🔘به مناسبت سالگرد #حاج_قاسم سلیمانی سردار دلها
🍁#وصیتنامه_مصور شهید بزرگوار
⬅️قسمت اول
https://digipostal.ir/crpsbe3
👈#متن_وصیت_نامه:
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔸️#شهادت_به_اصول_دین
🔸️#شهادت_به_حقانیت_قیامت_قرآن_بهشت_جهنم_و...
☀️بسم الله الرحمن الرحیم
💧#شهادت میدهم به🏡#اصول_دین
🌒#اشهد أن لا اله الا الله و🏝#اشهد أنّ محمداً رسول الله و♨️#اشهد أنّ امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنیعشر ائمّتنا و معصومیننا حجج الله.
💎#شهادت میدهم که 🌋#قیامت حق است،🕋#قرآن حق است، #بهشت و #جهنّم حق است، #سؤال و #جواب حق است، #معاد، #عدل، #امامت، #نبوت حق است...
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🔘به مناسبت سالگرد #حاج_قاسم سلیمانی سردار دلها
🍁#وصیتنامه_مصور شهید بزرگوار
⬅️قسمت بیست و پنجم
https://digipostal.ir/csg56sm
👈#متن_وصیت_نامه:
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔹️#خیمه_ولایت_را_رها_نکنید
🍁#اساس_دشمنی جهان با#جمهوری_اسلامی
⬅️خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...
💎#اساس_دشمنی جهان با#جمهوری_اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه(خیمه ولایت)است، دور آن بچرخید.🌟#والله🌟#والله🌟#والله این خیمه اگر آسیب دید،☀️#بیت_الله_الحرام و☀️#مدینه☀️#حرم_رسول_الله(ص)و☀️#نجف،☀️#کربلا،☀️#کاظمین،☀️#سامرا و☀️#مشهد باقی نمیماند؛☀️#قرآن آسیب میبیند...
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
@qomiribسلام بر ابراهیم 4.mp3
زمان:
حجم:
5.16M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_چهارم
💚کشتی با ســيد حسين طحامي کشتي گير قهرمان جهان❤️
💚ماجرای کشتی دو پهلوان دو دوست و رفیق به نقل حاج حسن به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش❤️
💚چند آيه#قرآن و يه#روضه مختصر و با چشمان 💧#اشــک آلود براي☀️#آقا_اباعبدالله(ع)❤️
💚شفای مریض❤️
💚ماجرای پنج پهلوان کشتی در زورخانه❤️
💚کشتی بین #ابراهيم و يکي از بچه هاي#مهمان❤️
💚کشتی ابراهيم با نَفس خود و پيروزی در آن❤️
🔰وقتي هم مي خواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم🌷#ابراهيم پهلوانه!؟
🔰ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها،#پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد.ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد.🌷#ابراهيم به خاطر خدا با اونها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي#کينه و#دعوا را گرفت. بچه ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد.
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
نوجوان که بود ساواک دستگیرش کرد رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاع زندان اصلا خوب نیست... اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملا غیر بهداشتی بود!!
به سید حسین گفتم :« چه چیزی لازم داری برات بیارم؟
گفت :« فقط یک جلد #قرآن
مسلط به قرآن، معتقد و عامل به آموزه های قرآنی بود
هویزه هم که شهید شد، در میان پیکر شهدا از قرآن جیبی اش شناسایی اش کردیم...
#شهید_حسین_علم_الهدی🌷
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
17.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢اُنس با #قرآن یکی از زیباترین اعمالی بود که شهدا به آن واقف بودند
🎙استاد جوشقانیان
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_صد_و_شانزده
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💠آخرين شب اردوگاه
🔹️شب آخر تمام نمي شد. همه بيدار بودند و به هر سو نگاه مي كرديم تا اردوگاه را فراموش نكنيم.ديوارها و فضاي اردوگاه، خاطره هاي بزرگ مرداني را در سينه داشت كه مظلومانه در اسارت شهيد شدند و اكنون پيكرشان در ديار غربت باقي مي ماند
💥همانگونه كه امام خميني فرمودند:«تربت پاك شهيدان،تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود».
زمين تفتيده و خاكي اردوگاه، زخم دستهاي پينه بسته و رنجور اسرا را فراموش نخواهد كرد.
🔹️به هر سو نگاه مي كرديم، خاطرات تلخ، اما غرورآميزي به يادمان مي آمد. همگي به فرمانده اردوگاه مي گفتيم: «حالا كه صلح شده، ما را از#زيارت_كربلا محروم نكنيد.» كه در جواب مي گفت: «يادتان رفته كه ديروز چه گزارش هايي به صليب سرخي ها مي داديد؟ دور شويد. در ضمن فرصت نداريم.
