🌹📘🌹📗🌹📙
#کتاب_پَرتوی_ازخورشید ♥️
#قسمت_چهلوششم📚📖
🌸کوپن قند و شکر🌸
در زمان ریاست جمهوری آیت الله خامنهای، روزی همسر ایشان به منزل ما آمدند و به من گفتند: کوپن قند و شکر ما تمام شده است. اگر شما مقداری قند و شکر دارید به ما قرض بدهید!
خانم زهرا رهنمود✍️
💞ادامه دارد...
┄┅═══✼♥️✨♥️✨
@shahidegheirat
♥️✨♥️✨✼═══┅┄
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجان ࢪمان #ناے_سوختہ📕 #قسمت_چہلوپنجم #فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥 –وایسا آقاجان!! صبر کن
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_چہلوششم
#فصل_پنجم : ضربت خوردن🔪💥
–آقای دکتر!👨🏻⚕
نگاه خسته ی یک زن با چشمهای سرخ و پف کرده و صورتی که اشکها روی آن خط سیاهی گذاشته بودند😭 و حالت آشفتهای به آن داده بودند، لحظهای سکوتِ دکتر دلش را چلوند.
صدای نفسهایش بلند و بلندتر شد، التماس در نگاهش موج میزد😔،
انگار میخواست بگوید دلش میخواهد فقط یک حرف خوب بشنود.🌱
دکتر در حالی که خستگی توی صورتش چین و چروک انداخته بود و کاسه چشمانش را قرمز کرده بود، ماسکش را از پشت گوش هایش کند، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت، سرش را آهسته پایین آورد و با لبخند پر از رضایت به مادر فهماند که #علی هنوز نفس میکشد.😊
خط صاف لبهای مادر هلالی شد.🙂
کم کم سفیدی دندانهایش هم از لای لبهای خشکیده و بیرنگش نمایان شد،☺️ صورتش از اشکهایشان💧 را خیس کرده بودند و هی خشک شده بود، هم سیاه شده بود هم خشکِ خشک.
آنقدر که تا چشمانش میخواستند کمی لبخند بزنند😊 پوست کنار چشمهایش انگار که ترکیده باشد پر از چین و چروک می شد.
نفس راحتی کشید.😌
صورت مادر از زمین کنده نمیشد،🤲🏻 سجدهی طولانی او همه را نگران کرده بود.
–مادر! مادر!
از جا بلند شد؛ اشک و لبخندش در هم آمیخته بود.
بی اختیار به طرف دکتر دوید؛ میخندید☺️ اشک میریخت،😭 میخندید☺️، اشک میریخت....😭
همه مبهوت شوق مادر بودند😳، حال مادر اصلاً دست خودش نبود.
–نه!! خانم خلیلی!! خواهش میکنم.
همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به آنها اجازهی برگرداندن #علی را داده بود برای مادر بوسیدن داشت💛 و در آن لحظه متوجه هیچ چیز جز #علی و عشق مادرانه اش نبود.❣💝
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