آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
#سخت ترین کارها چهار چیز اند؛
۱_بخشیدن به هنگام عصبانیت
۲_گذشتن از مال اندک
۳_پاکدامنی و عفت در خلوت
۴_گفتن حق در برابر کسی که
از او میترسی، یا به او امید داری!
| نصایح،ص۱۸۵
@shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و هفدهم
_فاطمه سادات چی؟
-از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو جاش امن تره.
-من میتونم کنار شما مراقب خودم و فاطمه سادات باشم.
-نمیشه.اون وقت من همش نگران شما هستم. روی کارم تمرکز ندارم.
سعی میکرد با بی رحمی حرف بزنه.
گفتم:
_باشه.هرجور شما صلاح میدونی.
-زهرا
با اشک به من نگاه میکرد....
سرمو انداختم پایین.بابا اومد نزدیک.کنار ما نشست.وحید هم سرشو انداخت پایین.بابا اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان کار شما سخته،مهمه.من توانایی های شما رو ندارم که تو کارت کمکت کنم،ولی اگه اجازه بدی تو مسائل خانواده ت یه کم کمکت کنم.
وحید به بابا نگاه کرد.بابا گفت:
_اگه اجازه بدی وقتهایی که شما کار داری و نمیرسی از خانواده ت مراقبت کنی،من به جای شما مراقبشون هستم.
وحید یه کم فکر کرد و گفت:
_شما خودتون کار و زندگی دارین...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا هم زندگی منه.
وحید گفت:
_من شرمنده م.زندگی دختر شما با من خراب شد...
بابا دوباره پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا با تو خوشبخته...
بابا مکث کرد و بعد گفت:
_طبقه دوم ما خالیه.ورودیش از کوچه پشتیه.یه ورودی هم از تو حیاط میزنم.بیاین اونجا زندگی کنین.
وقتهایی که شما نیستی من و مادرش کنارشون هستیم.هرجایی هم خواست بره خودم میبرم و میارمش...
به وحید گفت:
_نظرت چیه؟
به نظر من پیشنهاد خیلی خوبی بود.وحید به من نگاه کرد.با نگاهم التماسش میکردم قبول کنه.
وحید سرشو انداخت پایین و گفت:
_من نمیخوام زهرا بخاطر من اینقدر سختی بکشه.
گفتم:
_به نظرت زندگی کنار پدرومادرم سخته برام؟.. ولی زندگی بدون شما خیلی سخته برام..خیلی
من و بابا منتظر جواب وحید بودیم.وحید سرش پایین بود.بعد مدتی گفت:
_به شرطی که حتما اجاره بگیرید ازمون.
بابا بلند شد.گفت:
_من میرم زیارت.بعدش هم میرم فرودگاه و برمیگردم تا زودتر طبقه بالا رو درست کنم برای شما.
به وحید نگاه کرد و گفت:
_شما هم تا هروقت خواستین مشهد بمونین،بعد باهم برگردید.خداحافظ.
بابا رفت....
وحید سریع بلند شد.بابا رو صدا کرد.بابا ایستاد و برگشت سمت ما.وحید رفت بابا رو بغل کرد و ازش تشکر کرد.بابا هم با مهربانی بغلش کرد و بعد رفت.
وحید برگشت سمت من و از همون فاصله به من نگاه میکرد...
دلم خیلی براش تنگ شده بود اومد جلوی من نشست.سرشو انداخت پایین و گفت:
_زهرا حلالم کن
نگاهش میکردم.چقدر لاغر شده بود.دلم آتیش گرفت
بابغض به فاطمه سادات که خواب بود،نگاه میکرد.وحید پیش فاطمه سادات موند و من رفتم زیارت...
خیلی خداروشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
یک هفته بعد برگشتیم تهران.تا ما وسایل خونه رو جمع و جور کردیم،کار بنایی خونه بابا هم تموم شد و ما اسباب کشی کردیم.رفتیم خونه بابا زندگی کنیم.
بعد از اتفاقی که برای من افتاد رفتار همه با من و وحید تغییر کرد....
مامان من و مامان وحید همیشه نگران بودن. آقاجون شرمنده بود.علی و محمد از اینکه من و وحید به ادامه ی این زندگی اصرار داشتیم ناراحت بودن.فقط بابا از اینکه من و وحید رو کنارهم میدید خوشحال بود.
ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی #تنهاترازهمیشه بودیم....
برای اینکه آقاجون اذیت نشه کمتر میرفتم خونه شون.علی و محمد هم کمتر میومدن خونه بابا،منم برای اینکه همون کمتر اومدنشون قطع نشه وقتی اونا بودن پایین نمیرفتم.دیگه از اون شور و نشاطی که تو خانواده های من و وحید بود، خبری نبود.