🔹️كشور ما در حال آماده باش است و شما تقاضاي زيارت رفتن مي كنيد؟» صبح روز بعد، اتوبوسها همان جايي كه چند سال پيش ما را پياده كرده بودند، براي
برگرداندن ما حاضر شدند. براي هر اسير يك دست لباس سربازي به رنگ خاكي دادند تا بپوشيم.
🔸️صدام حسين نيز براي ظاهرسازي، يك جلد#قرآن براي هر يك از اسرا فرستاده بود كه حين سوار شدن به اتوبوس، به ما تحويل مي دادند.
🔸️از دوستانمان خداحافظي مي كرديم و شماره تلفن مي داديم تا وقتي چند روز قبل از ما به ايران مي روند، وضعيت ما را به خانواده هايمان اطلاع بدهند. در هرگوشه اي همديگر را در آغوش مي گرفتيم و گريه مي كرديم.
🔹️وقتي دوستان رفتند، همه جاي اردوگاه ساكت شده بود. اي كاش مي شد كه جنگي ميان ملتها رخ نمي داد و اين اردوگاهها براي هميشه بسته مي شدند. روز سوم، نوبت آخرين گروه بود و من نيز به اتفاق ساير دوستان سوار اتوبوسها شديم.
🔹️هيچ كدام باور نمي كرديم كه دوباره از سيمهاي خاردار خارج شويم. با دقت تمام به اردوگاه نگاه كردم تا براي آخرين بار از اين مكان جهنمي خداحافظي كنم. لحظاتي بعد اتوبوسها به راه افتادند.
🔸️در حال حركت، به ساير اردوگاههاي اسرا كه با فاصله هاي كمي از ما قرار داشتند، نگاه مي كرديم و از دور، اردوگاههاي تخليه شده و اردوگاههايي كه هنوز نوبت آنها نشده بود را نظاره مي كرديم.
🔸️ستون اتوبوسهاي حامل اسراي اردوگاه شمارة ۱۵ ،از پادگان صلاح الدين خارج و به اتوبان وارد شدند. هوا گرم بود. همگي يك بار ديگر بعد از ساليان دراز و براي آخرين بار، به اردوگاه جهنمي خود نگاه كرديم.
🔹️هر لحظه كه از زندان دور مي شديم، احساس آرامش مي كرديم و افكارمان را به كشور و خانوادة خود معطوف مي كرديم. كسي حرف نمي زد. هر كس از مونس و دوست سالهاي رنج و اسارتش جدا مي شد؛ دوستاني كه از خانواده هم نزديكتر بودند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استخاره با قرآن
خاطره ای همرزم شهید #علی_آخوندی
#شهید #شهدا #انقلاب #جبهه #خاطرات_شهدا #شهدای_قم #قم #شهادت #قرآن
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
17.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢اُنس با #قرآن یکی از زیباترین اعمالی بود که شهدا به آن واقف بودند
🎙استاد جوشقانیان
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
📘#کتاب_مصطفی ص ۱۶۴
✫⇠قسمت :بیست و هشتم
🔖#شهادت
🍃دیگر از آن شوخی و خنده ها خبری نبود. مصطفی با لحنی آرام رو به من کرد و گفت:« علی، از خدا خواستم#گمنام باشم. از خدا خواستم که بدن من یه جایی بمونه که نه دست شماها بهش برسه نه دست عراقیا!!»
🍃قرار شد از روی تپه عقب نشینی کنیم. اما آتش دشمن مانع بود نمی شد عقب نشینی کرد. مصطفی نگاهی به دوستش کرد و گفت: اگر دو سه نفر بمونیم و آتیش کنیم بقیه می تونن برگردن. بعد گفت معلوم نیست که موفق شویم. بعد#قرآن کوچکش را درآورد. نیت کرد. بلافاصله گفت: خیلی خوبه. آنها آتش را شروع کردند و بچه ها شروع کردند به عقب برگردند.
🍃یکدفعه گلوله آر پی جی به بدن دوست مصطفی خورد. مصطفی بدون اعتنا تیراندازی می کرد. نگاهی به عقب کردم. بچه ها همگی دور شده بودند. داد زدم: حاج آقا برگردید، بچه ها همه رفتند عقب. اما در زیر بارش گلوله و انفجار صدایم نرسید. احساس کردم آقا مصطفی به دیوار سنگر تکیه داده. خودم را به سنگر رساندم.
🍃دیدم مصطفی کنار دیوار سنگر آرمیده بود. گلوله تیربار عراقی درست به سر او اصابت کرد! خون از سر آقا مصطفی جاری بود. آنها با لبانی#تشنه به دیدار یار شتافتند. دیگر کسی روی تپه نبود. گلوله ها زوزه کشان از بالای سرم می گذشتند. عراقی ها داشتند نزدیک می شدند. دوباره نگاهی به مصطفی و همسنگران شهیدش انداختم. ماندن من بی فایده بود. از جا بلند شدم و به سمت پایین دویدم.
