#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
🍂والفجرمقدماتي ص ۲۰۳
✔علي نصرالله
💚روضه خوانی غریبانه ابراهیم❤️
🍂#گردان_كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از فرماندهان لشکر آمد و براي بچه هاي گردان شروع به صحبت كرد:
🍂برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت مي كنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبور
شــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده.
🍁@shahidabad313
🍂اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع خواهد شد.با استقرار شما در اطراف پاسگاه ُ هاي مرزي طاووسيه و رشيديه، مرحله اول
كار انجام خواهد شد.
🍂بعد بچه هاي تازه نفس لشکر سيدالشهدا(ع) و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق مي روند و
انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد.
🍁@pmsh313
🍂ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راههاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه#خط_شكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد.
🍂صحبت هايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه#روضه مي خواند و خودش#اشك مي ريخت.روضه حضرت زينب(س) را شروع كرد.
🍂بعد هم شروع به سينه زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم:
⚡امان از دل زينب(س) چه خون شد دل زينب(س)
🍁@shahidabad313
🍂بچه ها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب(س) و شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: بچه ها، امشــب يا به#ديدار_يار مي رسيد يا بايد مانند عمه سادات،#اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه#مقاومت كنيد.عجيب بودكه تقريبًاهمه بچه هاي گردانهاي كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير
🍂بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه ها در حالي كه صورتهايشان خيس از#اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نمي شوم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
🌴غروب خونين ص ۲۱۲
✔علي نصرالله
💚شهادت و مفقود شدن ابراهيم❤️
🌴...با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش مي كردند.
🌴دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟!يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش مي ريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقب. حتمًا ميخواد آتيش سنگين بريزه.شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب.
🍁@shahidabad313
🌴ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. بي ُ اختيار بدنم سست شد و#اشــك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان مي خورد.
🌴ديگر نمي توانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه مي كردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شــد. از گود
زورخانه تا گيلان غرب و...
🌴بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، مي خواستم به سمت كانال حركت كنم. يكــي از بچه ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار مي كنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنمي گرده. نگاه كن چه آتيشي مي ريزن.
🌴آن شب همه ما را از#فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند.
🌴وقتي وارد#دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه مي گفت:اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
🍁@pmsh313
🌴صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. يكي از رزمنده ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد مي شد، اين قدر ناراحت نمي شدم. هيچ كس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود.
🌴روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران،هيچ كس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔘به مناسبت سالگرد #حاج_قاسم سلیمانی سردار دلها
🍁#وصیتنامه_مصور شهید بزرگوار
⬅️قسمت ششم
https://digipostal.ir/c1erd4f
👈#متن_وصیت_نامه:
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔘#شکر_نعمت
🍁#شکر_بر_نعمت_انتخاب_مذهب_تشیع_و_اشک
💎#خداوندا! ای #قادر #عزیز و ای #رحمان #رزّاق، پیشانی #شکر #شرم بر آستانت میسایم که مرا در #مسیر #فاطمه اطهر(س) و فرزندانش(ع) در#مذهب_تشیّع، #عطر حقیقی#اسلام، قرار دادی و مرا از💧#اشک بر فرزندان علیبن ابیطالب و فاطمه اطهر (ع)بهرهمند نمودی؛
💎چه #نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ #نعمتی که در آن☀️#نور است، #معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که #آرامش و #معنویت داد...
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🔘به مناسبت سالگرد #حاج_قاسم سلیمانی سردار دلها
🍁#وصیتنامه_مصور شهید بزرگوار
⬅️قسمت نهم
https://digipostal.ir/c1tlpzu
👈#متن_وصیت_نامه:
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#امید_به_ذخیره_گوهر_اشک_بر_ائمه(ع)
💎سارُق، چارُقم پر است از #امید به تو و #فضل و کرم تو؛ همراه خود دو #چشم بسته آوردهام که #ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک #ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر💧#اشک بر #حسین #فاطمه است؛ گوهر💧#اشک بر#اهل_بیت(ع) است؛ گوهر💧#اشک دفاع از #مظلوم، #یتیم، دفاع از محصورِ #مظلوم در چنگ ظالم...
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🔘به مناسبت سالگرد #حاج_قاسم سلیمانی سردار دلها
🍁#وصیتنامه_مصور شهید بزرگوار
⬅️قسمت شانزدهم
https://digipostal.ir/c4fce35
👈#متن_وصیت_نامه:
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شوق_شهادت
#جامانده_از_کاروان_دوستان
#سوختن_از_فراق_معشوق
💢#خدایا! از#کاروان دوستانم جاماندهام
💎#خداوند، ای#عزیز! من سالها است از کاروانی بهجا ماندهام و پیوسته کسانی را بهسوی آن#روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی #هرگز نتوانستم آنها را از #یاد ببرم. #پیوسته #یاد آنها، #نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم،با💧#اشک و #آه یاد شدند...
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
@qomiribسلام بر ابراهیم 4.mp3
زمان:
حجم:
5.16M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_چهارم
💚کشتی با ســيد حسين طحامي کشتي گير قهرمان جهان❤️
💚ماجرای کشتی دو پهلوان دو دوست و رفیق به نقل حاج حسن به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش❤️
💚چند آيه#قرآن و يه#روضه مختصر و با چشمان 💧#اشــک آلود براي☀️#آقا_اباعبدالله(ع)❤️
💚شفای مریض❤️
💚ماجرای پنج پهلوان کشتی در زورخانه❤️
💚کشتی بین #ابراهيم و يکي از بچه هاي#مهمان❤️
💚کشتی ابراهيم با نَفس خود و پيروزی در آن❤️
🔰وقتي هم مي خواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم🌷#ابراهيم پهلوانه!؟
🔰ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها،#پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد.ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد.🌷#ابراهيم به خاطر خدا با اونها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي#کينه و#دعوا را گرفت. بچه ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد.
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam Bar Ebrahim31.mp3
زمان:
حجم:
7.1M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_سی_و_یکم
💚روضه خوانی غریبانه ابراهیم ص۲۰۳❤️
💚والفجرمقدماتي ص۲۰۴❤️
💚میدان پر از مین ص۲۰۵❤️
💚ابراهیم در کانال ص۲۰۶❤️
🍂ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه#روضه مي خواند و خودش#اشك مي ريخت.روضه حضرت زينب(س) را شروع كرد.
🍂بعد هم شروع به سينه زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم:
⚡امان از دل زينب(س) چه خون شد دل زينب(س)
🍂بچه ها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب(س) و شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: بچه ها، امشــب يا به#ديدار_يار مي رسيد يا بايد مانند عمه سادات،#اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه#مقاومت كنيد.عجيب بودكه تقريبًاهمه بچه هاي گردانهاي كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_چهل_و_یکم
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
♻️بازگرداندن پيكر شهيد كرمي(۲)
💥با استفاده از تاكتيك رزم شبانه و اعزام گروههاي ديدور و پشتيباني همديگر، با رعايت همة جوانب براي جلوگيري از غافلگير شدن توسط دشمن حركت
كرديم. ساعت 35:02از زمينهاي پست و بلند منطقه عبور و به ميادين مين و سيم خاردار عراقيها رسيديم. مأموريت ما هنوز براي دشمن كشف نشده بود؛
🔸️ولي هر از گاهي گلوله هاي خمپاره و منور به صورت پراكنده در هر سو اصابت وانفجاري مهيب رخ ميداد. كوچكترين صداها براي ما خطرساز بود و هر لحظه ممكن بود عراقيها متوجه حضور ما شوند و براي ما ايجاد مشكل كنند. به دليل اينكه در زمان شهادت ستوان كرمي در چند متري اش بودم، آن نقطه را ميشناختم.
🔹️به پدر شهيد و ديگر همرزمان، محل مورد نظر را در نور مهتاب نشان دادم و دوربين مادون قرمز را به پدر شهيد دادم تا نگاه كند. چشمان رنجور و شجاع پدر شهيد پر از#اشك شده بود و شايد احساس قلبي او خبر از نزديكي جسم بي جان و پوسيدة جگرگوشه اش داشت. در آن موقعيت خطرناك، حالت غريبي به همه دست داده بود. به پدر شهيد تأكيد كردم ديگر مجاز نيست جلو بيايد؛ چون ممكن بود در اثر احساسات پدري اش، مأموريت ما كشف و همگي از بين برويم؛ بنابراين او را به يك سرباز سپردم.
