🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت دهـم
💫پهلـوان
✍حاج حسن آمدجلووگفت توقدیم های این تهرون دوتاپهلوون بودندبه نام های حاج سیدحسن رزازوحاج محمدصادق بلورفروش،اونهاخیلی باهم دوست ورفیق بودند.
توی کشتی هم هیچکس حریفشان نبود.امامهمترازهمه این بودکه بنده های خالصی برای خدابودند.همیشه قبل ازشروع ورزش کارشان روباچندآیه قرآن ویه روضه مختصروباچشمان اشک آلود برای آقااباعبدالله شروع می کردند.
نفس گرم حاج محمدصادق وحاج سیدحسن،مریض شفا می داد.بعدگفت ابراهیم،من تورویه پهلوون میدونم مثل اونها!
ابراهیم هم لبخندی زدوگفت نه حاجی،ماکجاواونهاکجا،بعضی ازبچه هاازاینکه حاج حسن اینطور ازابراهیم تعریف می کرد،ناراحت شدند.
فردای آن روزپنج پهلوان ازیکی اززورخانه های تهران به آنجا آمدند.قرارشدبابچه های ماکشتی بگیرند.کشتی شروع شد.دوکشتی رابچه های ما بردند،دوتاهم آن ها.امادرکشتی آخرکمی شلوغ کاری شد.
آن هاسرحاج حسن دادمیزدندوحاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود.
کشتی بعدی بین ابراهیم ویکی ازمهمان هابود.آن هاهم که ابراهیم راخوب می شناختندمطمئن بودندکه می بازند.برای همین شلوغ کاری کردندکه اگرباختندتقصیررابیندازندگردندداور!همه عصبانی بودند.
چندلحظه ای نگذشت که ابراهیم داخل گودآمد.بالبخندی که برلب داشت باهمه بچه های مهمان دست داد.
آرامش به جمع مابرگشته بود.
بعدهم گفت من کشتی نمیگیرم!دوستی ورفاقت ماخیلی بیشترازاین حرف هاوکارها ارزش داره!بعدهم دست حاج حسن رابوسیدوبایک صلوات پایان کشتی رااعلام کرد.
موقع رفتن حاج حسن همه راصداکردوگفت فهمیدیدچرامی گفتم ابراهیم پهلوانه؟!بعدهم ادامه داد:ببینیدبچه ها،پهلوانی یعنی همین کاری که امروزدیدید.ابراهیم امروزبانفس خودش کشتی گرفت وپیروزشد.ابراهیم به خاطرخـدابااون هاکشتی نگرفت وبااین کارجلوی کینه ودعواروگرفت.بچه هاپهلوونی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
🔴سفر زاهدان و دبه روغن
گفت: میخوام برم زاهدان، میای؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرت هست.
میدانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمیکند، مسافرت است. خیلی پیلهاش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، #قرص و #محکم بود.
یک دبه #روغن خرید. همان روز راه افتادیم.
زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟
گفت: اگر لازم شد، بهت میگم.
دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی!
باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت.
تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنهای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم.
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
شھید شدن اتفاقی نیست...‼️
اینطور نیست که بگویی:
گلوله ایی خورد و مُرد...
شھید... رضایت نامه دارد...
و رضایت نامه اش را اول حسین(ع) و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مھُر
حضرت زهرا(س)میخورد..
شھید
قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده...
او زیرنگاه مستقیم خدا زندگی کرده...
شھادت اتفاقی نیست...
سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود..
باید شهیدانه زندگی کنی
تا شهیدانه بمیری
@majnon100
🌺⚡️🌺⚡️
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/0fPYe7
🔴شروع زندگی مشترک
ما نوه خاله همدیگر بودیم و در روستا زندگی میکردیم. وقتی از سربازی برگشت و به #خواستگاری من آمد ۱۵ سالم بود. از لحاظ وضع مالی بسیار ضعیف بود، چیزی نداشتند از مال دنیا، اما پدرم گفتند: «در #مسجد باز نشده، در مسجد است. اهل حرام وحلال است و بسیار پاک است. نماز خوان است و نماز شبهایش ترک نمیشود. من او را قبول میکنم و هیچ گاه تو را با پول معامله نمیکنم.»
شغل همسرم #کشاورزی بود. یکسال عقد بودیم و بعد از یک سال به سر خانه و زندگیمان رفتیم. اول با خانواده ایشان زندگی میکردیم اما بعداً زندگی مستقلی را آغاز کردیم. خوب یادم است عبدالحسین یک روز که آمد خانه با خودش یک قوری کوچک، روغن، سیب زمینی و مقداری وسایل گرفته بود. با جهیزیه خودم هم یک اتاق گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
☘قسمت یازدهـم
⚡️شکستن نفس
باران شدیدی درتهران باریده بود.خیابان ۱۷شهریورراآب گرفته بود.چندپیرمرد می خواستندبه سمت دیگرخیابان بروندمانده بودندچه کنند.
همان موقع ابراهیم ازراه رسید.
پاچه شلواررابالازد.باکول کردن پیرمردها،آن هارابه طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم ازاین کارهازیادانجام میداد.هدفی هم جزشکستن نفس خودش نداشت.مخصوصازمانی که خیلی بین بچه هامطرح بود.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🍃🌷🍃🌷بسم رب شهدا
چقدر از منش این شهدا دور شدیم
آنقدر خیره به دنیا شده و کور شدیم
معذرت از همه خوبان و همه همرزمان
ما برای شهدا وصله ی ناجور شدیم
شهدا در همه جا فاتح اصلی بودند
عجب اینجاست که ما این همه مغرور شدیم
شکر ، با سابقه ی دوستیِ با شهدا
ما عزیز دل مردم شده مشهور شدیم
و از آن برکت خون شهدامان حالا
ما مدیر کل و مسئول چه مسرور شدیم
و اگر حرف خلاف شهدامان گفتیم
یحتمل مصلحتی بوده و مجبور شدیم
پرکشیدند چه مستانه و رفتند و ما
در میان قفس نفس چه محصورشدیم
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 اسفند عجب ماهى است! 😔😔
ماه پرواز بزرگ مردانی از جنس فرشتگان زمینی؛
#شهید_سید_حمید_طباطبایی_مهر (مدافع حرم): 4اسفند
#شهید_حمید_باکری : 6 اسفند
#شهید_حسین_خرازی :8 اسفند
#شهید_امیر_حاج_امینی : 10 اسفند
#شهید_ابراهیم_همت : 17 اسفند
#شهید_حجت_الله_رحیمی : 18 اسفند
#شهید_عبدالحسین_برونسی : 23 اسفند
#شهید_عباس_کریمی : 24 اسفند
#شهید_مهدی_باکری : 25 اسفند
سالگرد شهادت همگى گرامى باد.
شادی روح همه شهدا و علیالخصوص شهدای گمنام صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🌷🌷🌷
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
الهی نـــ💌ـــامه #شهداء
خدایا پرواز را به ما بیاموز تا مرغ دست آموز نشویم و از نور خویش آتش در ما بیفروز تا در سرمای بیخبری نمانیم. خون شهیدان را در تن ما جاری گردان تا به ماندن خو نکنیم و دست آن شهیدان را بر پیکرمان آویز تا مشت خونینشان را برافراشته داریم. خدایا چشمی عطا کن تا برای تو بگرید، دستی عطا کن تا دامانی جز تو نگیرد، پایی عطا کن که جز راه تو نرود و جانی عطا کن که برای تو برود.
شـــــ🌷ــــهید معلم مهدی رجب بیگی؛ متولد سال 1336
کانال👈🌷شهداء، دلــــ❤️ــــتنگم🌷
@rahiyaaneshgh
✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
☘قسمت دوازدهـم
⚡️هیـکل
درباشگاه کشتی بودیم.آماده می شدیم برای تمرین.ابراهیم هم واردشدچنددقیقه بعدیکی دیگرازدوستان آمد.
