eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
932 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
88 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال  درمان فکش تا بعد برود جبهه... دوباره عملش کردند... از اتاق عمل ک امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باند.پیچی کرده بودند... گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت -حالا کجاست -فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد... رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد  تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد -زحمت کشیدید اقا اشک هایش را پاک کردم -بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی صدای ایوب از پشت سرم امد  -سلام بابا برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها ب زحمت پایین می امد... صدای نگهبان بلند شد... -اقا کجاا؟؟ محمد حسین خیره شد ب سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ... محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد... ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد  -بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این.همه.پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟ محمد حسین بلند بلندگریه میکرد.... نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ... رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود ک باید برگردی سر شغلت یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود  گفتم بالاخره چه کار میکنی؟ -برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی ک با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.... ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه.... یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم چند روزی بود از او خبری نداشتیم ..... تنهایی و بی هم زبانی  دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم... از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم  معلوم بود عملیات شده شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد" شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام...نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیاااااال"گفتن ایوب ب خودم امدم.... تمام بدنش باندپیچی بود... حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند... -چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟ -میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو ...شیمیایی شده بود...با گاز خردل...مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت .... توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند  و موقتا نابینا شده بود..... پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید ....گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت نداردو هر احظه ممکن است نفسش بند بیاید.....برای ایوب فرقی نمیکرد.... و رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود..... تا ان وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست تاول های ریز و درشت میزند.... دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود....با اینکه.دارو ها را میخورد ولی خارش،تاول ها بیشتر شده بود.... صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد....ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند...وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود گفت"مردم چه ظاهر بین شده اند ......میگویند تو که خودت جانبازی ،،تو دیگر چرا؟ بستری شدن ایوب  انقدر زیاد بود ک بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود..... از اتاق عمل ک بیرون می اوردنش.... نیمه هوشیار شروع میکرد ب حرف زدن"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی،پزشکی تدریس،میشود،بگذار خوب بشوم،میرویم انجا و من بالاخره پزشکی میخوانم.... عاشق پزشکی بود.شاید از بس ک زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود ..... چند بار پیش امد ک وقتی پیوند گوشت ب دستش،نگرفت،خودش فهمید عمل خوب نبوده.... یک بار بهش گفتم -ایوب نگو ....چیزی از عملت نگذشته صبر کن.شاید گرفت... سرش را بالا انداخت.... مطمئن بود.... دکتر ک امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم..... وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.... بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود..... وگرنه کمی بعد به جایی رسید ک دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون..... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده.بود ..... ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند.... دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد .. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود از هر موضوعی،کتاب میخواند  یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود _باید این را تا صبح تمام کنم صبح ک بیدار شدم ،تمامش کرده بود  با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود... تا دوساعت بعد هنوز جای  دوتا  فرورفتگی کوچک،بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود.... با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد... ان روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند.... گفتم -تو استعدادش را داری ک دانشگاه دولتی قبول شوی  ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش ک امد برای زهرا  پستش کردم.او برای ایوب انتخاب رشته  کرد ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته م؟ -تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام ک تهران قبول شی قبول شد... مدیریت دولتی دانشگاه تهران .... بالاخره  چند سال خانه ب دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز  تمام شد... برای درس ایوب امدیم تهران  ایوب مهمان خیلی دوست داشت در خانه ما هم  ب روی دوست و غریبه باز بود دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت  مهمانها ب او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط ب من.... قبلا هم بارها ب او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند.... چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت.... اخر سر با چشم و ابرو ب او اشاره کردم.... منظورم را متوجه شد یک دور ب همه نگاه کرد و باز رو کرد ب من  از خجالت سرخ شدم ،بلند شدم و رفتم توی اشپزخانه دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 روز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب امتحان داشت،این بار کنارم بود خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان... وقتی برگشت محمد حسن ب دنیا امده بود حسن اسم برادر شهید ایوب بود.... چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود هر بار می امد خانه،یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی ک شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر.... برایم جگر ب سیخ میکشید  و لای نان میگذاشت لقمه هارا توی هوا میچرخاند و. با شیطنت میخندید... تا لقمه ب دستم برسد میگفت"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای،تو درست کردم .... نخیر.... همه اش برای بچه است ... ب تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم... حال تک تک مارا میپرسید... هرجا ک بود ،سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه.... صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ.شده و حضوری امده حالمان را بپرسد، وقتی از پله ها بالا می امد  اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت... به بالاکه میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.... در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی  ،اصلا نرو سر کار" شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد... لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت که چای و اب میخواهد.....لیوان لیوان چای میخورد... برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد.... میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم  بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد.... میخندیدم... "چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟ از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا  میریختند.... اشغال ها را توی سطل ریختم ایوب امد کنار دیوار ایستاد  سرم را بلند کردم.....اخم کرده بود  گفتم"چی شده؟" گفت"تو دیگر ب من نمیرسی،،،،،اصلا فراموشم کرده ای.... -منظورت چیست؟ -من را نگاه کن .....قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی..... مو و ریشش بلند شده بود .... روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم "خیلی پر توقع شده ای....قبلا این سه تا وروجک نبودند....حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی.... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 دلم پر بود ... چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود...... سرخود دردش ک زیاد میشد ،تعداد قرص هارا کم و زیاد میکرد ... بعد از چند وقت هم درد نسبت ب مسکن ها مقاومت میکرد  و بدنش ب دارو ها جواب نمیداد... از خانه رفتم بیرون... دوست نداشتم ب قهر بروم خانه اقاجون... میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم...ارام میشوم... رفتم خانه عمه....در را ک باز کردم ،اخم هایش را فوری توی هم کرد... "شماها چرا مثل لشکر شکست خورده ،جدا جدا می ایید؟ منظورش را نفهمیدم ... پشت سرش رفتم تو ... صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد... "ایوب و بچه ها اژانس گرفتند ،امدند اینجا..... بالای پله را نگاه کردم .... ایوب ایستاده بود.... -توی خانه عمه من چه کار میکنی؟ با قیافه حق ب جانب گفت "اولا عمه ی تو نیست و .....ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟تو ک رفته بودی قهر؟ نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.... یا کاری میکرد ک یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم  اشتی میشد.... به هر مناسبتی برایم هدیه میخرید.... حتی از یک ماه جلوتر ...ان را جایی پنهان میکرد...گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه م را میداد .... اگر از هم دور بودیم،میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.... ولی من از،بین تمام هدیه هایش،نامه هارا بیشتر دوست داشتم.... با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد... قند توی دلم اب،میشد وقتی میخواندم "بعد از خدا،تو عشق منی و این عشق،اسمانی و پاک است.....من فکر میکنم ما  یک.وجودیم در دو قالب،...ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم.... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 برای روزنامه مقاله مینوشت.... با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت ب نوشته اش بدهم.... روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم ب جمعشان اضافه شد.... با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن.کند.... دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....در راهم پشت سرش قفل میکرد.... صدای جیغ و کریه بچه ها بلند میشد.... اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در ک ارام شوند.... یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم ک سینی چای را ب ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند  میپریدند توی اتاق ایوب.... بعد از امتحان هایش تلافی کرد....ایینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.... بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند....ب رکاب زدن.... هر سه را تشویق میکردیم ک دلخور نشوند.... هدی،تا چند قدم مانده ب خط پایان اول بود...... وقتی توی ایینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین.... ایوب تا شب ب غرغرهای هدی گوش میداد ک یکبند میگفت "چرا ایینه بغل برایم وصل کردی؟ لبخند میزد...... دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش  باید بچه ها را تنها میگذاشتم ...سفارش هدی و محمد حسن را ب حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم...... وقتی برگشتم همه قایم شده بودند... صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.... با توپ زده بودند ب قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند....  محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟" روی سرش دست کشیدم "این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم ببینم ک فردا هم ک باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید.... سرش را تکان داد  "چشم" ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 فردا عصر ک رسیدم خانه بوی غذا می امد... در را باز کردم هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان مو و لباسشان  مرتب بود  گفتم "کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را ب دو طرف تکان داد -نه مامان محمد حسن خودش را کثیف  کرده بود،عوضش کردم... هدی را هم بردم حمام.... ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.... در قابلمه را باز کردم بخار غذا خورد توی صورتم بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو ب هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی... سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.... اشک توی چشم هایم جمع شد... قدش ب زحمت ب گازمیرسید... پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود..... ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد "هیچ چیز انقدر ارزش ندارد ک ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد.... توی فامیل پیچیده بود ک ربابه خانم و تیمور خان ،دختر شوهر نداده اند ... انگار خودشان شوهر کرده اند،بس ک با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند.... اوایل ک بیمارستان ها پر از مجروح بود  و اتاق ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند... تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری،لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر  حالت های بعد از  بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.... گاهی نیمه هشیار  دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده  میشد.... اقاجون میدوید  دنبالش ،بغلش میکرد و بر میگرداند توی ماشین..... مامان با اینکه وسواس داشت ،اما ب ایوب فشار نمی اورد.... یک بار ک حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ... ظرف های چینی را شکسته بود .... دستش بریده بود  و کمد خونی شده بود .... مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.... حالا ایوب خودش را ب اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند... تا میفهمید ب چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد... بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود... بدون انکه ب مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی ک  ب پایش  بخورد پیدا نمیکند ... تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید.... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 ایوب ب همه محبت میکرد.... ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند  با پسر ها فرق دارد... بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت.... هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد  و میپرسید -بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود -من یک بچه دارم و دوتا پسر..... هدی از مدرسه امده بود... سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ... ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" -نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا.... و هدی  را گرفت توی بغلش... مقنعه را از سرش برداشت.... چند تار موی افتاد روی صورت هدی ... ایوب روی موهای گیس شده اش  دست کشید  و مرتبشان کرد.... هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم" موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود.... ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش  او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند.... با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه  مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند..... فردایش هدی با یک  دسته برگه امد خانه .... گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش  توی لیست بنویسد... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 رسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود.... ایوب زیاد توی خانه نبود... اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد.... چند بار خواست ب بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت.... مدرسه بچه ها  گاهی ب مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند..... روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد" از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان  اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.... ایوب فوری اسم اقاجون را داد.... وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی.... بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش  هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب  مینشست... ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم جشن تولد؛خانه عمه اش ...... از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود.... میرفت و می امد،من را نگاه میکرد....میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی  خانه راه  میرفت..... -چی شده هدی جان؟چی میخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد "من نوار میخواهم ،دلم میخواهد برقصم.....میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.... جلوی خنده ام را گرفتم "خب باید در این باره  با بابا ایوب حرف بزنم ،ببینم چه میگوید.... ایوب فقط گفت "چشمم روشن" ایوب فقط گفت چشمم روشن.... و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد.... اول اینکه نمازت قضا نشود  و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست  و شعر و اهنگ ترکی برگشت.... انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما،حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی" دوتا  لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود... دو سه روز صدای اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی،توی خانه بلند بود.... چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد  و توی کمدش قایم کرد.... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد ب جان ناخن هایش .... بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی ... وقتی هم ک توی کوچه میرفت ...ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند... بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه  یادگاری ها.... توی خیابان ،ایوب خانم ها را ب هدی نشان میداد "از کدام بیشتر خوشت می اید؟" هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید..... برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد تا مهمان مولودی خوان هم دعوت کردیم ،ایوب ب بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون  نو خرید ....میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.... کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود ،مگر وقتی ک کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد.... مثل ان استادی ک سر کلاس محبت داشتن مردم ب امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.... ایوب داد و بیداد راه انداخت  و کار را  تا کمیته انظباطی هم کشاند.... از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند... با همه احوال پرسی میکرد ...پیگیرمشکلات مالی انها میشد بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها... واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود .... خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها .... کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود... میگفت"من خانه را ب شما اجاره دادم ،نه این همه ادم" بالاخره جوابمان کرد..... با وضعیتی ک ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد... کار خودم بود... چیزی هم ب کنکور کارشناسی نمانده بود... شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ... جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم  ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم...... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 نتایج دانشگاه ک اعلام شد ،ایوب بستری بود ... روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.... زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی ایوب... خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت.... روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.... انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد.... با ایوب هم دانشگاهی شدم.... او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی  را شروع کردم.... روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟درست است؟" چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" -نه خانم،بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند .... مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا من هم کنجکاو شدم .... اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم .... خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست ک اقای بلندی این طور از او تعریف میکند... کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم"باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من.بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟" خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر ب فکر عیالش است ک من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و ب هم سلام کردند...