🔹️از شانس ما يا پدر شهيد، از كمين دشمن خبري نبود. به ميدان مين دشمن رسيديم. گروه تخريب با حركات سريع اقدام به خنثي كردن مين ها مي كردند. در داخل ميدان مين، شيار بسيار كوچكي بود. با دوربين چند شئ مشكوك در آنجا ديديم، ولي تشخيص آنها بسيار سخت بود. وقتي خود را
نزديكتر رسانديم، ديديم جسد شهيد است.
🔹️در بين خار و خاشاك و تابش آفتاب، گوشت بدنش ريخته و بيشتر استخوانهاي بدنش پوسيده بود. تنها
علامت شناسايي او، لباس بادگير آبي رنگي بود كه شب شهادت به تن داشت. چند متر آن طرف تر، چند جسد گمنام از عملياتهاي قبل ديده ميشدند. از
اينكه در برابر پدر شهيد شرمنده نشديم، خوشحال بودم.
🔸️در تاريكي شب، استخوانها، پلاك و تجهيزات پوسيدة شهيد كرمي را داخل كوله پشتي جمع
كرديم و به كمك چند نفر از همرزمان، جسد وي و چند شهيد ديگر به عقب انتقال داده شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تا حالا روایتگری امامخامنهای برای یک شهید رو دیدی؟
🔸️نابغهی نظامی که صدام برای سر او جایزه گذاشته بود؛ به روایت زیبای رهبر انقلاب
🔸 ۴ آذر؛ سالروز شهادت سردار شهید علی چیتسازیان گرامیباد
●واژهیاب:
#شهیدچیتسازیان #خودسازی #شهدای_همدان #مبارزه_با_نفس #خاکریزخاطرات #اشک #توسل
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷#زندگینامه_شهيد_چمران
✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر)
✫⇠قسمت : چهاردهم
🍃مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط !من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید .مادرم حالش بد بود،مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم .من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم .
🍃آن شب با مصطفی نرفتم .مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم.پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم.بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله ! من هم این شرط را پذیرفتهام .بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید .
🍃چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت نگاه کرد .فکر کرد مصطفی ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است .صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم .سعی کن محبت مادر را جلب کنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو.خودم شب میآیم دنبالتان .آن شب حال مادر خیلی بد شد.مصطفی آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم.مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد .
🍃دست مامانم را می بوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید.دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود.آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود.
مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد .من هم راه افتادم رفتیم بیروت .
🍃مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که:شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نکنید حتی شب ها.مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ببرش ! من مراقب خودم هستم .مصطفی میگفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند.من هم تا بتوانم می مانم .و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی#اشک می ریخت .مادرم تعجب کرد .
🍃شرمنده شده بود از این همه محبت .مامان که خوب شد و آمدیم خانه ،من دو روز دیگر هم پیش او ماندم .یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ،قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید ،می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد .من گفتم: برای چه مصطفی؟گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من#مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، که این همه تشکر میکنید.
🍃گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش#خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد .من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#زندگینامه_شهيد_چمران
✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر)
✫⇠قسمت : بیست و سوم
🍃در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت ، من و مصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ،من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید ؟مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما#عصر_قومیت نیست حتی اگر#فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود .
🍃در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست مهم این است ، این کشور#پرچم_اسلام داشته باشد .البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم ، آنجا هم هیچ چیز نبود من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ،خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر خیلی سختی کشیدم
🍃یک روز بعداز ظهر تنها بودم ،روی خاک نشسته بودم و#اشک می ریختم .
🍃غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ،اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی ، گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی .اگر خواستی می توانی برگردی تهران ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است .امام دستور داده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم .
🍃مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران ، چشمهایش پرآب شد گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم ، این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم ، خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود
🍃مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ،گفت: اگر خواستید بمانید#به_خاطر_خدا بمانید ، نه به خاطر من ...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
3.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
راهکارش اشک است..!!!
چه برکت و چه رازی دارد
که هر کسی به هر جایی
رسیده، با این "اَشْک" رسیده...
#اشک
#راهکار_شهادت
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