🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
🌴روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی🌴
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی💐
📝 يک داستان ديگه از شهید مهدی زین الدین سردار خطشکن مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌟قسمت سیزدهم
🔻سخنی با شهید
🔷 ای شهید، ای زینالدین، تو زینت دین بودی و شهادت زیبنده تو. تو مایه افتخار دین و انقلاب بودی. همواره گامهای سترگ تو را به نظاره مینشینم و یاد و خاطرهات را ارج مینهم. رشادتهای تو، الگوی فرزندانمان خواهد شد و نسلهای آینده ایران به وجود تو و مردانی مثل تو خواهند بالید. از تو میپرسم آیا شفاعت شما گوشهای از احوال نابسامان ما را خواهد گرفت و آیا در دیار باقی، شرمنده شما نخواهیم شد؟ همیشه این زمزمه در گوشم طنین میاندازد که شهدا به ما خواهند گفت: شما بعد از ما چه کردید،
#خدایا، آن چه صلاح دین و دنیای ماست ارزانی دار و امر ما را به شهادت ختم فرما
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
1⃣پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
2⃣توی ظهر گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس «مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه.
3⃣نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
4⃣قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده. داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت:«حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟» باز هم پاسبان اصرار کرد که «بگو چه دستوری می دادی؟» آخر سر مهدی گفت:«دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت:«خوب شد قربان؟» نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت «اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می دادم.»
5⃣قبل از دست گیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند، آمده ایران، رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود «یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» منصرف شد.
6⃣مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت:«بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس.» نرفت. ماند مغازه را بگرداند.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
7⃣مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم.»سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید:«صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه.» مهدی می گوید:«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لب خندی می زند و می دود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار.
✍حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
8⃣زمستان پنجاه ونه بود. با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید:«این آقا مهدی، از بچه های قمه. می رسی شناسایی، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده.». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار. شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.
9⃣کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی! اینو با خودمون ببریم؟» گفت:«بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت:«این چیه؟ نمی شه ببرینش.» مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
0⃣1⃣دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت:«دلم گرفته😔. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم: «همین جوری؟» گفت: «نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باهاش بلند حرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده ام این جوری حرف نمی زنم🗣 که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان دو سه روزه. کلافه ام. یادم نمی ره.»
1⃣1⃣شاگرد مغازه ی کتاب 📚فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون🏠 بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان 😴برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
2⃣1⃣چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا 🍵را آورد، گذاشت کنارم. گفتم:«مادر!چرا بی خبر؟» گفت: « به دلم افتاد که باید بیام.»
3⃣1⃣ وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت «می روم سوسنگرد.» گفتم «مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت:«اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین 🚕مال بیت الماله.»
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
4⃣1⃣ به سرمان زد زنش بدهیم. عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت «باید مادرم هم ببیندش.» مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت:«توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟» مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم: «مگه نپسندیده بودی؟» گفت:«آقا رحمان، من رفتنیم.🚶 زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن.»
5⃣1⃣خرید عقدمان یک حلقه ی💍 نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گل زار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.
6⃣1⃣ می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد، همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صورتم بردم.
7⃣1⃣ مادر گفت:«آقا مهدی! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین. اگه شما نرین جبهه، جنگ تعطیل می شه؟» مهدی لبخند می زد و می گفت:«حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین.»
8⃣1⃣ خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شانشون برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
9⃣1⃣ همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آشپزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان🍲 را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده 🍵تا من بیایم.
0⃣2⃣ اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم. دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم، رفتم روی تپه ی کنار جاده🛣. قرار بود لشکر کربلا، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند. رفتم پیش حاج مهدی. خم شده بود روی کالک عملیاتی. بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد. چهره اش هیچ فرقی نکرد. لبخند می زد. گفت:«خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه» از چادر⛺️ آمدم بیرون. آرام شده بودم.
1⃣2⃣ عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود😴. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید:«چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفتم خوابیده ام.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد.
2⃣2⃣نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب. حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت:«به خدا من هم این جام. همه تا پای جان. باید مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم.»
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
3⃣2⃣ موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، 🚶تا دم در دنبالش رفتم پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت:«آره». هرچه نگاه کردم، ماشینی 🚗آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. 🏍موقع سوار شدن. با لبخند گفت 😀«مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفتم.»