تاواردشدبی مقدمه گفت ابرام جون تیپ وهیکلت خیلی جالب شده!توراه که می اومدی دوتادخترپشت سرت بودند.مرتب داشتند ازتوحرف می زدند!بعدادامه دادشلواروپیراهن شیک که پوشیدی،ساک ورزشی هم که دست گرفتی.کاملامشخصه ورزشکاری!به ابراهیم نگاه کردم.رفته بودتوفکر.ناراحت شده بود.انگارتوقع چنین حرفی رانداشت.جلسه بعدتاابراهیم رادیدم خنده ام گرفت.پیراهن بلندپوشیده بودوشلوارگشاد!به جای ساک ورزشی لباس هاراداخل کیسه پلاستیکی ریخته بود!ازآن روزبه بعداینگونه به باشگاه می آمد.بچه هامی گفتندباباتودیگه چه جورآدمی هستی!ماباشگاه میام تاهیکل ورزشکاری پیداکنیم بعدهم لباس تنگ بپوشیم.
اماتوبااین هیکل قشنگ وروفرم،آخه این چه لباس هائیه ک می پوشی!ابراهیم به حرف های آن هااهمیت نمی داد.به دوستانش هم توصیه می کردکه#اگرورزش برای خدابود،میشه اما اگربه هرنیت دیگه ای باشه ضررمی کنین.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
🔴مال بچه یتیم و حساسیت روی مال حلال و حرام
زمان شاه یک روز از طرف ارباب آمدند و گفتند هر کسی زمین کشاورزی، ملک و آب ندارد بیاید و خودش را معرفی کند و زمین بگیرد اما او نرفت. آمد خانه و گفت که هر کسی آمد دنبال من بگو نیست.
ارباب ده آمد دنبالش، عبدالحسین به او گفت:«آقا شما راضی باشی بچههای یتیمی که در این میان مالشان تقسیم شد چی؟ راضی نباشند، چه کنم؟!»
آن سال خداوند پسر اولم ابوالحسن را به من داد، میگفت:«از خانه کسی نان نگیر، گندم هم از کسی نگیر، اجازه هم نده بچه از این نانها بخورد.» روی نان حلال و حرام خیلی حساس بود. بعد هم آمد مشهد و بعد ۱۵،۱۰ روز نامه فرستاد برای پدرم که روحانی محل هم بود که «اگر اجازه میدهید ودوست دارید دخترتان را برای زندگی به مشهد بفرستید.» پدرم گفت:« او دوست ندارد سر باغ و زمین دیگران کار کنی، بیا برو پیش شوهرت.» هر چه داشتم فروختم و رفتم احمد آباد مشهد.
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
💫قسمت سیزدهـم
🔶غـرور
ابراهیم دریکی ازمغازه های بازارمشغول کاربود.یک روزابراهیم رادروضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم.دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه،کارتن هاراروی زمین گذاشت.وقتی کارتحویل تمام شد.جلورفتم وسلام کردم.
بعدگفتم آقاابرام برای شمازشته،این کارباربرهاست نه کارشما!نگاهی به من کردوگفت کارکه عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه،مطمئن میشم که هیچی نیستم.
جلوی غرورم رومیگیره!گفتم اگرکسی شمارواینطورببینه خوب نیست،توورزشکاری وخیلی هامیشناسنت.ابراهیم خندیدوگفت ای بابا،همیشه کاری کن که،خداتورودیدخوشش بیاد،نه مردم.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/O6MSZi
🔴در شهر رفت دنبال بنایی
عبدالحسین، اول در سبزی فروشی کار کرد و مدتی هم در شیر فروشی بود اما زود از آنجا بیرون آمد. میگفت سبزیفروش آشغال تحویل مردم میدهد و شیرفروش آب قاطی شیر میکند و میفروشد. خیلیها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی رشد نمیکنی! و او هم میگفت: «نمیخواهم رشد کنم.»
یک روز صبح از خانه بیرون رفت و شب که برگشت، متر بنایی و کمی وسایل خریده بود. صبح رفت برای کار بنایی، وقتی آمد خیلی خوشحال بود، ۱۰ تومان مزد گرفته بود، به بچه نان که میداد، میگفت: «از صبح تا الان زحمت کشیدهام بخور، نان #حلال است» بالاخره هم بنا شد.
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 آیت الله میرداماد استاد شهید تورجی زاده میگه: به شهید تورجی زاده ارادت خاصی داشتم.