وقتی وحید بود نبودن بقیه اذیتم نمیکرد ولی وقتی میرفت مأموریت،من و فاطمه سادات تنها میشدیم.فقط مامان و بابا کنار ما بودن.
من هم تنها دختر خانواده بودم و هم فرزند آخر. همیشه دور و برم شلوغ بود و همه بهم محبت میکردن.تحمل #تنهایی خیلی برام #سخت بود.ولی همیشه سعی میکردم بانشاط و سرحال باشم تا وحید نفهمه که تنهام.اما وحید خیلی زود فهمید.خیلی ناراحت بود.پیش من بروز نمیداد ولی من میفهمیدم.وحید هم ناراحت بود،هم شرمنده.
یه روز با آقاجون صحبت کردم.گفتم:
_چند وقته رفتار شما مثل سابق نیست.
آقاجون کتمان نکرد.گفت:
_شرمنده م.فکر میکردم وحید میتونه خوشبختت کنه.
-وحید الانم خوشبختم کرده.
آقاجون به من نگاه نمیکرد.گفت:
_اینکه شما احساس خوشبختی میکنی از خوبی خودته نه وحید.وحید برای شما کم میذاره.
-وحید پی خوشگذرانی میره؟...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و هجدهم
-وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم میذاره؟هرچند که من فکر نمیکنم کم میذاره.وحید بیشتر از توانش برای ما وقت میذاره.از خواب و استراحتش برای من و فاطمه سادات میزنه..شما فکر میکنید اگه وحید کارشو وظیفه ی خدایی نمیدونست بازهم ادامه میداد؟
آقاجون ساکت بود.گفتم:
_من و وحید میخوایم که شما مثل سابق برای ما پدری کنید،بامهربانی و محبت.من و وحیدهمیشه محتاج محبتهای شما هستیم...این روزها برای من و وحید سخت میگذره چون شما با ما مثل سابق رفتار نمیکنید.
چند وقت بعد اوضاع خونه آقاجون مثل سابق بود...
هروقت وحید و من میرفتیم خونه شون صدای خنده و شادی تو خونه شون میپیچید...
یه روز دیگه رفتم پیش علی.بهش گفتم:
_بعد از امین خیلی نگران و ناراحت من بودی. دوست داشتی خوشبخت باشم.من الان با وحید خوشبختم.ولی این سردی رفتار شما داره خوشبختی منو ازم میگیره.وحید ناراحته.از من خجالت میکشه که بخاطر اون تنهام گذاشتی. وقتی وحید ناراحته،منم ناراحتم.اگه خوشحالی من برات مهمه با ما مثل سابق باش.
علی گفت:
_زهرا خودت خوب میدونی چقدر برام مهمی.تو لیاقتشو داری که بهترین زندگی رو داشته باشی...
-داداش،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟یعنی داشتن یه همسر خوب؟من خیلی خوبشو دارم.خودت هم خوب میدونی وحید واقعا مرد خوبیه.
-آره مرد خوبیه،ولی این مرد خوب چقدر کنارته؟تو چرا همیشه تنهایی؟
-آره داداش.وقتهای بودن وحید کمه.ولی همون وقتهای کم اونقدر شیرینه که شیرینیش همیشه با من هست...داداش زندگی من اینجوریه.من از زندگیم #خیلی_راضیم.اگه به گذشته برگردم بازهم با وحید ازدواج میکنم.شما میتونی به این سردی رفتارت ادامه بدی و از شیرینی زندگی من و وحید کم کنی یا علی مهربان همیشگی باشی و از سختی های زندگی من و وحید کم کنی. انتخاب با خودته.
یه روز دیگه رفتم پیش محمد...
از محمد بیشتر ناراحت بودم.محمد،هم خوب میدونست کار وحید درسته،هم خوب میدونست چقدر آدم خوبیه، هم چون روحیات منو بیشتر میشناخت باید بیشتر درکم میکرد ولی اون بیشتر مانعم میشد.
محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم:
_من تا حالا تو زندگیم خیلی #امتحان شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی که الان دارم برام #سخت نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان واضح نیست برام...
دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه #بخاطرمن این کارو نکن...
محمدنگاهم کرد.
-وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری رو میزنم.
بلند شدم.گفتم:
_اگه #خدا برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه #دلت برات مهمه که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من #مهم نیست.
از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود...
وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم:
_بریم خونه آقاجون زندگی کنیم.
وحید منظورمو فهمید.گفت:
_الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی.
تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.
وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده...
همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثلا امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته بودم.
وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی ایوان بودم. گفت:
سکلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی.
مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم وارد خونه شدیم.وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن.
بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن.
علی بلند شد و ...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۴۱
اما #سخت بود. #بین_حرف_تاعمل خیلی فاصله بود.اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.گاهی کم میآوردم گریه میکردم…شک میکردم..قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند.. تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطرابهای من میخندید.
🍃🌹🍃
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:
_شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
_خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم! از وقتی این مشکلات پدیدار شده بودفکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.گفتم:
_وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:
_حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..با خوشحالی گفتم:
_واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:
_بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
🍃🌹🍃
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:
_اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟
من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:_بله
او با مکث پرسید:
_ایشون باهاتون نسبتی دارن؟
با افتخار گفتم:_بله. همسرم هستن!
او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت:
_عجیبه!! ایشالا که خیره…
من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.پرسید:
_چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:_نه…
او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: _مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!!خیر باشه…
او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
_از کی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:_رحمتی.
او همچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.خندید وگفت:
_خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!!
اخم کردم._کجاش عجیبه؟!
گفت:
_اینکه یه خانوم خوش اخلاق ومهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه!
با دلخوری گفتم:
_حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه…بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت:
_چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
_...من هیچ وقت به خواستگاری اون نمیرم! شیدا هم نمیاد! تو عقل نداری؟ ازدواج باید چیزی به تو اضافه کنه احمق! توی این ازدواج چی به دست میاری؟ جز مثل صدرا پشت پا زدن به خانوادهات؟ جز عقبافتادگی و مسخره شدن؟
احسان هم ایستاد:
_تجددتون برای خودتون! من به عقبافتادگی علاقه دارم. به زنی که #زنانه باشه و زنیت بلد باشه. به مردی که #غیرت داشته باشه. به خونه گرم و #پرمحبت. به اینکه خونه من گرم باشه مثل خونه همون صدرایی که مسخره میکنی! میدونی مهدی شب به شب با پدر مادرش میشینه و از کارهای روزانهاش میگه؟ میدونی مشکلاتشون رو باهم حل میکنن؟ میدونی با هم غذا میخورن و با هم خونه تمیز میکنن و باهم میخندن؟ میدونی چقدر به هم وابسته هستن؟ میدونی خونه ای که مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچوقت نمیذاره کم بیارن؟ هیچوقت پدر نبودی! وگرنه زینب سادات #بهترین انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید.
.
.
.
.
زینب سادات مشغول مرتب کردن پروندهها بود که سرپرستار پرسید:
_امروز دکتر زند دیر کرده! نگفته کی میاد؟
زینب سادات متعجب به او نگاه کرد.بعد با دست خودش را نشان داد و پرسید:
_به من؟
سرپرستار: _آره دیگه. یک زنگ بهش بزن بپرس. خوشش نمیاد بهش زنگ بزنیم هی. من یک بار زنگ زدم جواب نداد.
زینب سادات:_خب چرا من زنگ بزنم.
پوزخند سرپرستار برایش عجیب بود اما حرفی که زد، عجیب تر.
سرپرستار: _آقای دکتر گفتن که پسرخاله دخترخاله هستین. حالا بهش زنگ بزن.
زینب سادات لب گزید و کمی بعد گفت:
_شماره ایشونو ندارم.
نگاه سرپرستار عجیب شد و بعد از داخل موبایلش شماره را خواند و زینب سادات با تلفن همراهش شماره گرفت و به بوقهایش گوش داد.
احسان که عصبی از دفتر امیر بیرون زده بود، با اوقات تلخی، تلفن را از جیب کتش بیرون آورد و شماره ناشناس را نگاه کرد. اول خواست جواب ندهد اما بعد تصمیمش عوض شد .
و عصبانیتش را سر کسی که نمیدانست کیست، خالی کرد:
_بله؟چیه هی زنگ میزنی؟
زینب سادات ترسید.لبش لرزید.صدایش آرام بود وقتی حرف زد:
_سلام آقای دکتر. ببخشید مزاحم شدم، کی بیمارستان تشریف میارید؟
اشک زینب سادات پشت پلکش بود. تمنای بارش داشت، اما جلوی همکارانش که نگاهشان میخ او بود، حفظ ظاهر کرد.
احسان با شنیدن صدای پشت خط،ایستاد. صدایی که حال خرابش مرهم بود. با شک گفت:
_زینب؟....یعنی زینب خانم شمایید؟
زینب سادات: _بله.
احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش:
_ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم.