4⃣2⃣داشت سخنرانی می کرد، رسید به نظم. گفت:«ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم، اگر آن هواپیماهای ✈️بلند پرواز شناسایی را نداریم، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده. از این چیزای جزئی بگیر تا مهم ترین مسائل.»
5⃣2⃣ تهران جلسه داشت. سر راه آمده بود اردوگاه، بازدید نیروهای در حال آموزش. موقع رفتن 🚶گفت:«نصف اینها، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرف عجیبی بود. آموزش دوره ی سی و یک که تمام شد، قبل از اعزام، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.
6⃣2⃣سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت🗣 کند. حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»
7⃣2⃣توی خط مقدم. داشتم سنگر می کندم⛏. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم. ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم دل آذر با فرمان ده لشکر می آیند طرفم، آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم. با خنده گفت:«چند وقته نرفته ای مرخصی؟ لابد با این قیافه، توی خونه رات نمی دن.» بعد قیچی ✂️دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام💇♂. وقتی تمام شد، در گوش👂 دل آذر یک چیزی گفت و رفت.بعد دل آذر گفت:«وسایلتو جمع کن. باید بری مرخصی.» گفتم«آخه...» گفت «دستور فرمانده لشکره.»
8⃣2⃣ او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم. همه ی بچه ها هم خبر داشتند، با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم با آنها فرستاد؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق 🛥شدیم. چشمم به ش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
9⃣2⃣ شناسایی عملات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها، سوار قایق🛥 شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی 🌪شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودم. زین الدین آمد. ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید😀 و گفت «عیبی نداره. عوضش حالا می دونین نیروهاتون، توی چه شرایطی باید عمل کنند.»
0⃣3⃣ پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند. یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند:«بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی😡 بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم:«با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخنرانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.
1⃣3⃣ تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیات نکنیم. روز هفتم عملیات، مجروح شدم. آوردندم عقب توی پست امداد، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم. با صدایی که به سختی می شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»
2⃣3⃣ توی خشکی، با هر وسیله ای بود، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی. گفت «سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم. ولی اگه نشد، هرجوری هست، باید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من:«حاجی! چه جوری شهدامونو بذاریم و بیام؟»
3⃣3⃣عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش🏍. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم:«آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت «نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.»
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
4⃣3⃣هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها، ساقه های نی جدا می شوند و سر را ه را می گیرند. انگار که اصلا راهی نبوده. ساعت ده شب بود که از سنگر های کمین گذشتیم. دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم. بی سیم زدیم عقب که «نمی شود جلو رفت، برگردیم؟» آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود «حبیبیتون چشم انتظاره، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س، انجام وظیفه کنید.» بچه ها، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند، آرام نگرفتند.
5⃣3⃣ عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»
6⃣3⃣عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش🏍 توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
7⃣3⃣سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
8⃣3⃣شب دهم عملیات بود. توی چادر⛺️ دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور 🏍آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون🍪 و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
9⃣3⃣ جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.
0⃣4⃣ اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»
1⃣4⃣ بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»
2⃣4⃣ماشین🚕، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
3⃣4⃣چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
9⃣3⃣ جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.
0⃣4⃣ اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»
1⃣4⃣ بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»
2⃣4⃣ماشین🚕، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
3⃣4⃣چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
4⃣4⃣ توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف های شام🍽 را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»
5⃣4⃣ عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود. بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد؛ از عملیات، از کار هایی که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.
6⃣4⃣تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»
7⃣4⃣ خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها👕👖ر ا که دید، گفت«تو این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا.» گفتم«آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟» بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت«یکی از بچه های سپاه عقدش💍 بود لباس درست و حسابی نداشت.»
8⃣4⃣گاهی یک حدیث، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت🖍 روی کاغذ و می زد به دیوار. بعد راجع بهش با هم حرف می زدیم. هرکدام، هرچه فهمیده بودیم می گفتیم🗣 و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
9⃣4⃣ وضع غذا پختنم دیدنی بود. برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره. دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که «چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه. آخرش گفت«خدارو شکر. دستت درد نکنه.»
0⃣5⃣ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.»
1⃣5⃣سال شصت و سه بود. توی انرژی اتمی، آموزش می دیدیم. بعد از یک مدت، بعضی از بچه ها، کم کم شل شده بودند. یک روز آقا مهدی، بی خبر آمد سر صبحگاه. هرکس را که دیر آمد، از صف جدا کرد و بعد از مراسم، دور اردوگاه کلاغ پر داد.