یه شب به خوابم اومد بهش گفتم: محمدرضا این همه از حضرت زهرا سلام الله گفتی و خوندی ثمری برات داشت؟
شهید تورجی زاده هم بلافاصله گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان عج جان دادم برام کافیه🌷🌷🌷
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌺قسمت صد وهفده(117)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 581تا585
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...مرخصی بچه ها سه یا پنج روز بود اما من بدجوری افتاده بودم. بدنم داغان شده بود و ته مانده نیرویم را در آن سرمای کوهستان از دست داده بودم. به خانه که آمدم اول مرا نشناختند! هر کس می دید می گفت: «آخه چطور شد به این حال افتادی؟» در تب می سوختم. واقعاً داشتم می رفتم. یک ماه تمام توی رختخواب ماندم. سرما چنان بلایی سرم آورده بود که سابقه نداشت؛ صورتم از یک طرف ورم کرده بود، فکم قفل شده بود و از بابت هر نوع درد کلکسیون کامل بودم! برخلاف دفعه های قبل این بار هیچ دارو و درمان و تغذیهای افاقه نمی کرد. فقط می توانستم مایعات بخورم. همه جای بدنم، هر زخمی که از قبل داشتم، جای بخیه ها و عملها سیاه شده بود. پاهایم چنان درد و سوزشی داشت که پدرم درمی آمد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تحمل می کردم که آه و ناله نکنم اما دیگر نیرویی برای ادامه این مبارزه هفت ساله با درد و زخم برایم نمانده بود. مادرم هر شب پاهایم را با روغن زیتون و داروی گیاهی ماساژ می داد، با روسری پشمی می بست و گرم می کرد. سعی می کرد زخم هایم را ماساژ دهد و گرم نگه دارد تا جریان خون بهتر شود. هر روز دکتری از طرف بنیاد شهید می آمد و به تزریقات و حال و روزم می رسید. زحمتی که آن روزها مادر و همسرم برایم کشیدند، بی اندازه بود.
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍃جان امانتی است که باید به جانان رساند.
اگرخود ندهی،می ستانند.
فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است...
شهیدسيدمرتضی آوینی
@majnon100
🌷🍃🌷🍃
هویت پیکر مطهر شهید محسن جواهری کاشانی، ساکن تهران بعد از گذشت 33 سال گمنامی شناسایی شد. شهید جواهری کاشانی که از شهدای هشت سال دفاع مقدس است، 33 سال پیش در عملیات بدر و در منطقه عملیاتی شرق دجله به شهادت رسید و پیکر مطهر او در منطقه ماند و نامش در شمار شهدای مفقودالاثر جای گرفت.
پیکر مطهر این شهید طی عملیات تفحص پیکر شهدا توسط کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف شد.
صبح امروز، شنبه هفتم اسفندماه 95 جمعی از مسئولان معراج شهدای مرکز به همراه سردار غیبپرور مسئول سازمان بسیج مستضعفین با حضور در منزل این شهید مفقودالاثر به چشم انتظاری مادر او بعد از گذشت 33 سال پایان دادند.هویت پیکر مطهر شهید عملیات بدر بعد از گذشت ۳۳ سال گمنامی شناسایی شده و چشم انتظاری مادر او به پایان رسیده است.
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/nlwO22
🔴زندگی سخت و انقلابی
زندگی سختیهای زیادی دارد، آن زمان هم بیشتر و سختتر بود. من وقتی که میدیدم همسرم در صراط مستقیم میرود، تحمل میکردم. راهی که همسرم میرفت برای #اسلام و #قرآن بود. ایشان اهل دنیا و زرق و برق دنیا نبود. در زیرزمین زندگی میکردیم. از وسط یک پرده میزد با دوستان طلبهاش آنها آن طرف بودند و من هم این طرف. اعلامیهها را مطالعه و با دوستانش پخش میکردند.
