eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
911 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 صداي زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود! علي 62 ساله من... مثل يه مرد چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد... زينب يک سال و نيمه بود که علي رو بردن و مريم هرگز پدرش رو نديده بود. حاال زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مريم به شدت با علي غريبي ميکرد. مي ترسيد به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود. من اصال توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنتر ل مي کردم... دست مريم و زينب رو گرفتم و آوردم جلو... - بچه ها بيايد، يادتونه از بابا براتون تعريف مي کردم؟ ببينيد... بابا اومده... بابايي برگشته خونه... علي با چشم هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره، خيلي آروم دستش رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي دست علي کشيد. چرخيدم سمت مريم... - مريم مامان... بابايي اومده... علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشمها و لبهاش مي لرزيد! ديگه نميتونستم اون صحنه رو ببينم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم... - ميرم برات شربت بيارم علي جان... چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو پرت کرد توي بغل علي... بغض علي هم شکست! محکم زينب رو بغل کرده بود و بيامان گريه مي کرد. من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين لحظات اون سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت... بدترين لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان... روزهاي التهاب بود. ارتش از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جايگزين شاه، سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت؛ حتی نتونستم براي آخرين بار خواهرم رو ببينم. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون بود. تازه اون موقع @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود.... هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم... یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه.... ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ... تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم..✨ پرسید -گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم گفت -من هم خیلی گرسنه ام به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد.... دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات ... گفت بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد چنگال را فرو کردم توی گوجه ....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند.... از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.... اب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم ...✨ ایوب پرسید - نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا -مگر گرسنه نبودی؟؟ -اره ولی نمیتونم ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.... از حرفش خوشم نیامد او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد،حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد..... از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند.... ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت گفت -اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم ب نماز...✨ اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم -زشت است مردم تماشایمان میکنند...✨ نگاهم کرد -این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ 🌈 @shahidaghaabdoullahi