2⃣5⃣وقتی از عملیات خبری نبود، می خواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را می گشتی. پیدایش که می کردی، می دیدی کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتاب هایش📚. گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز می ماند📖 تا برگردد.
3⃣5⃣جلسه که تمام شد دیدیم، تا وضو بگیریم و برویم حسینیه، نماز تمام شده است. اما مهدی از قبل فکرش را کرده بود. سپرده بود، یک روحانی، از روحانی های لشکر، آمده بود همان جا؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبیر نماز را گفتیم.
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
4⃣5⃣ حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین🚕. گفتم. «آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین.» گفت «اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه.»
5⃣5⃣تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند. توی منطقه می گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده بانی می کند. صدایش کردم«تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر می اندازی؟» آمد پایین و گفت «بچه تهرونی؟» گفتم آره، چه ربطی داره؟» گفت «هیچی. خسته نباشی. تو برو استراحت کن من اینجا هستم.» هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید. هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسیدم این کی بود، گفتند «زین الدین»
6⃣5⃣ چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد وپرسید «چی شده؟» بعد گفت«می دونی کی رو هل دادی اخوی؟». دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
7⃣5⃣رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنی. دیدیم دو نفر دارند یکی را آب می دهند. به دوستانم گفتم«بریم کمکش؟» گفتند«ول کن، باهم رفیقن» پرسیدم «مگه کی اند؟» گفتند «دل آذر و جعفری دارند زین الدین رو آبش می دن. معاون های خودشن.»
8⃣5⃣ زن و بچه ام را آورده بودم اهواز، نزدیکم باشند. آن جا کسی را نداشتیم. یک بار که رفته بودم مرخصی، دیدم پسرم خوابیده. بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم «کی مریض شده؟» گفت «سه چهار روزی می شه.» گفتم «دکتر بردیش؟» گفت «اون دوست لاغره، قدبلنده هست، اومد بردش دکتر. دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سرزده بهش.»
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
9⃣5⃣بچه های زنجان فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم، اراکی ها هم، قزوینی ها هم.
0⃣6⃣مدتی بود، حساس شده بود. زود عصبانی می شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد، گله کردم. دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برد توی سنگر. یک ساعت آن جا بودند. وقت بیرون آمدن، چشم های مهدی پف کرده بود. برگشتم پیش رئیس ستاد گفت«دلش پر بود. فرمانده هاش، نیروهاش، جلوی چشمش پرپر می شن. چه انتظاری داری؟ آدمه. سنگ که نیس.» بعداز آن، انگار که خالی شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود؛ آرام، خنده رو.
1⃣6⃣ یک روز زین الدین، با هفت هشت نفر از بچه ها، می آمدند خط. صدای هلی کوپتر می آید. بعد هم صدای سوت راکتش.بچه ها، به جای این که خیز بروند، ایستاده بوند جلوی زین الدین. اکثرشان ترکش خورده بودند.
2⃣6⃣قبل از عملیات، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهی، بیش تر بود تا توی سنگر. جلسه می گذاشت با تیربارچی ها ؛ امداد گرها را جمع می کرد ازشان نظر می خواست. می فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیش نهاد بدهند.
3⃣6⃣ امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی نیاید جلو. اگر می خواستی زود تر سلام کنی، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند می کردی.
4⃣6⃣ روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت «کسی که ازدواج کرده، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد.» بعداز عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت «مبارکه، جهاد اکبر کردی.»
5⃣6⃣نزدیک عملیات آقامهدی رودیدم می دونستم تازه دخترش بدنیااومده دیدم سر یه پاکت از جیبش زده بیرون. گفتم چیه؟!!! گفت«عکس دخترمه.» گفتم:بده ببینم... گفت «خودم هنوز ندیدمش.» گفتم «چرا؟!!! گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. بذاربعدازعلمیات می بینم.
🔰نوشته شماره5⃣6⃣درعکس موجوداست👇👇👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
6⃣6⃣ ساعت ده یازده بودکه آمد، حتی لای موهایش پر بود از شن. سفره را انداختم. گفتم«تا تو شروع کنی، من لیلا رو بخوابونم.» گفت «نه، صبر می کنم با هم بخوریم.» وقتی برگشتم. دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتین هایش را در می آوردم که بیدار شد. گفت«می خوای شرمنده ام کنی؟» گفتم «آخه خسته ای.» گفت «نه، تازه می خواهم با هم شام بخوریم.»
7⃣6⃣عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختر است، گفت «خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»
8⃣6⃣رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش. بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچه ی مریض. باز هم نمی توانست بماند و کاری کند. باید برمی گشت. رفت توی اتاق. در را بست. نشست و یک شکم سیر گریه کرد.
9⃣6⃣ وقتی برای خرید می رفتیم، بیش تر دنبال لباس های ساده بود با رنگ های آبی آسمانی یا سبز کم رنگ. از رنگ هایی که توی چشم می زد، بدش می آمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم ؛ چیزی نگفت، ولی از قیافه اش فهمیدم خوشش نیامده. می گفت «لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی لباس خوشش می آمد. از آرایش هم خوشش نمی آمد. می گفت «این مربا ها چیه زن ها به سرو صورتشون می مالن؟»
0⃣7⃣ ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت «پیش زن های دیگه م ام.» گفتم «چی؟» گفت «نمی دونستی چهار تا زن دارم؟» دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت «جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو.»
1⃣7⃣یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست وخیره می شد به یک نقطه می گفت«آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.»
🌟علمداران عشـق🌟
#شهیـد_مهدی _زین الدین
بعدازچندشبانه روزبی خوابی،بلاخره فرصتی دست دادوحاج مهدی دریکی ازسنگرهای فتح شده عراقی خوابید.
پنج روزازعملیات درجزیره مجنون می گذشت وآقامهدی به خاطرکارزیادفرصتی برای استراحت نداشت.چهره اش زردبودوچشمان قرمزش ازبی خوابی هاوشب بیداری های ممتدحکایت می کرد.
ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صدوبیست روی طاق سنگر.هنوزنرسیده بودیم:(بچه هاآقامهدی)همه دویدندطرف سنگر.هنوزنرسیده بودیم که اودرحالیکه سرفه می کردوخاک هاراکنارمی زد(حاج آقاطوری نشدین؟)واوهمانطورکه خاک های لباسش رامی تکاندخندیدوگفت:انگارعراقی هاهم می دانندکه خواب به مانیامده.
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
2⃣7⃣ شب، ساعت ده و نیم از اهواز راه افتادیم من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی.قرار بود برویم خدمت امام. حرف ادغام گردان های ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابیدیم. صادقی تو پوست خودش نمی گنجید. دائم حرف می زد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و می آمد. همان آدمی که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمی رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج. جماران که رسیدیم، ساعت ده بود. آقای توسلی گفت «دیر آمدید.قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفته اند.»
3⃣7⃣ اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند «حاج آقا!التماس دعا» می گفت«باشه، تو زیارت عاشورا، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد یا نه.
4⃣7⃣ وقتی منطقه آرام بود، بساط فوتبال را ه می افتاد. همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخر بازی، توی زمین است.
5⃣7⃣رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت «چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها. یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو. قفل که باز شد، خندید و گفت «بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه.»
6⃣7⃣ جاده را آب برده بود. ماشین ها، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که «ماشین ها نمی توانند بیایند.» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده. آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.
7⃣7⃣ رفتم دستشویی،دیدم آفتابه خالیه.تارودخونهٔ هورفاصله زیادبودوزورم می یومداین همه راه برم براپرکردن آفتابه.به اطرافم نگاه کردم ویه بسیجی رودیدم.بهش گفتم:دستت دردنکنه!امیری این آفتابه روآب کنی؟بدون هیچ حرفی قبول کردورفت آب بیاره.وقتی اومددیدم آب کثیف آورده.گفتم:برادرجون!اگه صدمرتبه بالاترآب می کردی،تمیزتربودا...دوباره آفتابه روبرداشت ورفت آب تمیزآورد.بعدهاوقتی اون بسیجی روشناختم،شرمنده شدم.آخه اون بسیجی زین الدین بودفرمانده لشکرمون...
🔰نوشته شماره7⃣7⃣درعکس موجوداست👇👇👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
8⃣7⃣از رئیس بازی بعضی بالا دستی ها دلخور بود می گفت «می گن تهران جلسه س. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»
9⃣7⃣زنش رفته بود قم. شب بود که آمد، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود. همین طور که از پله های می رفت بالا، گفت «جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین. گفت«می خوایم شام بخوریم. تو هم بیا.» گفتم «من شام خورده م.» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال. همان را آوردسر سفره. سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم «گرمش کنم❓» گفت «بی خیال، همین جوری می خوریم.» قاشق برداشتم که شروع کنم. هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت. زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند «الله اکبر»
0⃣8⃣توی پله ها دیدمش.دمغ بود. گفتم«چی شده❓» گفت«بی سیم زدند زود بیا اهواز، کارت داریم. هوا تاریک بود، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه. نتونستم کاریش کنم. زدم به ش. بی چاره دست و پا می زد.»