آقای خامنهای اعلامیه را میآوردند در منزل. مینشست و میخواند و گریه میکرد و میگفت اگر بدانی چه کسی آمده بود در خانهمان، آقای خامنهای. در مدت ۱۵ سالی که ما با هم زندگی کردیم شاید پنج سال هم با هم نبودیم. همیشه در تلاش بود. پنج سال هم درس طلبگی خواند. تا نیمههای شب مشغول درس خواندنش بود. در محضر حضرت آقا و دیگر علما هم درس خواند. در دوران انقلاب هم زحمات زیادی کشید. بارها هم به زندان افتاد. امام خمینی که آمد پی انقلاب بود و بعد هم جبهه و جنگ.
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت چهاردهـم
💫پیوندالهی
یکی دوبارپسرهمسایه روتوی کوچه دیده بودکه بادختری جوان درحال صحبت کردن هستن که تاابراهیم رومیبینن ازهم جدامیشن ومیرن.
ابراهیم رفت پیش اون پسر.پسرهم ترسیده بود.ابراهیم بالبخندوآرامش همیشگی گفت ببین،درکوچه ومحل مااین چیزاسابقه نداشته،من تووخانوادت روکامل میشناسم،اگرواقعااین دختررومیخوای من باپدرت صحبت میکنم که ان شاءالله بتونی بااین دخترازدواج کنی.شب بعدازنماز،ابراهیم درمسجدباپدرآن جوان شروع به صحبت کرد.اول ازازدواج گفت واینکه اگرکسی شرایط ازدواج راداشته باشدوهمسرمناسبی پیداکند،بایدازدواج کند.درغیراین صورت اگربه حرام بیفتدبایدپیش خداجوابگوباشد.
وحالااین بزرگترهاهستندکه بایدجوان هارادراین زمینه کمک کنند.بعدهم پرسیدحاجی اگرپسرت بخوادخودش روحفظ کنه وتوگناه نیفته،اون هم تواین شرایط جامعه،کاربدی کرده؟حاجی هم بعدازلحظه ای سکوت گفت نه!یک ماه ازآن قضیه گذشت،ابراهیم وقتی ازبازار برمیگشت آخرکوچه چراغانی شده بود.لبخندرضایت برلبان ابراهیم نقش بسته بود.رضایت،بخاطراینکه یک دوستی شیطانی رابه یک پیوندالهی تبدیل کرده بود.
این ازدواج هنوزهم پابرجاست واین زوج زندگیشان رامدیون برخوردخوب ابراهیم بااین ماجرا میدانند.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⚡️قسمت صد وهجده(118)
⚡️پذیرش قطعنامه 598
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 586تا590
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهار 1367، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر می گذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید می کرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمبارانهای شیمیایی می زد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث می شد گردانها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند.
یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: «ایران قطعنامه را قبول کرده!»
ـ چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمی شد. از شدت ناراحتی نمی دانستم چه کنم. نمی توانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس می کردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست می رود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را می دهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمی رود. به هم ریخته بودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر می کردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بی تفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولان عافیت طلب کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف می زد می دید چقدر عصبانی ام. وقتی بعضی بچه های پایگاه را می دیدم آتش به جانم می افتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا می کردند! حالا جنگ داشت تمام می شد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند!
ـ شما چه جور نیرویی هستید؟... چرا نشستید؟ چرا فقط دست هایتان را به هم می مالید؟! کی با نشستن کار حل شده که حالا بشود... بیایید برویم...
جوابشان آماده بود، می گفتند: «ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه!...» یادم هست چنان حرفهایم از سوز دل بود که تعدادی از آنها فردای آن روز اعزام شدند به منطقه. حیف که این رفتنها به موقع نبود و دردی دوا نمی کرد!
پنجشنبه به وادی رحمت رفتم. دیگر داشتم منفجر می شدم. دیوانه شده بودم. هر کس را می دیدم که زمانی به جبهه آمده و بعد برگشته بود پی خانه و زندگی اش، انگار که جنگ به نتیجه رسیده و کار تمام شده بود، منت و مذمت بود که بارشان می کردم. به عکس مظلوم شهدا نگاه می کردم می گفتم: «الهی که خون این شهدا دامنتان را بگیرد. چه زود خسته شدید از جبهه ها...»
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍃🌷🌺🍃🌷🌺🍃🌷🌺🍃🌷🌺🌷🍃🌺🌷🌺