eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
ا؎ کاش ك من دانه‌ی تسبیح تو بودم تا دست نـوازش بڪشی بر سر سـودا زده‌ی من :)) 🫀 @shahidanbabak_mostafa🕊
آسمانے شدن‌ نہ‌ بال‌ میخواهد و نہ‌ پَر دلے میخواهد بہ وسعت آسمان مردان آسمانے بال پرواز نداشتند تنها بہ ندای دلشان لبیڪ گفتند و پریدند . . .🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
علیه السلام فرمودند : گناهی که تو را پشیمان کند، بهتر از کار نیکی است که تو را به خودپسندی وا دارد.‌. 📚 نهج البلاغه حکمت ۴۶ @shahidanbabak_mostafa🕊
ای دنیا! ای دنیای حرام! از من دور شو، آیا برای من خودنمایی می‌کنی؟! یا شیفته من شده ای تا روزی در دل من جای گیری؟ هرگز مباد! غیر از مرا بفریب، که مرا در تو هیچ نیازی نیست؛ تو را سه طلاقه کرده ام، تا بازگشتی نباشد. دوران زندگی تو کوتاه، ارزش تو اندک و آرزوی تو پست است. آه از توشه اندک، و درازی راه، و دوری منزل، و عظمت روز قیامت... 📚 نهج البلاغه حکمت ۷۷ @shahidanbabak_mostafa🕊
عشق‌ و عاشقی اونی نیست که دو نفر به هم نگاه کنن. عشق و عاشقی زمانی درسته که دو نفر به یه نقطه نگاه کنن! شهدا همه شون نگاهشون به یه نقطه بود؛ اونم قرب الهی :) @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت صدم برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم: _سلام بفرمایید -سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم. وحید گفت: _حاجی من حرفمو گفتم. اون آقا منتظر حرف من بود... از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم: _اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید. اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت: _شما برو بالا.الان میام. رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت: _نمیشه.من نمیتونم. لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم: _آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا. اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل.... داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت: _برا چی گفتی بیان بالا؟ -وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟! سینی رو گرفت و گفت: _برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون. -چشم آقای خوش اخلاق. برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم: _خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید. یه قدم رفتم،اون آقا گفت: _دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم. وحید ناراحت گفت: _حاجی حرفی دارید به خودم بگید. بعد به من گفت: _شما برو تو اتاق. یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت _بشین. یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.به وحید لبخند زدم. رو به حاجی گفتم: _تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم. رو به وحید گفتم: _ولی فکر میکنم بهتره بمونم. نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت: _آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم... وحید پرید وسط حرفش و گفت: _شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید. حاجی گفت: _چاره ای ندارم... بالبخند گفتم: _آقاوحید باید بره مأموریت؟ دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت: _نه.نمیرم. به حاجی گفتم: _کی باید بره؟ وحید گفت: _نمیرم به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت: _هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی بهتره. وحید گفت: _نمیرم. به حاجی گفتم: _چقدر طول میکشه؟ وحید عصبانی شد.گفت: _من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟ به حاجی نگاه کردم.گفت: _دوماه وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم: _خطرناکه؟ -نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم. به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم: _برو،من راضیم. وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت: _بیا. به حاجی گفتم: _شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون. رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت: _میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت. گفتم: _بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟ -یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟ -معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده. بعد با شوخی گفتم: _برا بچه های بعدی جبران میکنی. -گوشام دراز شد. -قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه. خنده ای کرد و گفت:.... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و یکم خنده ای کرد و گفت: _آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه. مثلا اخم کردم: _درمورد داداش من درست صحبت کن. هلش دادم سمت در و گفتم: _برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی. -آها!! داداش خوب!! قبل از اینکه درو باز کنه گفت: _زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها -بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری. -باشه.خودت خواستی. رفت تو هال.... من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم. چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال. حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم: _تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟ -بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره. وحید خواب بود... کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی لبخند بزنه اخم برام مهم نیست. داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم. تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت: _بگیر بخواب خانم جان. فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت: _زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم. میخواستم یه مشت بهش بزنم دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت: _چرا میزنی؟!! -بیداری؟!! بالبخند گفت: _نخیر خواب بودم.بیدارم کردی. -داشتی میخندیدی! -اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟ -شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟ -إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت. لبخند زدم.گفتم: _جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!! -آره واقعا.باور کن. بالبخند نگاهم میکرد.گفتم: _وحید خیلی دوست دارم...