4_5922326882581220505.mp3
19.79M
یهــ گـــوشهـ بشــینی گــریت بــگیرهـ از درد و غـــم بــــی کـــــــسی...! 🥀
#مداحی
#حسینطاهری
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
باتوکارخلقسمتِروبهراهیمیرود
تانیائیپسسروساماننمیآیدبهکار . .
#السلامعلیكیابقیةالله💚؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقاجان💙
.•حتماچشاتخیسهكمن🥲
بارونیهحالوهوام🌧•.
.
« عزت دست ِخداست !
و بدانید اگر گمنامترینهم باشید ولی
نیـت شما یـٰاریِ مردم باشد ، میبینید
خداونـد چقـدر با عزتو عظمت شمـا
را در آغوش می گیرد »
- 🌱
+شھیدسلیمانی | #جان_فدا .♥️
دِلَـمڪهتَنـگمیشَودنَظـربہمـٰاھمـیکنم
دَرونِمـٰاھِنیـمہشَبتـورانگـٰاهمیڪُنَم
#رهبرانہ♥️
نوریکهبهوسیلهٔانجامعبادات
بدستآوردهای،بامرتکبشدن
فعلحرامازبیننبر،بدانگناه
توراازامامزمان(عج)دورمیکند...!
#استادفاطمینیا🌱
#شایدتلنگر❗️
بهچیزیوابستهباش؛
کهبراتبمونه
ارزشداشتهباشهکهبهشوابستهشی!
نهایندُنیاکهبههیچیبندنیست :))
یهچیزمثلنگاههایمهدی❤️🩹 .
اگرمۍخواهیدطعموشیرینۍعبـادت
رابچشید،دروغرابـایدترککنید
جدیوشوخیآنرا . .
-آیتاللهڪشمیرۍ🍃!"
10 صلوات سهمتان هدیه به شهید والامقام علاءحسننجمه❤️🌱
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
10 صلوات سهمتان هدیه به شهید والامقام علاءحسننجمه❤️🌱
#راهنماییشھدا🌿
خواهر عزیزم ...
✨هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که اشک امام زمانت را جاری میکنی به
خون های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی
✨به یاد آر که غرب را در تهاجم
فرهنگی اش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی
✨به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی ...
#شھیدعلاءحسننجمه❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#راهنماییشھدا🌿 خواهر عزیزم ... ✨هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که
ای شھید بزرگوار کمکم کن تا از حجابم محافظت کنم 🌱
منظور از جمله از حجابم محافظت کنم اول به این معناست که بتونم در مقابل نگاه های حرام و افکار منفی حجاب داشته باشم پس اینجا فرقی نداره که دختر باشی یا پسر هم خانوم ها هم آقایون باید مواظب این حجاب باشند...🌸
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ای شھید بزرگوار کمکم کن تا از حجابم محافظت کنم 🌱 منظور از جمله از حجابم محافظت کنم اول به این معناس
میتونید با رعایت کردن حجاب چه حجاب ظاهر چه باطن توجه نگاه خاص امام زمان عجل الله نصیب خودتون کنید
که یکی از راه های زیاد شدن محبت به اماممون هم هست :)
راستی یه سوال
در طول شبانه روز تلاش میکنید یه تایمی اختصاص بدید به امام زمان عجل الله با مولا صحبت کنید؟!🥲
بهتر این صحبت کردن ها تو زندگیتون قرار بدید
این ما نیستیم که منتظر اماممون هستیم
این امام زمان هست که منتظر ماست و تلاش میکنه ماهارو به سمت خودش برگردونه....):
پس یه بسم الله بگید و از کوچیک ترین چیزا شروع کنید تا به اون قله ی مد نظرتون برسید🌱اونجا دیگه تهِ تهِ خوشبختیه❤️
15.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرفتی دستــمو نزاشتی کــم بیارم..! 🖤
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ء. دریاب مرا ، منی کھ تنها تو را دارد و بس !
•
.
داش ابراهیم همیشه میگفت : مشکل
ما اینه برایِ رضایهمه کارمیکنیم جز
برای رضایخدا ؛ واسه همینه کارامون
برکت نداره ..
انشاءالله از حالا هر قدمۍ خواستیم
برداریم بگیم آخدا فقطو فقط بخاطر
لبخندِ خودت!🕊
#شهیدابراهیمهادی❤️🩹
ایستادهایمتاثابتڪنیم
یگانہراهماادامهمقاومٺ
دراینجنگاست...
پیروزیحقیقۍبیهیچشڪ
وتردیدۍازآنماسٺ... :)✌️🏻
#امامموسیصدر
دردےداشتم...
طبیبممیگفت:دردتجسمانینیست.
ایاخودمیدانیچهشدهاست..؟
گفتم:
بلهدیگرارامشجانمجوابمنمیدهد!💔
#کربلا
🖤برڪاتـِ14معصوم🖤:
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۸
با گریه داد زدم علی...
یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد...بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد...چشمام زوم شد روی کفش هاش... کاملا روبه روی من ایستاده بود...زل زد توی چشمام...چشم هاش پر از خون بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین...
چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش...بعد از چند دقیقه سکوتو شکست...
سرشو انداخت پایین و گفت:
-اگر امری ندارید من برم...
سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم...هیچ چیز نگفتم...
گفت:
-پس یاعلی...
دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم:
-ب...ب...ببخشید...بابت اون روز...اون روز...جلوی دانشگاه...
-مهم نیست!
-این حرفو نزنید...
-تقصیر من بود شما راست گفتین...
-نه...من یکم عصبی بودم بخاطروهمین...
حرفمو قطع کردو گفت:
-در هر صورت من شرمنده ام یاعلی...
برگشتو رفت...و من مات رفتنش...
غرورم شکست...قلبم شکست...روحم شکست...با خودم گفتم چه داستان عجیبی...یک عشق تنفر انگیز...
بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم...هر قدم یک قطره اشک...!
تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم....پنجره باز بود...انگار زودتر از من رسیده بود خونه...همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!!
منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط...چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط...صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم:
-سلام مادر جون...دلم برات تنگ شده بود...
-سلام عزیزم خوش اومدی...
یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت:
-چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟
-نه مامان جون خستگیه...
-پس برو استراحت مادر...
یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد...
- خسته ام مامان جون خسته ام!
نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق...لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...
چشمامو گذاشتم روی هم...پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد...یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون:
-بله؟؟؟؟؟؟؟؟
-سلام دخترم مادر بزرگت هست....
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-بله بله...چند لحظه...
به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق...
موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...!
باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته...
خدایا خودت کمکم کن...!
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۹
دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم...دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی...
مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت:
-خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟
-مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم...
روشو کرد اون طرف و گفت:
-خسته نباشی...حالا برو شام حاظر کن!
خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم.
قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم...
بشقاب هارو آدماده کردم...
پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم:
-بفرمایین مامان جون.
-دست دختر گلم درد نکنه!
نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم.
مادربزرگ گفت:
-قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟
-برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟
-نمیدونم!
-چیزی شده؟
-چند وقته پیشمی؟
-یه ماهی میشه...
-امروز داشتم با مامانت حرف میزدم.
قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم:
-خب؟؟؟؟
-دارن میان تهران.
روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم:
-راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!!
واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه...
روکردم به مادربزرگ و گفتم:
-پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!!
-میخواستن سوری پایزت کنن...
بلند خندیدم و گفتم:
-مادرجون سوری پایز نه سوپرایز.
-حالا همون سویپاز که تومیگی.
-مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄...
-من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!!
خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم...
انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد....
ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش...
عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو!
مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت:
-یکی بود یکی نبود...
موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش...
#ادامہ_دارد...