1⃣8⃣شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی❓
2⃣8⃣ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید «بعدا» یا بگوید«از معاونم بپرسید.» جواب سر بالا تو کارش نبود.
3⃣8⃣ گفتند فرمانده لشکر، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.
4⃣8⃣ توی صبحگاه، گاهی بچه ها تکان می خوردند یا پا عوض می کردند، تشر می زد«رزمنده، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه. شما می خواهید بجنگید. جنگ هم خستگی بردار نیست.»
5⃣8⃣از همه زودتر می آمد جلسه. تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم «نماز قضا می خوندی❓» گفت«نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار.»
🌟از4دانشگاه فرانسه براشهیدزین الدین دعوتنامه اومد.
یه شب رفت تهران تابادوستش که ازپاریس اومده بود،مشورت کنه ببینه چه چیزایی براتحصیل نیازه تاباخودش ببره.دوستش گفت:من۳ ساله که توی پاریس درس می خونم.یه روزرفتم خدمت امام خمینی (ره)ایشون فرمودند:#برگردید_ایران_اونجا_بیشتر_به وجودتون نیازه...آقامهدی تااین روشنیدازرفتن به پاریس منصرف شد.موندایران وباشرکت درتظاهرات،براپیروزی انقلاب تلاش کرد
#خاطره ای_ اززندگی سردارشهیدمهدی زین الدین
منبع:کتاب باروایان نور،صفحه ۱۳۷
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🎋🌷🎋🌷🎋🌷🎋
از #خیابان_شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!🚶🚶🚶
به کوچه هایی رسیدم که به اسم مبارک #شهدا مزیّن شده بود
اولین کوچه به نام #شهید #محمدرضاقربان_زاده؛
محمد رضا با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #بیت_المال بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
🌷🌷🌷
دومین کوچه
#شهیدمهدی_تهامی؛
پرچم یا حسین(ع) بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
مهدی آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به اهلبیت و رعایت #حدودالهی...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
🌷🌷🌷
به سومین کوچه رسیدم!
#شهیدسعیددرگاهی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
🌷🌷🌷
به چهارمین کوچه!
#شهیدمسعودزکی_زاده...
آقا مسعود بر خلاف ظاهر
جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر پاسدار حرمت خون #شهدا بودی؟
چقدر یاد #شهدا را زنده نگه داشتی؟
برای دفاع از #ولایت و رهبری که سفارش من و همه شهدا بود چه کردی؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود! عرق سردی روی پیشانی ام نشست سر به زیر افکندم و دستم
را جدا کردم و رفتم
🕊🕊🕊
به پنجمین کوچه و #شهیدماشاالله_رشیدی...
صدای نجوا و #مناجات شهید
می آمد!
صدای #اشک و ناله و گریه در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از بی حالی و غفلت خودم...
رد شدم و گذشتم...
🕊🕊🕊
ششمین کوچه؛
رسیدم به #شهیدحمیدعرب_نژاد
انگار #شهیدحاج_عبدالمهدی هم کنارش بود! #شهیدمغفوری
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
پرونده های دوست داران #شهدا را تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت #شهدا بودند...
شهید عرب نژاد پرونده شان را به شهید مغفوری می سپرد!
برای ارسال نزد ارباب بی کفن...
🌷🕊🌷
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
..
از کوچه پس کوچه های دنیا!
#بی_شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا گاهی نگاهی😢
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
✋❤️اللهم عجل لولیک الفرج
#شهدا رهایم نکنید دستم را بگیرید
#شهدا شفاعتم کنید
#شهداااااااااااااا_شرمنده_ام
😭😭😭😭😭
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@sabkezendegishohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
6⃣8⃣ اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند«خنده روست.» وقت کار اما، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی، نه خنده ای انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید. هیچ وقت. من که ندیدم. می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.
7⃣8⃣ بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچه ها، می رفتند پایین، آب می آوردند. دفعه ی اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. ازفردا، هر روز صبح زود می آمد. با یک دبه ی بیست لیتری آب.
8⃣8⃣ اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت«آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده.»
9⃣8⃣رک بود. اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت «تو ترسویی.»
0⃣9⃣اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.