🍃نمی دانم چه شد؟! هیچ کس از مصطفی حرفی نزد. شاید می ترسیدند او اسیر شده باشد. می گفتند برای او بد می شود! عراقی ها او را بشناسند اذیتش کنند. اما مصطفی کسی نبود تن به اسارت بدهد. خبر شهادت او را کسی اعلام نکرد! صداوسیما هیچ اطلاعیهای نداد. مراسمی برای او نگرفتند. برای مصطفی اگر کسی اشک ریخت، در خفا بود؛ در تنهایی و سکوت. گویی گمنامی میراثی است که به همه ی عاشقان حضرت صدیقه ی طاهره عنایت می شود!...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷#زندگینامه_شهيد_چمران
✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر)
✫⇠قسمت : سیزدهم
🍃مصطفی وارد شد و یک کادو آورد رفتم باز کردم دیدم#شمع است کادوی عقد،شمع آورده بود ، متن زیبایی هم کنارش بود .سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست ؟گفتم: نمی توانم نشان بدهم ،اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است ، برای عروس کادو شمع آورده عادی نبود .
🍃 خواهرم گفت: داماد کجا است ؟بیاید ، باید انگشتر بدهد به عروس .آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست .خواهرم عصبانی شد گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد ؟آخر این چه عقدی است ؟آبروی ما جلوی همه رفت.
گفتم: خوب انگشتر نیست .چکار کنم ؟ هر چه می خواهد بشود !بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون .
🍃مهریه ام#قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت (ع) و اسلام هدایت کند .اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت ،یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت . برای فامیلم ، برای مردم عجیب بود.مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد . گفتم مامان ، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتماً می خرید و می آورد .مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهد ببرد ؟ کجا خانه گرفته ؟گفتم: می خواهم بروم موسسه ، با بچه ها .
🍃مادرم رفت آنجا را دید ،فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت .مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد ؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید ، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید ؟ولی من در این وادی ها نبودم ، همان جا ، همانطور که بود ، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم.مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم ، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ، جهیزیه ببرد ،می گویند فامیل دختر پول داده اند که دخترشان را ببرند . من و مصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد .می خواستیم همانطور زندگی کنیم .
🍃یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چیکار داری وسایلت را بردار بریم خونه ی خودمون.گفتم: چشم.مسواک وشانه و...گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم : من دارم می روم .مامان گفت: کجا ؟گفتم: خانه شوهرم ، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم .اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را .مادرم فکر کرد شوخی می کنم . من اما ادامه دادم؛فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم.مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کردکه: تو دخترم را دیوانه کردی ! تو دخترم را جادو کردی !تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین .
🍃مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش .مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او و دست پاچه .مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده .دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.حرفهایی که می زد دست خودش نبود.خود ما هم شوکه شده بودیم .انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم .مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد . بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم .مادرم گفت: همین الان !مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷#زندگینامه_شهيد_چمران
✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر)
✫⇠قسمت : سی و چهارم
🍃می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد ،گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می کنی گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ،با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه ! نه !
🍃بعد بچه ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان .گفتند: دکتر زخمی شده من بیمارستان را می شناختم ، آن جا کار می کردم وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه خودم می دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست به من الهام شده بود که مصطفی دیگر تمام شد .
🍃رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید ، نکند مصطفی زخمی ، نکند ، نکند اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود،که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد .
🍃احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود واقعاً توی درد بود مصطفی خیلی اذیت شد
🍃آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او شبها گریه می کرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدا را ، آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد ، تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود
🍃آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ،#آرامش گرفتم ، بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند ، در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانه اش ، همه دورش#قرآن می خوانند ، عطر می زنند ، برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟چرا در سردخانه خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد ...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷#زندگینامه_شهيد_چمران
✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر)
✫⇠قسمت : سی و هفتم
🍃از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت ، ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود ، مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شکستیم می گفت: این ها برای چیه؟ زینت خانه باید#قرآن باشد به رسم اسلام ، به همین دلیل وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم مصطفی رنجید ، گفت: مسئله پولش نیست مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود
🍃ولی من مثل هر زنی دوست داشتم و می گفتم مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم . همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم .
🍃مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی .
🍃در این دنیا نبود ،اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود دوید ، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی ؟گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟چرا سکوت کردید ؟ غاده پرسید مگر چی شده ؟گفت :برای من مجسمه ساخته اند نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن !
🍃بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید ، پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه ای ساخته اند می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد و زیبا را به اسم مصطفی کرده اند
🍃این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود ، گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست .می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام ...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