زینب سادات نفس عمیقی کشید:
_باشه. ممنون. خدانگهدار
احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد:
_زینب خانم.
زینب سادات: _بله؟
احسان:_ببخشید.
زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش در خواستگاری امشب.
احسان: _دارم میام.خداحافظ
تماس قطع شد.
هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود. آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد.
شیدا: _سلام آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟
احسان: _سلام. وقت داری برای صحبت با پسرت؟
شیدا با همان لحن بیخیال همیشگیاش گفت:
_اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم. چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم!
احسان: _من جزء خانوادت هستم؟
شیدا: _مسخره بازی در نیار! باید برم. خداحافظ.
احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظیاش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا!
احسان وارد بخش شد. نگاهش پی یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیتهایش هم ندید. آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه میچرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت، گفت:
_دنبال خانم علوی می گردید؟
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق #عادت بود اما بعد سرش را کمی چرخاند و نگاه خیرهاش را به دیوار داد. تغییر عادتها گاهی #سخت و #زمانبر است.
پرستار ادامه داد:
_بیمار تخت هشت رو برای سونوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن.
و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بیچشمداشت می بخشید و محبت میکرد و اندیشههایش با مثل اویی فرق داشت!
" چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بیدریغ و بودن بیمنّتت بد عادت کرده ای بانو! "
احسان رفت و زینب سادات را ندید.
صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
#آیهگرافی
إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
ای افراد با ايمان از #صبر و #استقامت و نماز در برابر حوادث #سخت زندگی كمك بگيريد زيرا خداوند با #صابران است
آیه ۱۵۳ سوره بقره
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
📗#پارت40
حتما یاد دوستاش افتاده،
بعد از تمام شدن دعا،
رضا رو کرد به من
رضا:_خانومم
-جان دلم
رضا:_میشه برای منم دعا کنی؟
-من دعا کنم، من که پر از گناهم؟
رضا:_اره تو دعا کن، تو دلت پاکه، از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده
-چه حاجتی؟
رضا رو کرد سمت گنبد، و اشک میریخت: _اینکه منم برم
-کجا بری؟
رضا: سوریه
(انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار #بیبی_زینب بودمو
همراهیش میکردم، ولی راست میگفت، #حرف و #عمل باهم فرق میکنه، من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه، چطور #اون_فکر
اومد سراغم)
چشمامو بستمو رو به سمت حرم کردم:
" یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من
برگردونیش، خودت حکم رفتنشو صادر کن."
دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد
-رضا چه سخته بین حرفو عمل یکی باشی، چه سخته از یه طرف دلت #بخواد همراه بیبی باشی، از یه طرف دلت #نیاد.
عشقتو راهی این سفر کنی
رضا پیشونیمو بوسید:
_الهی قربون اون دلت بشم، دستت درد نکنه که دعا کردی برام.
زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت دردآور.
ای کاش میشد هرموقع دلتنگت میشدم مثلا بین کبوترای حرم پرواز میکردمو میاومدم روی گنبدت مینشستمو یه دل
سیر نگاهت میکردم.
افسوس که هیچ چیزی امکانپذیر نیست
" آقا جان باز بطلب، بیایم به پا بوست. اما دفعه بعد سه نفری..."
حالم زیاد خوب نبود، سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو بیرون تماشا میکردم که کمکم خوابم برد.
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه.
به عقب نگاه کردم، نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن
-رضاجان، بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا:_نه فعلا که هنوز چشمام خسته نشده.
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام.
دوباره حرکت کردیم.
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم.
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید.
بابا و مامانو هانا هم اومده بودن.از یه طرف خیلی خوشحال بودم، زندگیمون شروع شده، از طرفی نگران...
چند ماهی گذشت...
و به خاطر کار رضا، هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت، #دوریش خیلی #سخت بود ولی برای #امنیت و #آرامش کشور باید میرفت،
هردفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره.
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره...
دو هفتهای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت..
من هم هر روز میرفتم کانونو سرمو با بچهها گرم میکردم.
روزی سه-چهار بار رضا زنگ میزد برام.
چون از نگرانیم باخبر بود، میدونست که چقدر سخته این جداییها..
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچهها میخواست تا شعر مادر رو بخونن.
من با کمک مریمخانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچهها بتونن همراه آهنگ بخونن.
روز آخر تمرین بود واقعا بچهها با استعداد بودن.
روز جشن رسید،
صبح زود از خواب بیدار شدم.
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه.
-سلام عزیزجون
عزیزجون:_سلام دخترم بیا صبحانهاتو بخور
-چشم، نرگس اومده؟
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