعد از پنج روز كه او را آوردند، بسيار خوشحال بود و در پوست خود نمي گنجيد.
🔸️علت را پرسيديم؛ گفت: «شما كه باور نميكنين.
همش منو دست مي ندازين. بابا برادرم توي همين اردوگاه 14 است. اون هم اسير شده.» ابتدا باور نمي كرديم؛ اما وقتي افسر عراقي توسط مترجم دربارة
برادرش با رضا حرف زد، همگي باور كرديم. همگي دور رضا جمع شديم و او ماجرا را اينگونه برايمان بيان كرد: «توي بيمارستان سخت مريض بودم.
🔸️دلپيچه امانمو بريده بود و كسي رو نمي شناختم. گاه ساعتها توي دستشويي مي ماندم و گريه مي كردم. يه روز كه سخت گريه مي كردم، ناگهان يه نفر منو به اسم صدا كرد. اهميت ندادم؛ ولي دوباره همون صدا پرسيد: رضا تو هستي؟ به زور چشممو باز كردم. برادرم اروج بود. باوركردني نبود. اونم اسير شده بود.خيلي مريض بود. بهش گفتم تو شبيه برادرمي و ديگه نفهميدم چي شد. وقتي به خودم آمدم، اسرا دورمون جمع شده بودن. سرباز عراقي ما رو با باتوم مي زد و نمي تونست ما رو از هم جدا كنه.
🔸️فكر مي كرد قصد برهم زدن اوضاع بيمارستان رو داريم. بقية عراقي ها هم رسيدن. جالب اينكه شوق ديدار، ما رو متوجه عذاب و درد كابلهاي عراقي ها نمي كرد. برادرم از يه لشكر ديگه اسير شده بود. از آن
لحظه تا زماني كه در بيمارستان بوديم، شب و روز با هم بوديم تا جايي كه سربازاي عراقي تحت تأثير قرار گرفتن و اجازه دادن سه روز بيشتر توي بيمارستان بمونيم».
🔸️افسران عراقي هم چون از ماجرا اطلاع پيدا كرده بودند، تحت تأثير قرار گرفتند و قول دادند هر دو هفته آنان را به ملاقات هم ببرند. اين جريان در
اردوگاه پيچيد و باعث ايجاد روحيه در بين اسرا شد. او خيلي خوشحال بود كه برادرش را زنده ملاقات مي كرد. آنان چند ماه بعد، همديگر را در ايران ملاقات
كردند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