خیلی خندید و گفت: _اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو. -کی گفتم؟!! -با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت. باهم خندیدیم... صبح داشت میرفت بهم گفت: _به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها. -چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم. لبخند زد و گفت: _آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من. داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم: _برو دیگه.اشک ما رو در آوردی. جدی گفت: _یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟ -باشه. ساعت شش بود وحید رفت... ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.گفت: _سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا. -چرا؟ -چون نباید تنها بمونی. -کی گفته تنهام؟ -آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی. خنده م گرفت... سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم: _چشم..... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و دوم با خنده گفتم: _چشم الان وسایلمو جمع میکنم. گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت: _وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت. اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم: _الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم. تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم. از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم: _سلام داداش -سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم. با خنده گفتم: _باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش. محمد هم از حرفم خندید. به وحید زنگ زدم.با خنده گفت: _چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟ -با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من. -خب خداروشکر.پس خداحافظ. نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت... دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات و زینب سادات خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، میکردم. مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت: _بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود. خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد. -جانم -سلام آقای پدر -سلام عزیز دلم.خوبی؟ -خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟ -هدیه هات خوبن؟سالمن؟ -آره خداروشکر. با ذوق گفتم: _وحید دو تاشون شبیه شما هستن. خنده ش گرفت. -نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم. بلند خندید.دلم آروم شد. -وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود. -هدیه هات مثل من نمیخندن؟ -نه.ولی مثل شما گریه میکنن. دوباره بلند خندید.گفتم: _حتی چشمهاشون هم مشکیه. جدی گفت: _زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی. -چه زود حسادت ها شروع شد. -چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟ -نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت. -زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه -چشم قربان -من دیگه باید برم.خداحافظ -خداحافظ -زهرا -جانم -خیلی دوست دارم.خداحافظ بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم: _منم خیلی دوست دارم..خیلی چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.دلم شور میزد. تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت: _زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه. گوشی رو گرفت سمت من. -سلام خانومم -سلام وحیدجان.خوبی؟ -خوبم.خداروشکر. صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم: _کجایی؟ -تهران هستم. -بیمارستانی؟!!! با شوخی گفت: _اون خانومه که گفت. -خوبی؟ -چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم. -زخمی شدی؟!! با خنده گفت: _یه کم. هیچی نگفتم.گفت: _زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟ هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم. گفت: _زهرا..جواب بده..الو.. -میخوام ببینمت،الان. چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _باشه.گوشی رو بده بابا. گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت: _آماده شو بریم. سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن. دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت: _چند لحظه همینجا باش. خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر میگفتم.یکی گفت: _سلام دخترم سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم: _سلام.حال شما؟خوبین؟ -ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه. -متشکرم.سلامت باشید. -شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم. -درک میکنم.شما هم وظایفی دارید. چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت: _بیا تو. به حاجی گفتم: _اجازه میدید. حاجی رفت کنار و گفت: بفرمایید. وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت: _سلام تازه یادم افتاد سلام نکردم. -سلام عزیزم. ادامه دارد... نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم💗
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا قاضی الحاجات 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورت بگردم؛ تو کجایی که جهان بی تو ، به هم ریخته است! تو را به العجل های دل های پاک می دهمت قسم، فقط بیا آقای من...
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود، باید آن را ستایش کنی! حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی بهتر رشد می‌کند! تقدیر کنید، ستایش کنید، تا نعمت‌های خدا به سوی شما سرازیر شود..! @shahidanbabak_mostafa🕊
الهی! تا به حال می گفتم گذشته ها گذشت اکنون می بینم که گذشته هایم نگذشت بلکه همه در من جمع است...! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
پیامبر‌: ای مردم! دنیا، سرای اندوه است و نه شادی و جای دشواری است و نه آسودگی به همین خاطر هرڪس آن را بشناسد، با امیدی شاد نمی‌شود و با سختی‌ای اندوهگین نمی‌شود...! @shahidanbabak_mostafa🕊
همه چیز را ترک کرده‌ام، فقط با روح سروکار دارم، فقط با غم همنشینم، فقط با درد می‌سازم و فقط خدای بزرگ را پرستش میکنم..! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): ترین کارها چهار چیز اند؛ ۱_بخشیدن به هنگام عصبانیت ۲_گذشتن از مال اندک ۳_پاکدامنی و عفت در خلوت ۴_گفتن حق در برابر کسی که از او میترسی، یا به او امید داری! | نصایح،ص۱۸۵ @shahidanbabak_mostafa🕊
می گفت: تا وقتی که زمان ازدواج نرسیده به دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نروید، چرا که آهسته آهسته خود را به نابودی می کشید..! @shahidanbabak_mostafa🕊