🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
4⃣5⃣ حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین🚕. گفتم. «آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین.» گفت «اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه.»
5⃣5⃣تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند. توی منطقه می گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده بانی می کند. صدایش کردم«تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر می اندازی؟» آمد پایین و گفت «بچه تهرونی؟» گفتم آره، چه ربطی داره؟» گفت «هیچی. خسته نباشی. تو برو استراحت کن من اینجا هستم.» هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید. هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسیدم این کی بود، گفتند «زین الدین»
6⃣5⃣ چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد وپرسید «چی شده؟» بعد گفت«می دونی کی رو هل دادی اخوی؟». دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
7⃣5⃣رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنی. دیدیم دو نفر دارند یکی را آب می دهند. به دوستانم گفتم«بریم کمکش؟» گفتند«ول کن، باهم رفیقن» پرسیدم «مگه کی اند؟» گفتند «دل آذر و جعفری دارند زین الدین رو آبش می دن. معاون های خودشن.»
8⃣5⃣ زن و بچه ام را آورده بودم اهواز، نزدیکم باشند. آن جا کسی را نداشتیم. یک بار که رفته بودم مرخصی، دیدم پسرم خوابیده. بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم «کی مریض شده؟» گفت «سه چهار روزی می شه.» گفتم «دکتر بردیش؟» گفت «اون دوست لاغره، قدبلنده هست، اومد بردش دکتر. دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سرزده بهش.»
ادامه دارد....
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
9⃣5⃣بچه های زنجان فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم، اراکی ها هم، قزوینی ها هم.
0⃣6⃣مدتی بود، حساس شده بود. زود عصبانی می شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد، گله کردم. دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برد توی سنگر. یک ساعت آن جا بودند. وقت بیرون آمدن، چشم های مهدی پف کرده بود. برگشتم پیش رئیس ستاد گفت«دلش پر بود. فرمانده هاش، نیروهاش، جلوی چشمش پرپر می شن. چه انتظاری داری؟ آدمه. سنگ که نیس.» بعداز آن، انگار که خالی شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود؛ آرام، خنده رو.
1⃣6⃣ یک روز زین الدین، با هفت هشت نفر از بچه ها، می آمدند خط. صدای هلی کوپتر می آید. بعد هم صدای سوت راکتش.بچه ها، به جای این که خیز بروند، ایستاده بوند جلوی زین الدین. اکثرشان ترکش خورده بودند.
2⃣6⃣قبل از عملیات، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهی، بیش تر بود تا توی سنگر. جلسه می گذاشت با تیربارچی ها ؛ امداد گرها را جمع می کرد ازشان نظر می خواست. می فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیش نهاد بدهند.
3⃣6⃣ امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی نیاید جلو. اگر می خواستی زود تر سلام کنی، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند می کردی.
4⃣6⃣ روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت «کسی که ازدواج کرده، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد.» بعداز عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت «مبارکه، جهاد اکبر کردی.»
5⃣6⃣نزدیک عملیات آقامهدی رودیدم می دونستم تازه دخترش بدنیااومده دیدم سر یه پاکت از جیبش زده بیرون. گفتم چیه؟!!! گفت«عکس دخترمه.» گفتم:بده ببینم... گفت «خودم هنوز ندیدمش.» گفتم «چرا؟!!! گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. بذاربعدازعلمیات می بینم.
🔰نوشته شماره5⃣6⃣درعکس موجوداست👇👇👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
6⃣6⃣ ساعت ده یازده بودکه آمد، حتی لای موهایش پر بود از شن. سفره را انداختم. گفتم«تا تو شروع کنی، من لیلا رو بخوابونم.» گفت «نه، صبر می کنم با هم بخوریم.» وقتی برگشتم. دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتین هایش را در می آوردم که بیدار شد. گفت«می خوای شرمنده ام کنی؟» گفتم «آخه خسته ای.» گفت «نه، تازه می خواهم با هم شام بخوریم.»
7⃣6⃣عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختر است، گفت «خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»
8⃣6⃣رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش. بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچه ی مریض. باز هم نمی توانست بماند و کاری کند. باید برمی گشت. رفت توی اتاق. در را بست. نشست و یک شکم سیر گریه کرد.
9⃣6⃣ وقتی برای خرید می رفتیم، بیش تر دنبال لباس های ساده بود با رنگ های آبی آسمانی یا سبز کم رنگ. از رنگ هایی که توی چشم می زد، بدش می آمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم ؛ چیزی نگفت، ولی از قیافه اش فهمیدم خوشش نیامده. می گفت «لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی لباس خوشش می آمد. از آرایش هم خوشش نمی آمد. می گفت «این مربا ها چیه زن ها به سرو صورتشون می مالن؟»
0⃣7⃣ ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت «پیش زن های دیگه م ام.» گفتم «چی؟» گفت «نمی دونستی چهار تا زن دارم؟» دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت «جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو.»