از خجالت سرخ شدم... خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند،از حال و روزش خبر داشتند .... میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست.... وقتی نامه می امد برای استاد ک "ب خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" میگذاشتند بی اجازه ،کلاس را ترک کنم.... وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند... از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.... چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.... دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه" اشکم را پاک کردم... لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه.... خانم پشت میز گوشی،را گذاشت... لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید" همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت  """مریض شما فوت شد""" ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 مریض شما فوت شد عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم ب شما" سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند  و گفتند مریض شما فوت شده" لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا... از پشت سرم صدای زنی را ک با پرستار بحث میکرد ،شنیدم..... "حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!" در اتاق را با فشار تنم باز کردم ... دور تخت ایوب خلوت بود..... پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی  صورت ایوب میکشید.... با بهت به صورت ایوب نگاه کردم .... پرسید "چند تا بچه داری؟" چشمم ب ایوب بود..... _سه تا پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند... با مهربانی گفت"اخی،جوان هم هستی....بیا جلو باهاش خداحافظی کن" حرفش را گوش دادم... نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم.... دستش سرد بود.... گردنم را کج کردم و زل زدم ب صورت ایوب.... دکتر کنارم ایستاد و گفت"تسلیت میگویم" مات و مبهوت نگاهش کردم.... لباس های ایوب را ک قبل از بردنش ب اتاق در اورده بودند توی بغلم فشردم....... چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید.... نگاهش کردم ..... اشک میریخت و ب ایوب ماساژ قلبی میداد..... سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت..... دکتر میگفت "مظلومیت شما ایوب را نجات داد" امدم توی راهرو نشستم... انگار کتک مفصلی خورده باشم... دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.... بی توجه ب ادم های توی راهرو ک رفت و امد میکردند ،روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعت ی خوابیدم.... فردا صبح ک هنوز تمام بدنم درد میکرد .... فراموشی هم ب کوفتگی اضافه شد...... حرف هایی دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم....نگران شدم برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.... گفت ان کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک ان شب ب من وارد شده...... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 ایوب داشت ب خرده کارهای خانه میرسید.... تعمیر پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت..... گفتم"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" -مثلا چه جور کاری؟ -مهم نیست،هر جور کاری باشد.... سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت "نُچ،خانم ها یا باید دکتر شوند ،یا معلم و استاد...باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد" ناراحت شدم "چرا حاجی؟" چرخید طرف من"ببین شهلا، خودم توی اداره کار میکنم ،میبینم ک با خانم ها چطور رفتار میشود.... هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف انها را نمیکند ...حتی اگر مسئولیتی ب عهده ی زن هست نباید مثل یک مرداز او بازخواست کرد.....او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد..... اصلا میدانی شهلا.....باید ناز زن را کشید،نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی ادمها را بکشد..... چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود..... هر مسئولی را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.... مراقبت های خاص خودش را میخواهد....ب روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد،نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود..... این تنها کاری بود ک مدد کار ها میکردند.... وقتی اعتراض میکردم ،میگفتند"به ما همین قدر حقوق میدهند" اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری میشد.... اگر ان روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم... وضعیت عصبی ایوب ب هم ریخته بود... راضی نمیشد بامن ب دکتر بیاید ... خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه نوبت من شد...وارد اتاق دکتر شدم.. دکتر گفت پس مریض کجاست؟ گفتم"توضیح میدهم همسر من....." با صدای بلند وسط حرفم پرید"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان.... گفتم "من هم برای خودم نیامدم...همسرم جانباز است...امده ام وضعیتش را برایتان....." از جایش بلند شد  و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا..." با اشاره اش از جایم پریدم ... در را باز کردم... همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند.... رو ب دکتر گفتم"فکر میکنم همسر من ب دکتر نیازی ندارد ....شما انگار بیشتر نیاز دارید.... در را محکم بستم و بغضم ترکید... با صدای بلند زدم زیر گریه واز مطب بیرون امدم ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم ک مخصوص جانبازان نبود.... دو ساختمان مجزا  برای زن ها و مرد هایی داشت ک بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.... ایوب با کسی اشنا نبود... میفهمید با انها فرق دارد... میدید ک وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند.... کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.... از صبح کنارش مینشستم تا عصر..... بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.... بچه ها هم خانه تنها بودند .... میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید  "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.... نمیخواستم کسی را ک برایم بزرگ بود.... عقایدش را دوست داشتم ...... مرد زندگیم بود....... پدر بچه هایم بود ...... را در این حال ببینم.. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم... یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن.... یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با ایوب کار داشت و صدایش میکرد... اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود..... با هر قدم او هم دنبالم می امد... تمام حرکاتم را زیر نظر داشت .... نگهبان در را نگاه کردم... جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند.... چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در ... صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد ... او هم داشت میدوید.... "شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......." بغضم ترکید.... اشک نمیگذاشت جلویم را  درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم..... نگهبان در را باز کرد.... ایوب هنوز میدوید... با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم..... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 ایوب ک ب در رسید، نگهبان ان را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد.... ایوب میله ها را گرفت.... گردنش را کج کرد.... و با گریه گفت.... "شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود..... نمیدانستم چه کار کنم.... اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد.... قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم  ارام و قرار نداشت .... اگر هم میگذاشتمش انجا....... با صدای ترمز ماشین ب خودم امدم..... وسط خیابان بودم راننده پیاده شد و داد کشید"های چته خانم ?کوری؟ماشین ب این بزرگی را نمیبینی؟ توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه... انقدر ب این و ان التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم... وقتی پرسید "چه میخواهید؟" محکم گفتم"میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شودک مخصوص جانبازان باشد" دلم برای زن های شهرستانی میسوخت ک ب اندازه ی من سمج نبودند ... به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند....  مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت....ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در شمال.... بچه ها دو سه ماهی بود ک ایوب را ندیده بودند... با اقاجون رفتیم دیدنش ...زمستان بود وجاده یخبندان ...توی جاده گیر کردیم... نصف شب ک رسیدیم،ایوب ازنگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.... آسایشگاه خالی بود... هوای شمال توی ان فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود... ایوب بود و یکی دو نفر دیگر ... سپرده بودم کاری هم از او بخواهند...انجا هم کار های فرهنگی  میکرد.... هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید... مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ... برای عمل های ایوب تهران میماندیم... ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند... میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.... کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند... پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.... یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.... پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید" اما ایوب کار خودش را میکرد... کشیک میداد ک کسی نیاید.... انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم... ادامه دارد... @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم  .... رد شدن سوسک هارا میدیدم.... از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید.... وقتی  پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند... بوی الکل و مواد شوینده  و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت.... درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.... گاهی قرص هم افاقه نمیکرد.... تلویزیون را روشن میکرد  و مینشست روبرویش .... سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم هایش را میبست..... قران اخر شب تلویزیون شروع شده بود  و تا صبح ادامه داشت... خمیازه کشیدم... "خوابی؟" با همان چشم های بسته جواب داد"نه دارم گوش میدهم" -خسته نمیشوی  هر شب تا صبح قران گوش میدهی؟ لبخند زد"نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند" هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم "تو هم ک بیداری!" -خوابم نمیبرد ،من پیش بابا میمانم ،تو برو بخواب.... شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم وپدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود..... ایوب ب بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد..... هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی ک از دست ایوب افتاده بود را برداشت..... فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود..... ایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش میکرد .... انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند..... بعضی،شب ها محمد حسین بیدار میماند  تا صبح با هم حرف میزدند.... ایوب از خاطراتش میگفت.... از اینکه بالاخره رفتنی است.... محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند ..... داد میکشید"بابا اگر  از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها" ایوب میخدید"همه ما رفتنی هستیم،یکی دیر یکی زود.....من دیگر خیالم از تو راحت شده ،قول میدهم برایت زن هم بگیرم،اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.... محمد حسین مرد شده بود..... وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید... فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند ،شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.... حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد  و کمکم میکرد  برای ایوب لگن بگذارم.... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد" با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ...... شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند..... مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من...... وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند .... ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.... ایوب آه کشید و آرام گفت....... "خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم...... توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم...... دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود...... اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود....... انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد...... حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها...... دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.... چاره اش این بود ک بنیاد  چند سرباز با امبولانس بفرستد..... تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند "اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید" فریاد زدم...... "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید..... _"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار امبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی ب فکر درمان او نیست" بغض گلویم را گرفته بود...... چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد  و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.... ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود..... وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.... لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...." کمی فکر کرد و خندید..... "من میگویم زن یک  حاجی بازاری  پولدار شو....." خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد.... شوخی تلخی کرده بود ..... هیچ کس را نمیتوانستم  ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم..... فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم...... با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید....... "خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است.... چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...." -بس کن دیگر ایوب -بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود.... -تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی  ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"تو نمیروی"...... نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم..... سرش را تکان داد.... "حالا تو هی ب شوخی بگیر....