♥️🇮🇷♥️
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#قسمت_یازدهم
#کتاب_حاج_قاسم 📚
🔸راه یازدهم...
سال1384؛ منزل شهید محمد رضا عظیم پور
داماد بزرگ خانواده، جواد روح اللهی، از رهبر انقلاب در خواست می کند:
آقا ان شاءالله فردای قیامت همه ما را که اینجا هستیم شفاعت کنید.
امام خامنه ای می گویند:
ما چه کاره ایم که شما را شفاعت کنیم؟ پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند... ما سعادتمان و آرزویمان به این است مشمول شفاعت خوبانی از قبیل این شهدا و امثال اینها باشیم.
بعد آقا خم شدند و با نگاهی به حاج قاسم سلیمانی گفتند:
این آقای سلیمانی هم از آن هایی است که شفاعت می کند ان شاءالله....
حاج قاسم سلیمانی سر پایین انداخت و با دو دست صورتش را پوشاند. آقا فرمودند:
بله از ایشان قول بگیرید، به شرطی که زیر قولشان نزنند!
همه خندیدند، همه به جز سردار سلیمانی که خجالت زده سر به زیر انداخته بود.
آقا ادامه دادند:
چون امکانات ایشان، امکانات قول دادن و شفاعت کردنشان، الان خیلی خوب است. (یعنی حالت مجاهدت او در جهاد اصغر و اکبر) اگر همین را بتوانند نگه بدارند، مثل همین چهل، پنجاه سالی که نگه داشته اند؛ خیلی خوب است. این هم یک هنری ست که ایشان دارند...
بعضی ها خیال می کنند که در دوره پیشرفت و سازندگی و توسعه و نمی دانم فلان و فلان، دیگر باید آن قید و بند هایی که اول کار داشتند را رها کنند. نفهمینده که هر دوره ای که عوض می شود؛ اما روحیه مجاهدتی که آن روز بوده، آن نباید عوض بشود. روحیه مجاهدت اگر عوض شد، آدم می شود مثل آدم هایی که وقتی جنگ بود، در خانه هایشان پای تلوزیون نشسته بودند فیلم خارجی تماشا می کردند.
لحظاتی سکوت شد و جمعیت حاضر به فکر رفت.
جواد روح اللهی گفت:
چند ماه بعد، ماه رمضان، در مراسم افطاری هرساله حاج قاسم به بچه های جبهه و جنگ، همان جلوی در از ایشان قول شفاعت خواستم. حاجی می خواست دست به سرم کند، که گفتم: حاجی! والله اگر قول ندهی، داد می زنم و به همه مهمان ها می گویم آقا درباره تو آن روز چه گفتند؟ حاج قاسم که دید اوضاع ناجور می شود؛ گفت: باشد فول می دهم؛ فقط صدایش را در نیاور!
ثبات قدم: یعنی ایمانت محکم تر، روحیه جهادیت مستدام تر، اخلاصت بیشتر، رشد فکری و بصیرتت افزون تر می شود. یعنی متکبر نشوی، متواضع بشوی.
یعنی دچار شک و شبهه نشوی، خسته و دلزده نشوی، غر نزنی و ادامه راه را پشت سر ئلی فقیه بروی. نه جلوتر و نه عقب تر!
#علمدار_مقاومت ✌️
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
@shahidegheirat
╚════ ✾" ✾" ✾
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🦋🌺🦋🌺🦋 🔺خاطره ای از تبحر حضرت آقا (💓) در مطالعه کتاب ... الحمدالله که شما را داریم ای نایب حضرت مهدی
🌹📘🌹📗🌹📙
#کتاب_پرتوی_ازخورشید ♥️
#قسمت_یازدهم📚
💟مطالعه کتاب💟
حضرت آیت الله خامنه ای ید طولانی در مطالعه کتاب دارند. ایشان بسیاری از کتابهایی را که وارد بازار می شود (کتاب های داخلی و خارجی) تهیه، مطالعه و نقد میکنند.
در یکی از دیدارهایی که معظم له از نمایشگاه بین المللی کتابِ تهران داشتند، هنگام بازدید از غرفه های ناشران ایرانی که کتاب های ترجمه شده خارجی اظهار نظر میکردند و سراغ آثار ترجمه نشده مؤلفان خارجی را از ناشران گرفتند که تمامی ناشران، از این همه تبحر مقام معظم رهبری در حوزه کتاب شناسی، به وجد آمدند.