1⃣7⃣یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست وخیره می شد به یک نقطه می گفت«آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.»
🌟علمداران عشـق🌟
#شهیـد_مهدی _زین الدین
بعدازچندشبانه روزبی خوابی،بلاخره فرصتی دست دادوحاج مهدی دریکی ازسنگرهای فتح شده عراقی خوابید.
پنج روزازعملیات درجزیره مجنون می گذشت وآقامهدی به خاطرکارزیادفرصتی برای استراحت نداشت.چهره اش زردبودوچشمان قرمزش ازبی خوابی هاوشب بیداری های ممتدحکایت می کرد.
ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صدوبیست روی طاق سنگر.هنوزنرسیده بودیم:(بچه هاآقامهدی)همه دویدندطرف سنگر.هنوزنرسیده بودیم که اودرحالیکه سرفه می کردوخاک هاراکنارمی زد(حاج آقاطوری نشدین؟)واوهمانطورکه خاک های لباسش رامی تکاندخندیدوگفت:انگارعراقی هاهم می دانندکه خواب به مانیامده.
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
2⃣7⃣ شب، ساعت ده و نیم از اهواز راه افتادیم من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی.قرار بود برویم خدمت امام. حرف ادغام گردان های ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابیدیم. صادقی تو پوست خودش نمی گنجید. دائم حرف می زد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و می آمد. همان آدمی که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمی رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج. جماران که رسیدیم، ساعت ده بود. آقای توسلی گفت «دیر آمدید.قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفته اند.»
3⃣7⃣ اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند «حاج آقا!التماس دعا» می گفت«باشه، تو زیارت عاشورا، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد یا نه.
4⃣7⃣ وقتی منطقه آرام بود، بساط فوتبال را ه می افتاد. همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخر بازی، توی زمین است.
5⃣7⃣رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت «چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها. یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو. قفل که باز شد، خندید و گفت «بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه.»
6⃣7⃣ جاده را آب برده بود. ماشین ها، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که «ماشین ها نمی توانند بیایند.» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده. آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.
7⃣7⃣ رفتم دستشویی،دیدم آفتابه خالیه.تارودخونهٔ هورفاصله زیادبودوزورم می یومداین همه راه برم براپرکردن آفتابه.به اطرافم نگاه کردم ویه بسیجی رودیدم.بهش گفتم:دستت دردنکنه!امیری این آفتابه روآب کنی؟بدون هیچ حرفی قبول کردورفت آب بیاره.وقتی اومددیدم آب کثیف آورده.گفتم:برادرجون!اگه صدمرتبه بالاترآب می کردی،تمیزتربودا...دوباره آفتابه روبرداشت ورفت آب تمیزآورد.بعدهاوقتی اون بسیجی روشناختم،شرمنده شدم.آخه اون بسیجی زین الدین بودفرمانده لشکرمون...
🔰نوشته شماره7⃣7⃣درعکس موجوداست👇👇👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
8⃣7⃣از رئیس بازی بعضی بالا دستی ها دلخور بود می گفت «می گن تهران جلسه س. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»
9⃣7⃣زنش رفته بود قم. شب بود که آمد، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود. همین طور که از پله های می رفت بالا، گفت «جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین. گفت«می خوایم شام بخوریم. تو هم بیا.» گفتم «من شام خورده م.» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال. همان را آوردسر سفره. سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم «گرمش کنم❓» گفت «بی خیال، همین جوری می خوریم.» قاشق برداشتم که شروع کنم. هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت. زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند «الله اکبر»
0⃣8⃣توی پله ها دیدمش.دمغ بود. گفتم«چی شده❓» گفت«بی سیم زدند زود بیا اهواز، کارت داریم. هوا تاریک بود، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه. نتونستم کاریش کنم. زدم به ش. بی چاره دست و پا می زد.»
1⃣8⃣شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی❓
2⃣8⃣ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید «بعدا» یا بگوید«از معاونم بپرسید.» جواب سر بالا تو کارش نبود.
3⃣8⃣ گفتند فرمانده لشکر، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.
4⃣8⃣ توی صبحگاه، گاهی بچه ها تکان می خوردند یا پا عوض می کردند، تشر می زد«رزمنده، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه. شما می خواهید بجنگید. جنگ هم خستگی بردار نیست.»
5⃣8⃣از همه زودتر می آمد جلسه. تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم «نماز قضا می خوندی❓» گفت«نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار.»