ببین من کی بهت  گفتم... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت..... توی راه کلیسای جلفا بودیم.... ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد .... بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی.... ایوب گفت"حالا ک  اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود" در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم..... باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.... ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان...... بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود....... ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا... هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها  و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد... ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود.... گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین  و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم..... بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم ......حواسم نبود چند لحظه است ک ایوب ساکت شده.....نگاهش کردم....اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین....نگاهم کرد..... "نه شهلا........میدانم.....تمام این زحمت ها گردن خودت است.....من انوقت دیگر نیستم... ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم..... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود....و محسن ،خواهر زاده ام،داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد....فقط پنج سالش بود....ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت....بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد..... تنها امدم تهران تا کنار خواهرم باشم...... چند وقت بعد محسن از دنیا رفت....ایوب گفت -"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن ،ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت ،درباره کمبود امکانات دارویی  و پزشکی .....اسمش را گذاشته بود.... "آقای وزیر.....محسن مرد...." مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد...ایوب عصبانی شد... گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمینویسد.... از تبریز تلفن کرد... شهلا......حالم خیلی بد است.....تب شدید دارم...." هول کردم....."دکتر رفتی؟" -آره ،میگوید توی خونم عفونت است......میدانی درد پایم برای چی،بود؟ گیج شدم،ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم..... -آن ترکش کوچکی ک از پایم رد شده بود ،الوده بوده..... حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده..... گفت میخواهد همانجا ب دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.... گفتم"توی تبریز نه.....بیا تهران..." با ناله گفت."پدرم را دراورده....دیگر.....طاقت.....ندارم....." التماسش کردم"همه برای دوا و دکتر می ایند تهران ،انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟تو را ب خدا بیا تهران......" ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز .... التماس هم فایده نداشت... رفت اتاق عمل ..... بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و ب عصب پایش چند ساعت خون نرسید.... تومور را خارج کردند....  ولی عصب پایش مرد.... بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت... .پایی ک حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد.... شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود.... .احساس ادم مثل خواب رفتگی است.... ان عضو گز گز میکند.... سنگینی میکند و ادم احساس سوزش میکند.... اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند.... نیمه های شب بود..... با صدای ایوب چشم باز کردم.... بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و  ارام گفت "هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد..... هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...." حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است.... -راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند..... سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت.... پایش را گذاشت لبه میز تحریر.... چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 از صدای جیغم محمد حسین  و هدی از خواب پریدند..... ...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید.... اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،ایوب خودش پایش را قطع میکرد.... محمد پتو را انداخت روی پای ایوب.... چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان... سحر شده بود ک برگشتند.... سرتا پای محمد حسین خونی بود.... ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد.... پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود  ک جای ضربات چاقو بود..... من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم... هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید.... دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد.... زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید... توی اتاق بودم ک صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده.... زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک ایوب درست و حسابی نخندیده بود.... درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند.... مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز..... جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود..... دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد.... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد..... با زخم باز برگشتیم خانه.... صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم.... میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد..... حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد.... تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود .... میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد.... ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند.... هول برم داشت ..... ایوب کسی بود  ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد صدایش کردم.... ایوب........؟ جواب نشنیدم ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 کنار دیوار بی حال نشسته بود.... خون تازه تا روی فرش امده بود نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد... فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب.... میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم.... میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد... چانه ام لرزید.... ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟ اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد... ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....." بغضم ترکید..... "بگذار برویم دکتر" اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد... "دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..." بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید... قرص را توی دهانش گذاشتم ... لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم... ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم... یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید... صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.... ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را ب هم زد و رفت مدرسه ... گفت"شهلا،هیچ دقت کرده ای ک هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.... "اره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم" خیلی جدی نگاهم کرد... "جهیزیه؟اصلا......انقدر از این کاسه و بشقابی ک ب اسم جهاز ب دختر میدهند بدم میاید....ب دختر باید فقط کلید خانه داد ک اگر روزی روزگاری  مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..." -اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد ب سقف "اگر یک روز پسر خوب ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم" صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...ان وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت...."خب می ایند میبینند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است" میدانستم ایوب کاری را ک میگوید" میکنم"،انجام میدهد... برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد.... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 عصر دوباره تعادلش را از دست داد..... اصرار داشت از خانه بیرون برود...التماسش کردم فایده ای نداشت.... محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند ک راه نیوفتد.... درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.... اگر از خانه بیرون میرفت...حتی راه برگشت را هم گم میکرد.... دیده بودم ک گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و ب این فکر میکند ک اصلا کجا میخواهد برود... از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید ... تلفن را برداشتم.... با شنیدن صدای ماموران ان طرف،بغضم ترکید... صدایم را میشناختند.... منی ک ب سماجت برای درمان ایوب معروف بودم،حالا ب التماس افتاده بودم..."اقا تو را بخدا...تو را ب جان عزیزتان...امبولانس بفرستید...ایوب حال خوبی ندارد...از دستم میرود آ.....میخواهد از خانه بیرون برود" -چند دقیقه نگهش دارید،الان می اییم چند دقیقه کجا ،غروب کجا...... از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.... ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود... دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم تبریز،کاری نداری؟" از جایم پریدم"تبریز چرا؟" -میخواهم پایم را بدهم ب همان دکتری ک خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص..... خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم" -اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم" ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم" گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟" جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....." کمی مکث کرد... "فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...." تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت... ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب  قبله پهن بود....با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم.... سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود... گوشی را برداشتم... محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان" -تویی محمد ؟کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس میزد "مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم ب دیوار "تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می اید.... پاهایم سست شد.... نشستم روی زمین.... -الو......مامان....من چی کارکنم؟ اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الان کجا هستید؟تا من خودم را ب شما برسانم" -توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....ب اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید.....یاد خواب مامان افتادم ..... یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند ک مامان تلفن زد..."حال ایوب خوب است؟" صدایش میلرزید و تند تند  نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا ک خوب بوده چطور؟" -هیچی شهلا خواب دیده ام.... -خیر است ان شاءالله -دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند"جانباز ایوب بلندی شهید شد" ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم.... انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم هدی را فرستادم مدرسه.... زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.... محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم... زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند.... عقب نشسته بودم.... صدای پچ پچ ارام اقا نعمت  و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد.... ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد.... سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده.... کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود  و ب دنبال خودش میکشید.... روی اسب ایوب نشسته بود..... قیافه اش درست عین وقت هایی بود  ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته..... -ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت.... "هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است..... صدای ایوب پیچید توی سرم...... "محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم...... شانه هایم لرزید..... زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود..... صدای اقا نعمت را میشنیدم ک حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم ک شانه هایم را میمالید.... خودم را میدیدم ک نفسم بند امده و چانه ام میلرزد... هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم.... حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.... تک و تنها و بی کس..... با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند..... قطره های اب را روی صورتم حس کردم.... زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا ارام باش" اشکم ک ریخت صدای ناله ام بلند شد..... "ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......" برگه امبولانس توی پاسگاه بود..... دیدمش ..... رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد" ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم.... "ارام باشید خانم.....حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک ایوب رفته است....." گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت  وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم..... چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟ امکان نداشت ایوب برای عملیاتی ب جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد.... از فکر زندگی بدون ایوب مو ب تنم سیخ میشد.... ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟ فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟ چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...." زهرا اخرین قطره های  اب قند را  هم داد  بخورم.... صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم.... با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود... خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو.... صورت خیس من و زهرا را ک دید..... اخم کرد..... "مامان....بابا کجاست? زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود.... محمد حسین داد کشید"میگویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد ب پرستار ها .....اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب،محمد برگشت سمت نعمت اقا"بابا ایوب رفت؟اره؟" رگ گردنش بیرون زده بود..... با عصبانیت ب پرستار ها گفت...."کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟بابا ایوب من مرده.....شما گفتید خوب است؟چرا دروغ گفتید؟" دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون.....سرم گیج رفت...نشستم روی صندلی....اقا نعمت دنبال محمد حسین دوید....وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش...محمد خشمش،را جمع کرد توی مشت هایش و ب سینه ی اقا نعمت زد.... اقا نعمت تکان نخورد....."بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد...مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند.... محمد نشست روی زمین و زبان گرفت... "شماها ک نمیدانید....نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت..... وقتی میلرزید شما ها ک نبودید..... همه جا تاریک و سرد بود.... همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.....و اتش زدم تا گرم شود....سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد"سر بابام توی بغلم بود ک مرد........با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 ایوب را دیدم ب سرش ضربه خورده بود.....رگ زیر چشمش ورم کرده بود....محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند... بعد از امپول ....ایوب ب محمد میگوید....حالش خوب است و از محمد میخواهد ک راحت بخوابد....هنوز چشم هایش گرم نشده بود ک  ماشین چپ میشود..... ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون.... دکتر گفت"پشت فرمان تمام شده بوده" از موبایل اقا نعمت زنگ زدم ب خانه..... بعد از اولین بوق هدی،گوشی،را برداشت...."سلام مامان" گلویم گرفت"سلام هدی جان،مگر مدرسه نبودی؟" -ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده،اجازه دادند  بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله...." مکث کرد"بابا ایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت و اشک دوید ب چشمانم"اره خوب است دخترم....خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید.... "پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟" صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد.... لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.... هدی با گریه حرف میزد.... "بابا ایوب رفته؟" اه کشیدم"اره مادر جان،بابا ایوب دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت ک نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.... هق هق میکرد"مامان تو را ب خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان" -نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز -ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان..... وصیت ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود..... هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت ..... این اخرین خواسته  ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم.... سوم ایوب،روز پدر بود... دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود..... نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.... صدای نوار قران را بلند تر کردم.... ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر زرذیم قران بگذارد" قاب عکس ایوب را از روی تاقچه زرداشتم و ب سینه م فشار دادم اه کشیدم"اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟...." قاب را میگیرم جلوی صورتم  به چشم هایش نگاه میکنم"میدانی؟تقصیر همان است ک تو  اینقدر سختی کشیدی....اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی....من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش" اگر ایوب بود....ب این حرفهایم میخندید.... مثل توی عکس ک چین افتاده زیر چشم هایش..... ادامه دارد... ✅ @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 روی صورتش دست میکشم"یک عمر من ب حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم..... از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها ..... محمد حسین داغان شده.... ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب میپرد ....صدایت میکند... خودش را میزند و لباسش  را پاره میکند...... محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد ک نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند..... هدی هم ک شورع کرده هرشب برایت نامه مینویسد.... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن  راحت تر میزند...." اشک هایم را پاک میکنم و ب ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی "تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم ب یک حقیقت میچرخد و ان این ک همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب" قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه... از ایوب هر کاری بر می اید... هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند.... مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم" دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..." امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب ابرویم را حفظ کرد....  توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد.... برای خواستگارهایی ک خدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد..... حتی حواسش ب محمد حسن هم بود.... یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.... وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.... یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من.... -مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟ -نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند... شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد... سینی خالی را اورد توی اشپز خانه "مامان فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا نماز بخوانم ..... شب ایوب توی خواب... سیب آبداری را گاز میزد و میخندید..... فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود...... از تهران تا تبریز خیلی راه است... برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش.... سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم... بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد..... اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم... اما باز دلم شور میزند.... انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم  ک نکند چشم توی چشم هم شویم..... فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم................................. ✅ ... @shahidaghaabdoullahi *