1⃣9⃣ جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود «تو این جا چی کار می کنی؟» جواب داده بوده «به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»
2⃣9⃣شب های جمعه، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند. آخرین شب جمعه، یادم هست، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند.
3⃣9⃣ این بار هم مثل همیشه، یک ساعت بیش تر توی خانه بند نشد. گفت«باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم. یک دفعه نگاه م به نیم رخش افتاد؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم «کجاست؟ خوبه؟» گفت «پریروز دیدمش» گفتم «بابا، به من راستشو بگو، آمادگیشو دارم» لبخند زد. گفت «استغفرالله» دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم. دلم آرام شده بود.
🌟ظرف های شام دوبشقاب ولیوان بود،بایک قابلمه.رفتم سرظرفشویی.مهدی اومدوگفت:انتخاب کن!یاتوبشور،من آب بکشم.یامن می شورم،توآب بکش...
گفتم:مگه چقدرظرف هست؟آقامهدی گفت:هرچی که هست،انتخاب کن...
#خاطره ای_اززندگی_شهیدمهدی زین الدین
راوی:همسربزرگوارشهید
منبع:یادگاران ۱۰کتاب زین الدین،صفحه۵۰
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷راز عجیب شهید ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش کردند و محلش نزاشتن🌷
______________________________
اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید.
عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود.
زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود، خیلی ها مسخره اش می کردند.
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”غلامرضا اکبری ”.
عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد ، ما هم میگفتیم چی میگی بابا؟؟ محلش نذاشتیم. هرچی سرو صدا کرد هیچکس محلش نذاشت.
وقتی دید ما نمیفهمیم کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ” شهید عبدالمطلب اکبری ”.
ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن!
عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم،
بنده خدا هیچی نگفت!
فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش رو پاک کرد.
بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت… فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش.
10 روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند!
جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخرش کردیم!!!
وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود
نوشته بود :
” بسم الله الرحمن الرحیم ”
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند…
یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند…
یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) حرف میزدم …
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد… اینرا هم گفتم اما باور نکردید ... تکه ای از وصیت نامه شهید را در عکس میبینید ..
راوی حجت الاسلام انجوی نژاد
🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷
#شهید_عبدالمطلب_اکبری
#شادی_روحش_صلوات
@dokhtaran_zahrai313
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
4⃣9⃣ چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.
5⃣9⃣ من توی مقر ماندم. بچه ها رفتند غرب، عملیات. مجبور بودم بمانم به یک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم. یک شب زنگ زد و گفت«به بچه هایی که آموزششون می دی بگو اگه دعوتشون کردن، اگه تحریکشون کردن که بیان منطقه، اگه پشت جبهه مشکل دارن، برگردن. فقط اون هایی بمونن که عاشقن» شب بعدش، باز هم زنگ زد و گفت«زنگ زدم برای قولی که داده بودم ولی با خودم نمی برمت.» اسم خیلی از بچه ها را گفت که یا برگرانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته. گفت «شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم. شما بمونین.» فردا غروب بود که خبردادن مهدی و برادرش، تو کمین، شهید شده اند. نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش.
6⃣9⃣ نزدیک ظهر، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که «جاده امن نیست و نروید.» از پسشان برنمی آید. آقا مهدی می گوید «اگرماندنی بودیم، می ماندیم.» وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که «نگذارید بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند«همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.» بچه های سپاه، جسد هایشان را، کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند.
7⃣9⃣ هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم.، فهمیدیم خود زین الدین است.
8⃣9⃣سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم«یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند«کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان، عیادتش. «هم راهشان رفتم وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چی؟» گفتم «انا لله و اناالیه را جعون» گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت«چرا این قدر زود آمدی؟» گفتم «یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا» گله کرد. گفت «چرا مهمان سرزده می آوری؟» گفتم «این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه» رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم «می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاق چه تا ببینند.» پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت «تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله» وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم «تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند«چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند«حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم «لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
9⃣9⃣ خیلی وقت ها که گیر می کنم، نمی دانم چه کار کنم. می روم جلوی عکسش ومی نشینم و با هاش حرف می زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را می گیرم. گاهی به خوابم می آید یا به خواب کس دیگر بعضی وقت ها هم راه حلی به سرم می زند که قبلش اصلا به فکرم نمی رسید. به نظرم می آید انگار مهدی جوابم داده.
0⃣🔟 اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال باهم زندگی کردید؟» توی دلم گذشت «سی سال،چهل سال» ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست. باورم نمی شود.
ادامه دارد...
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