🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
_...من هیچ وقت به خواستگاری اون نمیرم! شیدا هم نمیاد! تو عقل نداری؟ ازدواج باید چیزی به تو اضافه کنه احمق! توی این ازدواج چی به دست میاری؟ جز مثل صدرا پشت پا زدن به خانوادهات؟ جز عقبافتادگی و مسخره شدن؟
احسان هم ایستاد:
_تجددتون برای خودتون! من به عقبافتادگی علاقه دارم. به زنی که #زنانه باشه و زنیت بلد باشه. به مردی که #غیرت داشته باشه. به خونه گرم و #پرمحبت. به اینکه خونه من گرم باشه مثل خونه همون صدرایی که مسخره میکنی! میدونی مهدی شب به شب با پدر مادرش میشینه و از کارهای روزانهاش میگه؟ میدونی مشکلاتشون رو باهم حل میکنن؟ میدونی با هم غذا میخورن و با هم خونه تمیز میکنن و باهم میخندن؟ میدونی چقدر به هم وابسته هستن؟ میدونی خونه ای که مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچوقت نمیذاره کم بیارن؟ هیچوقت پدر نبودی! وگرنه زینب سادات #بهترین انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید.
.
.
.
.
زینب سادات مشغول مرتب کردن پروندهها بود که سرپرستار پرسید:
_امروز دکتر زند دیر کرده! نگفته کی میاد؟
زینب سادات متعجب به او نگاه کرد.بعد با دست خودش را نشان داد و پرسید:
_به من؟
سرپرستار: _آره دیگه. یک زنگ بهش بزن بپرس. خوشش نمیاد بهش زنگ بزنیم هی. من یک بار زنگ زدم جواب نداد.
زینب سادات:_خب چرا من زنگ بزنم.
پوزخند سرپرستار برایش عجیب بود اما حرفی که زد، عجیب تر.
سرپرستار: _آقای دکتر گفتن که پسرخاله دخترخاله هستین. حالا بهش زنگ بزن.
زینب سادات لب گزید و کمی بعد گفت:
_شماره ایشونو ندارم.
نگاه سرپرستار عجیب شد و بعد از داخل موبایلش شماره را خواند و زینب سادات با تلفن همراهش شماره گرفت و به بوقهایش گوش داد.
احسان که عصبی از دفتر امیر بیرون زده بود، با اوقات تلخی، تلفن را از جیب کتش بیرون آورد و شماره ناشناس را نگاه کرد. اول خواست جواب ندهد اما بعد تصمیمش عوض شد .
و عصبانیتش را سر کسی که نمیدانست کیست، خالی کرد:
_بله؟چیه هی زنگ میزنی؟
زینب سادات ترسید.لبش لرزید.صدایش آرام بود وقتی حرف زد:
_سلام آقای دکتر. ببخشید مزاحم شدم، کی بیمارستان تشریف میارید؟
اشک زینب سادات پشت پلکش بود. تمنای بارش داشت، اما جلوی همکارانش که نگاهشان میخ او بود، حفظ ظاهر کرد.
احسان با شنیدن صدای پشت خط،ایستاد. صدایی که حال خرابش مرهم بود. با شک گفت:
_زینب؟....یعنی زینب خانم شمایید؟
زینب سادات: _بله.
احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش:
_ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم.
زینب سادات نفس عمیقی کشید:
_باشه. ممنون. خدانگهدار
احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد:
_زینب خانم.
زینب سادات: _بله؟
احسان:_ببخشید.
زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش در خواستگاری امشب.
احسان: _دارم میام.خداحافظ
تماس قطع شد.
هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود. آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد.
شیدا: _سلام آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟
احسان: _سلام. وقت داری برای صحبت با پسرت؟
شیدا با همان لحن بیخیال همیشگیاش گفت:
_اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم. چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم!
احسان: _من جزء خانوادت هستم؟
شیدا: _مسخره بازی در نیار! باید برم. خداحافظ.
احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظیاش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا!
احسان وارد بخش شد. نگاهش پی یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیتهایش هم ندید. آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه میچرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت، گفت:
_دنبال خانم علوی می گردید؟
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق #عادت بود اما بعد سرش را کمی چرخاند و نگاه خیرهاش را به دیوار داد. تغییر عادتها گاهی #سخت و #زمانبر است.
پرستار ادامه داد:
_بیمار تخت هشت رو برای سونوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن.
و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بیچشمداشت می بخشید و محبت میکرد و اندیشههایش با مثل اویی فرق داشت!
" چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بیدریغ و بودن بیمنّتت بد عادت کرده ای بانو! "
احسان رفت و زینب سادات را ندید.
صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری