*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🌹
#قسمت_25
نخیر مال خودشان نیست،رنگشان میکنند....
-خب،تو چرا نمیکنی؟
-چون خرج داره حاج اقا......
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.....
خیلی خوشش امد
گفت"قشنگ شدی،ولی نمی،ارزد..شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم......
چیزی نگذشت ک.ثبت نام کرد برود جبهه....
-کجا ب سلامتی؟
-میروم منطقه...
-بااین حال و روزت؟اخه تو چه ب درده جبهه میخوری؟با این دست های بسته......
-سر برانکارد رو ک میتونم بگیرم.....
از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که ب چیز با ارزشی تری دل بسته است...
و اگر راهی پیدا کند تا ب ان برسد نباید مانعش بشوم.....
موقع ب دنیا امدن محمد حسین ،اقاجون و مامان،من را بردند بیمارستان....
محمد حسین ک ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت ...دکتر گچ گرفت و خوب شد...
دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند ک اگر امکانش را داریم ،برای قلب ایوب برویم خارج....ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود...خرج عمل قلب خیلی زیادبود...
انقدر ک اگر همه زندگیمان را میفروختیم،باز هم کم می اوردیم.....
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد،بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد،ایوب قبول نکرد....
گفت وقتی میخواستم جبهه بروم،امضا ندادم....
برای نماز جمعه هایی ک رفتم هم همینطور .....وقتی توی هویزه و خرمشهر هم محاصره بودید ،هیچ کداممان تعهد نداده بودیم ک مقاومت کنیم......"با اراده خودمان ایستادیم...فرم را نگاه کردم،از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا تعهد میگرفت.....
خانه و زندگی را فروختیم....این بار برای عمل دستش،من و محمد حسین هم همراهش رفتیم...
توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت"این ها خواهر برادرند"
ب زن و مردی اشاره کرد ک نزدیک میشدند...ب هم سلام کردیم...
-بنده های خدا زبان بلد نیستند....خواهرش ناراحتی قلبی دارد...خلاصه تا انگلیس همسفریم....
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود....
برایش فرقی،نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب
همین ک از پله های هواپیما پایین امدیم گفت"شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی.....خودت را کنترل کن...."
لبخند زد
-من که گیج میشوم ،وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟جلویم خانم های انچنانی....و پایین پایم ،مجله های انچنانی......
#ادامه_دارد...
@shahidaghaabdoullahi