برای من نیز چنین نگاهی به عالم کتاب، بسیار زیبا و شاید بینظیر بود.
حجت الاسلام و المسلمین سید جواد هاشمی ✍️
💞ادامه دارد...
🌸🍃
ღ @shahidegheirat
┗ ━⇱━ ღ 🍃🌸
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
☕️| قࢪار شبانہ #ناے_سوختہ📚 #قسمت_دهم #فصل_اول:شهادت🌹 خانمی🧕 که از پشت پنجره خانه اش بنر بزرگی از ت
☕️| هرشب یڪ فنجان ࢪمان
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_یازدهم
#فصل_اول:شهادت🌹
مادر تمام طول مسیر را در کنار #علی نشسته بود،
سکوت سنگینی عقب آمبولانس🚑 حاکم بود؛ نه حرفی🗣! نه اشکی💦!
جوان👱♂ هم هر از چند گاهی یک سرکی می کشید تا مبادا مادر کفن را باز کند، مادر سرش روی تابوت⚰ گذاشته بود؛ که یاد آن ۹ ماهی افتاده بود که با #علی حرف می زد😌 اما او را نمی دید و فقط با دستش✋🏻 را لمس میکرد؛
دل جوان تاب نیاورد، سرش را از روی صندلی بلند کرد و خودش را نشان داد.
–مادر! می خواین براتون روضه بخونم!؟
آنقدر دلش هوایی شد که یادش رفت به حضور جوان اعتراض کند.
–بخون پسرم، بخون.😔
و تا بهشت زهرا(س) او می خواند🎤 و مادر با گلاب اشک هایش💧 تابوت #علی را غسل می داد.
نوبت به تدفین رسید.
اینجا هم حاجی فکر همه چیز را کرده بود،✨ جای پدر و مادر جلوتر از همه مشخص بود،
تا شلوغ نشده بود باید به آنجا میرفتند نگاه👁👁 مادر لحظهای به اطراف چرخید. چقدر باشکوه!💫
همه چیز آماده و مرتب بود. تابوت ⚰ روی زمین نشست، پدر نظارهگر تابوت شده بود؛😞 مادر هم نشست.
صدای ضربان قلب💓 او تنها صدایی بود که در میان آن همه شلوغی در گوشش👂🏻 پیچیده بود.
–گرومپ! گرومپ!
انگار ثانیه ها🕐 هم ضربان قلب💓 او حرکت میکردند، کندِ کند.
–تیک! تاک! تیک! تاک!
درب تابوت⚰ باز و نفس در سینه مادر حبس شد.🤭
دستهایش✋🏻 را با التماس دراز کرد عجیب بود! اما برای مدتی چشم هایش هیچ کس را نمی دید.😰😓
–پس دوستانت کجان؟ چرا هیچ کس نیومده؟ مگه نمی گفتی یه عالمه رفیق دارم!!؟🤔🤨
۱۴ هزار نفر جمعیت یکباره از مقابل دیدگان مادر محو شد و فقط #علی بود و #علی.😍💚
#علی خلیلی با پیراهن سفید⚪️ بیرون آمد و در مقابل نگاه نگران😟 پدر و مادر و ناآرامی💥 جمعیت، آرام قدم در خانه ابدی اش گذاشت.🌱
نفسهای مادر به شماره افتاده بود.
پلک هایش ثانیهای به هم نمیخورد،
اما صورتش خیسِ خیس بود.😭
میترسید از اینکه حتی لحظهای از این لحظات آخر را از خود بگیرد.
فرصت برای حرف زدن زیاد بود،
برای درد دل، اما آغوش گرم و مهربان🧡 #علی داشت برای همیشه بسته میشد و مادر باید اندازه باقیماندهی عمرش از آغوش او گرما☀️ می گرفت،
می بویید و بوسید.😘
با دستهایش🖐🏻 محاسن و صورت استخوانی پسرش را نوازش میکرد.
–چقدر صورت لاغر شده مادر!!!😥
این دو ماه خیلی اذیت شدی؛حلالم کن! اگر مادر خوبی نبودم، اگه برات کم گذاشتم....
می سپارمت به مادرِ مادرا!!😍❤️
انشالله خانم #فاطمهزهرا(س) مراقبت باشه....🌸🌷
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