🌟از4دانشگاه فرانسه براشهیدزین الدین دعوتنامه اومد.
یه شب رفت تهران تابادوستش که ازپاریس اومده بود،مشورت کنه ببینه چه چیزایی براتحصیل نیازه تاباخودش ببره.دوستش گفت:من۳ ساله که توی پاریس درس می خونم.یه روزرفتم خدمت امام خمینی (ره)ایشون فرمودند:#برگردید_ایران_اونجا_بیشتر_به وجودتون نیازه...آقامهدی تااین روشنیدازرفتن به پاریس منصرف شد.موندایران وباشرکت درتظاهرات،براپیروزی انقلاب تلاش کرد
#خاطره ای_ اززندگی سردارشهیدمهدی زین الدین
منبع:کتاب باروایان نور،صفحه ۱۳۷
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🎋🌷🎋🌷🎋🌷🎋
از #خیابان_شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!🚶🚶🚶
به کوچه هایی رسیدم که به اسم مبارک #شهدا مزیّن شده بود
اولین کوچه به نام #شهید #محمدرضاقربان_زاده؛
محمد رضا با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #بیت_المال بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
🌷🌷🌷
دومین کوچه
#شهیدمهدی_تهامی؛
پرچم یا حسین(ع) بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
مهدی آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به اهلبیت و رعایت #حدودالهی...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
🌷🌷🌷
به سومین کوچه رسیدم!
#شهیدسعیددرگاهی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
🌷🌷🌷
به چهارمین کوچه!
#شهیدمسعودزکی_زاده...
آقا مسعود بر خلاف ظاهر
جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر پاسدار حرمت خون #شهدا بودی؟
چقدر یاد #شهدا را زنده نگه داشتی؟
برای دفاع از #ولایت و رهبری که سفارش من و همه شهدا بود چه کردی؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود! عرق سردی روی پیشانی ام نشست سر به زیر افکندم و دستم
را جدا کردم و رفتم
🕊🕊🕊
به پنجمین کوچه و #شهیدماشاالله_رشیدی...
صدای نجوا و #مناجات شهید
می آمد!
صدای #اشک و ناله و گریه در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از بی حالی و غفلت خودم...
رد شدم و گذشتم...
🕊🕊🕊
ششمین کوچه؛
رسیدم به #شهیدحمیدعرب_نژاد
انگار #شهیدحاج_عبدالمهدی هم کنارش بود! #شهیدمغفوری
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
پرونده های دوست داران #شهدا را تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت #شهدا بودند...
شهید عرب نژاد پرونده شان را به شهید مغفوری می سپرد!
برای ارسال نزد ارباب بی کفن...
🌷🕊🌷
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
..
از کوچه پس کوچه های دنیا!
#بی_شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا گاهی نگاهی😢
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
✋❤️اللهم عجل لولیک الفرج
#شهدا رهایم نکنید دستم را بگیرید
#شهدا شفاعتم کنید
#شهداااااااااااااا_شرمنده_ام
😭😭😭😭😭
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@sabkezendegishohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
6⃣8⃣ اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند«خنده روست.» وقت کار اما، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی، نه خنده ای انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید. هیچ وقت. من که ندیدم. می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.
7⃣8⃣ بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچه ها، می رفتند پایین، آب می آوردند. دفعه ی اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. ازفردا، هر روز صبح زود می آمد. با یک دبه ی بیست لیتری آب.
8⃣8⃣ اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت«آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده.»
9⃣8⃣رک بود. اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت «تو ترسویی.»
0⃣9⃣اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.
1⃣9⃣ جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود «تو این جا چی کار می کنی؟» جواب داده بوده «به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»
2⃣9⃣شب های جمعه، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند. آخرین شب جمعه، یادم هست، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند.
3⃣9⃣ این بار هم مثل همیشه، یک ساعت بیش تر توی خانه بند نشد. گفت«باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم. یک دفعه نگاه م به نیم رخش افتاد؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم «کجاست؟ خوبه؟» گفت «پریروز دیدمش» گفتم «بابا، به من راستشو بگو، آمادگیشو دارم» لبخند زد. گفت «استغفرالله» دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم. دلم آرام شده بود.
🌟ظرف های شام دوبشقاب ولیوان بود،بایک قابلمه.رفتم سرظرفشویی.مهدی اومدوگفت:انتخاب کن!یاتوبشور،من آب بکشم.یامن می شورم،توآب بکش...
گفتم:مگه چقدرظرف هست؟آقامهدی گفت:هرچی که هست،انتخاب کن...
#خاطره ای_اززندگی_شهیدمهدی زین الدین
راوی:همسربزرگوارشهید
منبع:یادگاران ۱۰کتاب زین الدین،صفحه۵۰
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